شهرزادنیوز: رمان سنگ صبور، اثر عتیق رحیمی، نویسندهی افغان ساکن پاریس، زنی را به تصویر میکشد که با شوهرش برای نخستین بار صادقانه به سخن مینشیند و از آرزوها و واقعیت تلخ زندگی زناشوییاش میگوید. شوهری که در کُما فرورفته و زن نمیداند که حرف های او را میشنود یا نه.
هیچ نشانی از حس و زندگی در مرد نیست، به مانند یک سنگ، سنگی که سنگ صبور زن می شود. سنگ صبوری که بار سنگین راز میتواند آن را منفجر کند.
اما زن که در ابتدا هنوز به بیداری مرد امید دارد و با نماز و دعا از خدا کمک میطلبد، کمکم در طول رمان تحول مییابد، رازهای نهانش را بیرون میریزد و آهسته از خدای آسمانی به زندگی زمینی روی میآورد.
عتیق رحیمی زندگی واقعی و جهان رویایی زن را در نثری شوریده به تصویر میکشد. رمانی که "فیگارو" آن را "سرودی برای آزادی و عشق" خوانده است.
در رابطه با رمان "سنگ صبور" شهرزادنیوز با عتیق رحیمی به گفتگو نشسته است.
- آقای عتیق رحیمی سنگ صبور نخستین رمانی است که شما به زبان فرانسه نگاشته اید. هنگام نگارش به زبان فرانسه چه تفاوتی در اندیشه و احساس داشتید، نسبت به رمانهای پیشینتان که به زبان فارسی نگاشته بودید؟
-
من درگیری خاصی با زبان دارم. در آغاز نمیخواستم به فرانسوی بنویسم، ولی جملهی اول که به فرانسه آمد بیرون بعدش ادامه یافت. یک زمانی خواستم که به فارسی بنویسم، دیدم که هیچ جمله و هیچ کلمهای به زبان فارسی نمیآید بیرون. همین جوری ادامه دادم تا داستان تمام شد و بعد از یک مدتی کوشش میکنم که توجیه کنم این کار را و هنوز هم برایم مشکل است که بگویم چرا این اتفاق افتاد. میدانیم که زبان مادری، بخصوص زبان مادری ما در ایران و افغانستان عاطفی و سنتی است. من هنوز به آن پختگی نرسیدهام که عفت کلام را به صورتی که میخواهم بیان کنم.
- به نظر شما ما خودمان را در زبان فارسی سانسور میکنیم؟
- بله. اصلا نهتنها در زبان ما، در فرهنگ، در تمام زبانهای دنیا ما با زبان مادری خود یک رابطهی بخصوص داریم. چراکه ما با زبان مادری است که خود را میشناسیم، خانواده و جامعهی خود را میشناسیم. با همین زبان مادری است که محدودیتهای اجتماعی و فرهنگی خود را درک میکنیم.
در ناخودآگاه یک نوع خودسانسوری در وجود ما پیدا میشود. اصلا خود کلمه به زبان مادری در ذات خود خیلی سنگین است. در ناخودآگاه نمیتوانیم با زبان مادری در برابر مادر خود کلمات زشت و ناروا بیان کنیم. ولی کسانی توانستهاند. مثلا زبان صادق چوبک خیلی برهنه است و توانسته کلمه را بشکافد و در برابر سنتهای زبان قد علم کند.
- در رمان "هزارخانهی خواب و اختناق"، با اینکه راوی مردی به نام فرهاد است، اما مهناز نیز در رمان نقشی اساسی دارد. همچنین در رمان "سنگ صبور" راوی زنی است که تنها شخصیت پررنگ و گویای رمان را تشکیل میدهد. چرا زنان چنین نقشی برجسته و مثبت در رمانهای شما دارند؟
- شخصیت زن جایگاه خاصی در کارهای من دارد. خوب به خاطر اینکه مادری داشتم و خواهری داشتم و شخصا هم عاشق زنان هستم. من ادعا ندارم فمینیست هستم. فکر نمیکنم که همهی زنان را مظلوم و مثبت معرفی کنم و مردان را منفی. زن و مرد، هر دو را به گونهی شخصیت داستانی معرفی میکنم.
در هزارخانهی خواب و اختناق مرد ـ یعنی فرهاد ـ یک جوان سردرگم است، در داستان نمیتوان درک کرد که آیا خواب است یا بیدار، آیا زنده است یا مرده. یک انسان سرگشته و سر در گم است در زندگی هم از لحاظ وجودی، هم روانی، هم سیاسی و هم از لحاظ مذهبی. ولی از مهناز چیز درستی درک نمیکنیم، چراکه مهناز اصلا از درون و گذشتهی خود صحبت نمیکند. مهناز یک شخصیت پررمز است.
در سنگ صبور زن در آغاز به گونهی یک زن مظلوم معرفی میشود ولی آهسته آهسته میبینیم که نه، این زن آنچنان مظلوم هم نبوده. کسی بوده که در برابر ظلم جنگیده، حتی به قیمت حرمت و جانش. حتی برای شوهر خود دروغ گفته به خانوادهی خود دروغ گفته. این دو فرزندی را هم که دارد از شوهرش نیست و از کس دیگری است. اینها آهسته آهسته تبدیل میشود به یک زن انتقامجو، به زنی که خواسته روی مردش، روی جامعهاش پا بگذارد.
