logo





یادت باشه فقط یکبار تین ایجری

چهار شنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۷ - ۰۳ دسامبر ۲۰۰۸

راشل زرگریان

rashel.jpg
بین مهمانان درفاصله چند متری هنگامیکه مشغول نواختن گیتاربودم دوچشم سحرانگیز مرا می پائیدند. ناگهان چشمهای ما مصلوب شدند تا چند لحظه همان حالت را نگه داشتیم. مهمانان همگی پایکوبی میکردند ومن بخود میبالیدم که با نوای موزیک من میرقصند. سن تین ایجری هرکاری انجام دهی ومتعاقب آن کار دیگران را به وجد آوری فکرمیکنی که چه نابغه ای هستی! اما بمرور زمان متوجه میشوی که اشخاص درحالت مستولی آنطورکه آنها میخواهند میشنوند وبطریقی که مورد علاقه آنهاست بخود تاب میدهند. اما با بوجود آمدن یک نگاه هیجان انگیزهمه اینها فراموش میشوند ومثل اینکه همه مکان را فقط آن دوچشم درخشان اشغال کردند. رنگ چشمها بنظر میرسید که مختلط هستند. همین دیشب بود که هرگزفراموش نشد. درپایان جشن او بهمراه زنی متشخص که دارای ابهت خاصی بود بمن نزدیک شدند که تشکر وخدا حافظی کنند. متوجه شدم که آن زن مادر اوست. تمام شب نگاه ما بهم مبهوت بود. موفق نشدیم حتی یک جمله بزبان آوریم.

با لبخند شادی ازمن جدا شد. ای وای...یادم نبود که اسمش را سئوال کنم. درهنگام وداع با نگاه بهم گفتیم که همدیگر را خواهیم دید وما بهم تعلق داریم. هرگزتا آنشب آنقدرخوشحال نبودم. با چشمهایش اونیزهمین احساس را بیان کرد. لحظه ای بعد بدنبال آنها دویدم که نام اورا سئوال کنم. اما مادرم مرا با تندی صدا زد که بدون روسری ازخانه خارج نشوم. من با عجله بسیار به اتاقم شتافتم واولین پوشش سرراهم را روی سرم گذاشتم وبا سرعت السیربدنبال آنها دویدم که نام اورا بپرسم. اما آنها رفته بودند وحتی سایه شان هم دیده نمیشد. روسری سرکردن دقایق زیادی را تلف میکند. آنشب همه متوجه حال منقلب من شده بودند وازمن پرسشها شد. منهم حقیقت را تعریف کردم. برعکس انتظارمن چهره ها درهم گرفته بنظررسیدند. اعتراضها یکی پس ازدیگری بلند شد. مانند: فکردرس وزندگی باش. بمادرت کمک کن. فکر آینده خانواده باش. فکر آب وآبرو باش. ازآن پس هرروز هرکاری که کند پیش میرفت ویا کمی سهل انگاری میشد بمن اتهام ولنگاری بودن میزدند. پس ازسپری شدن چند روزکوتاه متوجه شدم که تلفنها ودفترچه خاطراتم بازرسی میشوند. اما من بطوردائم سعی میکردم که کامل باشم وهمه کارها ودرسها را درست وبموقع انجام دهم. اینکه چگونه بمن اجازه دادند گیتار یاد بگیرم با پادرمیانی بسیاری ازفک وفامیل وبا آوردن نمره های عالی ازمدرسه وحفظ حجاب کامل درلباس دل خانواده را بدست آوردم تا توانستم نزد خانمی که میتواند مادربزرگم باشد گیتار یاد بگیرم. ناگفته نماند که مادر بزرگ زن مهربان وفهمیده ای بود وتاسف میخورد که درزمان من که یک تین ایجر هستم تا این حد محدودیت اجتماعی وخانوادگی وجود دارد وچقدرجامعه ما بجای پیشرفت پس رفته. هنگامیکه کورس گیتار با موفقیت تمام شد او بمن گفت: یادت باشه که فقط یکبار تین ایجری.