- مذهب و سنت با چهرههای ارتجاعی آخوندها از سویی و دایرهی بستهی زنانی که به گونهای زندانی این سنتها هستند به چشم میخورد. در کنار اختناق که در افغانستان به مانند ایران اختناقی مذهبی است. چرا چنین به نقش مذهب و سنت پرداختهاید؟
- برای من مذهب چه اسلام باشد، چه عیسوی، چه یهودی یا بودایی مطرح نیست، مهم کاربردی است که ما از مذهب میکنیم. چیزهایی که از طریق مذهب میخواهیم برای مردم بقبولانیم. من به چنین سیستم اندیشه و تفکر میاندیشم و میخواهم اینها را درک کنم. وقتی ما مردم افغانستان و ایران نمیتوانیم رابطهی مستقیم با مذهب یا خود کتاب داشته باشیم، چه کسانی میخواهند رابطهها را برای خود نگه دارند و کسان دیگر را از طریق آنها به خدا برسانند.
- فضای زندگی در رمانهای شما نه فقط برای زنان بلکه برای مردان نیز بسیار تنگ تجسم مییابد. تصاویری که کوچکترین تخلف از نورم جامعه را با جزای مرگ و تبعید به تصویر میکشد. آیا بدین گونه خواستهاید استبداد و اختناق جامعه و خانواده را بازتاب دهید؟
- من شانزده ساله بودم که در افغانستان کودتای کمونیستها شد و تقریبا در مدت یکسال بیست هزار تحصیلیافته و روشنفکر افغان زندان و اعدام شدند و اندکترین اندیشهی ضد روسها و ضد قوای حزب کمونیست، جوانان و روشنفکران را چه زن و چه مرد به زندان انداخت و در پای دار کشاند.
بعد از کمونیستهای خلقیها و پرچمیها، نوبت مجاهدین و مسلمانان میرسد که آنها تمام شهر کابل را با جنگهای داخلی خودشان ویران کردند. و بعد از آنان طالبان آمدند. به مدت سیسال افغانها فقط در استبداد و ترس و وحشت زندگی کردهاند. در این مدت افغانها تقریبا بیش از یک میلیون کشته دادند. بیش از هزاران هزار زجر و شکنجه دیدند در زندان. چقدر کودک یتیم شد، چقدر زنها بیوه ماند، چقدر معیوب شدند.
حالا ما چه باید کنیم در برابر وحشت؟ آیا خاموش باشیم یا انتقام بگیریم؟ و یا اینکه مسئولین جنایت تاریخی را مورد سؤال قرار دهیم و در موردشان فکر کنیم و بیاندیشیم، تا این جنایت و وحشت دوباره تکرار نشود.
- گویا ترجمهی فارسیای از رمان سنگ صبور در دست است. چند و چون این ترجمه چگونه است و آیا رمان با اجازهی شما به فارسی ترجمه و منتشر شده است؟
- نه، نه! متأسفانه من اصلا آگاهی نداشتم از چنین ترجمه. چهار جوان باهمت ایرانی خواستهاند این را ترجمه کنند. ترجمهای دانشگاهی که اشتباهات زیادی دارد و آهنگ و ریتم جملهها مراعات نشدهاند. چند جایی هم متن سانسور شده است.
- کمی هم از زندگی خودتان بگویید. چه زمانی به فرانسه پناهنده شدید؟
- من در سال 1384 از افغانستان آمدم بیرون. 1985 رسیدم به فرانسه. در اینجا دو سال فرانسوی آموختم تا داخل دانشگاه شدم. بعد هم لیسانس ادبیات مدرن فرانسه را گرفتم. بعد از آن مایستری در رشتهی رسانهها و بعد هم در دانشگاه سوربن دکترای خود را در مورد سیمولوژی سینما گرفتم.
- چه شد که به رماننویسی روی آوردید؟
- من از سیزده سالگی شروع کردم به نوشتن و خواندن و علاقهی زیادی هم به سینما داشتم. وقتی به فرانسه آمدم نمیتوانستم به فرانسوی بنویسم. و اصلاً به فارسی نوشتن هم برایم جالب نبود. نمیدانستم برای که بنویسم، برای چه بنویسم و اینجا هم کسی چاپش نمیکرد. خوب خواستم یک زبان هنری بگیرم که با آن بتوانم بیافرینم.
رمان خاکستر و خاک را در سال 1996 نوشتم، آن هم به خاطر عزاداری. چون برادرم در افغانستان کشته شد و تقریباً بعد از یکسال یا یکسالونیم احوال مرگش را به من دادند و این مدت از خود میپرسیدم که چرا پدر و مادر و خانوادهام نخواست که در این فرصت مرا در جریان مرگ برادرم بگذارد. همین بود که داستان خاکستر و خاک را برای خودم نوشتم و نمیخواستم چاپ کنم. تا اینکه من داستان را شبی برای خانم سابرینا نوری خواندم و او داستان را به فرانسه ترجمه کرد و به ناشران فرستاد و هر چهار پنج ناشر قبول کردند که چاپش کنند.