شبهای زیادی گذشتند. هربار امید داشتم که درراه مدرسه ویا خرید ویا آخرهفته درمکانی تفریحی اورا دومرتبه ببینم. یکبار درخیابانی اورا ازفاصله چند متری دیدم. به قدمهایم سرعت عجیبی بخشیدم که به اوبرسم. خیلی دویدم وبالاخره دریک چراغ قرمزیواشکی به اواشاره کردم که برگردد وبامن صحبت کند. درحیرت من او شخص دیگری بود ومن با شرمندگی ومعذرت ازآن جوان سرجایم برگشتم. با چند تن از دوستانم بودم وآنها سئوال کردند با آن همه عجله دنبال چه کسی دویدم؟ من سعی کردم اینبار حقیقت را به کسی بیان نکنم. اما با اصرار وبگو بخند وتعریف ازداستانهای عاشقانه خودشان مرا نیزبه اعتراف کشیدند. پس ازاقرار به عاشق شدن هرکدام بنحوی مرا به باد انتقاد گرفتند. یکی ازآنها لبهاشو گزید وگفت: ای وای...چنانچه پدرم بداند بادختر سهل الوصولی مانند تو دوست هستم دیگه بمن اجازه بیرون آمدن ازخانه نمیدهد. دوست دیگری گفت: پدرم همیشه میگوید که برای پسرها همه چیز آزاد است اما آزادی دختر حفظ حجاب اوست. سومی با تمسخرگفت: پدرومادرم هرروزکه ازخانه خارج میشوم بمن گوشزد میکنند که مبادا با پسرغریبه ای حرف بزنم وباعث سرشکستگی خانواده وجامعه بشوم.

گریه ام گرفته بود. با بغض گیرکرده توی گلو گفتم: پس داستانهای عاشقانه که تعریف کردید چی بود؟ همش دروغ بود؟ همگی قهقه وچهچه خنده را سردادند وگفتند: چقدر ساده ای! ما برای شوخی وخنده گفتیم. خواستیم پی ببریم با آن شتاب کجا دویدی؟ دیگر چیزی نگفتم. ازآنها خداحافظی کردم وازآنجا دورشدم. یواشکی چند قدم جلوتر به عقب برگشتم. متوجه شدم که یکی درگوش دیگری بچ پچ میکنند. دانستم که راجع به من بدگوئی میکنند. اما بیاد دوچشم سحرانگیز که افتادم بخود لبخندی زدم وبراه افتادم. با خود فکر کردم چقدرتظاهر ودروغ درجامعه ما رایج است. از آن پس نیز چنانچه مشکلی درمدرسه ایجاد میشد من مقصرشناخته میشدم. زیرا که عاشق شده بودم. اما قویتر ازآن بودم که نا امید شوم.

ازدیشب...شبهای بسیاری گذشتند. درواقع شاید سالها گذشتند. اما من به تقویم نگاه نمیکردم. همینطور به ساعت هم توجه نمیکردم. نمیخواستم که قبول کنم زمان میگذرد. مایل بودم همان شب سرجایش بماند وتکان نخورد. یکبار درکافه تریای دانشگاه اورا دیدم. با چند تن دیگر داشتند میگفتند ومیخندیدند. سینی غذا را روی اولین میزدردسترس گذاشتم وبطرف اورفتم که با او صحبت کنم. اونیزبسیار خوشحال وبا دیدن من با هیجان والتهاب ازجایش بلند شد ویواشکی مرا بوسید. هردو کمی دستپاچه شده بودیم. چیزی نداشتیم بهم بگوئیم اما خیلی چیزها بود که میبایست بهمدیگر تعریف کنیم. نگاههای غریب دوستان او مرا بیشتر خجالت زده کردند. کمی راجع به کورسها وواحدها صحبت کردیم وبا حالت دستپاچگی وافسردگی ودرعین حال پرازشورو هیجان ازهم جدا شدیم. پس ازخروج ازکافه تریا بیاد آوردم که هنوزنام اورانمیدانم. برگشتم که سئوال کنم. ناگهان متوجه یکی ازدانشجویان شدم که درواقع فامیل ماست. نگاههای غضبناکی داشت. با آن ترشروئی که بمن نشان داد فهمیدم که خبرهائی دستگیرش شده وبدون شک به خانواده من اطلاع خواهد داد. راهم راگرفتم وبه خانه برگشتم. بازهم موفق نشدم که نام آن دوچشم سحرانگیزرا بدانم. هنگامیکه خورشید غروب کرد دعا کردم که آن دوچشم...راببینم. شب دیگری فرارسید. دراتاقم مشغول درس خواندن بودم وهمزمان کمی دلم شورمیزد. ناگهان با نگاههای خشم ونفرت پدرم وپشت سراو برادرم مواجه شدم. درچند لحظه فکرکردم که مانند یک زندانی اعدامی زندگی من روبه اتمام است. پدرم سرمکالمه را با غضب شروع کرد. مرا تهدید کرد چنانچه درهمین هفته بیکی ازخواستگارهایم که اوانتخاب کرده جواب مثبت ندهم مرا ازخانه بیرون خواهد راند. بناچاردرخواست پدر را پذیرفتم.

علیرغم بی میلی با مردی که تقریبا میتوانست جای پدر من باشد ازدواج کردم. بخود گفتم: اوبامن زندگی خواهد کرد نه من با او. حتی یک لبخند نزدم. اما هنوزنا امید نشدم وبفکر دوچشم سحرانگیز بودم وامید داشتم که اورا ببینم وآگاهش کنم. شب رویائی دیگری فراررسید ومن دوچشم سحرانگیز را دریک مجلس ختم دیدم. اینبار نگاهها یکدفعه مبهوت شده بودند. شوهرم که متوجه بیقراری وبیتابی من شد. فی الفور ازمن خواهش کرد که چاروچارقد را محکمتر ببندم وسرم را پائین بیندازم. منهم مثل رباط هرچه او میگفت انجام میدادم. ناگهان دوچشم سحرانگیز بما نزدیک شد. قبل ازاینکه بامن صحبت کند با همسرم طوری صحبت کرد که فهمیدم همدیگررا خوب میشاسند. اوبه همسرم گفت: حال واحوال خانم وبچه ها چطور است؟ درحالیکه ازشنیدن کلمه بچه متعجب شده بودم بی اختیار لبخند کوتاهی زدم وگفتم: خدا را شکر خوب هستیم. ناگهان متوجه نگاه ناراحت وعصبی شوهرم ونگاه حیرت انگیز دوچشم سحرانگیز شدم. همسرم با تند خوئی بازوی مرا هل داد وما از آنجا دورشدیم.

هنگامیکه به خانه رسیدیم سرداد وفریاد ودعوا بامن راه انداخت وحتی مرا متهم به سبکسری کرد. او پشت سرهم داد میزد: زنیکه بی حج وحیا فقط یکبار دیگر ببینم با این پسرک بی سر وبی پا صحبت کنی سرتورا روی کفه ترازو میگذارم وتحویل بابا جانت خواهم داد. او میدانست که من ازپدرم حساب میبرم. ازآنشب ببعد شوهرم مستبد تر شد وحتی گاهی شبها بخانه برنمیگشت. یکشب با کوچکترین بهانه سعی کرد مرا ازخانه بیرون براند.
منهم ازاو خواهش کردم که درنهایت دوستی ازهم جداشویم اما سبکسری مرا بهانه کرد وبدون هیچ پاداشی به خانه پدرم فرستاد. هنگامیکه ازخانه خارج شدم زن همسایه بغلی را دیدم که تاکنون با هم حرف نزده بودیم. اینبار درشگفتی من نزدیک شد وبمن گفت: متاسفم ازاینکه هووی دیگری هم برای شما پیداشد. چشمها ودهان من ازتعجب بیحرکت مانده بود! او ادامه داد: که شوهرم قبل ازازدواج با من دارای دو زن وچند فرزند است. هم اکنون نیززن چهارم درشرف است. بدون دلیل نبود که هرشب خواب دیگ وماهی تابه میدیدم. بخانه پدرم رفتم. انتظا ر داشتم که والدین با من همدردی کنند. درهمان لحظه اول پدرم با دیدن من چنان فریادی کشید که احساس کردم همه همسایه ها ازما شکایت خواهند کرد.

متوجه شدم که شوهرم پیشدستی کرده ومرا به جلف بازی وهرزه گری متهم کرده وپدر جاهل مرا حسابی تحریک کرده بود. ازمادرم خواهش کردم که من گرسنه وخسته هستم. شاید که فردا با هم صحبت کنیم. فریاد پدرم به غرشی وحشتناک تبدیل شد و ضمن گفتن اینکه تولیاقت آن مرد شریف ومومئن را نداری چنان سیلی محکمی بیخ گوش من خواباند که هرگز کلمه درد را ازیاد نبرم. اوپشت سرهم بمن فحش میداد ومادرم باسر ودست گفته های نامعقول اورا تایید میکرد. خواهرم یکریزاشک میریخت ودلش میخواست که بمن کمک کند اما معلوم بود که اجازه ندارد. بهرحال من چاره نداشتم میبایست با آنها بسازم. فورا تقاضای طلاق کردم. اما خانواده وفامیل مرا بی بند وبار وسبکسرخواندند. با چه مشقتی موفق به طلاق شدم. میبایست شغلی اختیارکنم که بتوانم زندگی را بچرخانم. با سختی یک کار معمولی پیدا کردم وبازامیدواربودم که دوچشم سحرانگیز را ببینم. دریک عصر تنگ وتاریک دریک فروشگاه اورا دیدم. با عجله وشتاب ازترس اینکه کسی مارا باهم نبیند قرارگذاشتیم. دقیقه ای ازملاقات ما نگذشت که ماموران امنیتی مارا دستگیرکردند. سئوالها ی بی ربط ازهرطرف آغازشد. هردوی مارا بی حساب کتک زدند. بما حتی اجازه توضیح دادن ندادند. من گریه والتماس کردم. اما به خرج کسی نمیرفت. یکی ازماموران که معلوم بود بردیگران تسلط داشت ظاهرا دلش رحم آمد واجازه مرخصی مرا داد. اما برای اینکه موفق به دیدن دوچشم... نشوم خود او مرا به خانه رساند. دربین راه ازمن خواست که با او ازدواج کنم. فکرکردم که اینبار آدم خوبی پیدا کردم. حقیقت را برای اوتعریف کردم که من عاشق شخص دیگری هستم. اوبینهایت عصبانی شد ومرا هرزه وخراب نامید. ازمن وخانواده ضمانت پول هنگفت به اضافه اینکه اجازه نداشته باشم هرگزآن جوان (دوچشم سحرانگیز) را ببینم. بازهم موفق نشدم نام دوچشم... را بدانم. اینبارپدروبرادر وفامیل مرا با ناسزاترین فحشها محکوم کردند وحتی بمن گفتند که برزندگی ننگین فاحشه ای مانند من مرگ ترجیح دارد. درحقیقت آنها بدون اینکه خود بدانند درست گفتند. درجامعه ای که اجازه حق بیان وحق دیدار وحق پوشش مورد علاقه وحق دلدادگی نباشد راستی که مرگ ماه عسل است. فردای آنروزبا خریدن داروئی که برای نابودی حیواناتی مانند موش بکارمیرود در مکانی بنام ناکجا و ناآباد به زندگی خود پایان دادم. نمیدانم چه مدت گذشته بود که خودم را درتابوت دیدم. من قادربه بیان وحرکت ونفس کشیدن نبودم. اما همه چیزرا میدیدم.

پدرومادرم برسرجسدم خودرا می کوفتند وشیون وزاری به راه انداخته بودند. عده ای ازفامیلها باهم درگوشی حرف میزدند وعده ای هم تظاهر به تسلی دادن والدین میکردند. بعضیها بسختی سعی میکردند که گریه آنها قویتردیده شود. احساس کردم که درجامعه ما عزا وماتم مد است. گریه وزاری شور و شادی است. اما مایل بودم بدانم پدرم با آن رفتار زشت وناشایست نسبت بمن وقتیکه زنده بودم دروغ میگفت یا هم اکنون که برسروصورت خود میکوبد ؟ درپایان مراسم سوگواری متوجه شدم که پدرم بی تفاوت دیده میشود. ای وای...سه باردروغ سیاست است! همگی رفتند ومن ماندم وتابوتم.
دقایق کوتاهی گذشتند وچند نفربا چهره های خشمناک بسراغ من آمدند که تعداد نیکیها وبدیهای مرا قضاوت کنند. باخود گفتم: واوو...دراینجا هم آسایش ندارم! من که همه عمرم صادق وروراست بودم.

برای اولین بار فکری بسرم رسید! خودم را به خواب میزنم وهمراه آنها نخواهم رفت. کلک کوچولوی من کارسازبود و آنها رفته بودند. ناگهان احساس کردم که کسی نزد من بخواب رفته است. آره...دوچشم سحرانگیز کنار من خوابیده بود. لاله های فراوانی اطراف مزاراورا محاصره کرده بودند. ازدقایق کوتاه بازجوئی انجام نشده استفاده کردم وبیدرنگ اورا بوسیدم. آنچنان بوسه آبداری که قادربودم درمسابقه روز عشق مقام اول را بدست آورم. دیگرکسی نمیتوانست مارا به باد فحش وکتک بگیرد. مگر نه اینکه همه جنازه ها درستکار دیده میشوند! مرده پرستی هم شده فرهنگ ما. این اولین وآخرین عشق من بود. دیگرچه فرقی داشت نام او چیست!

براستی چنانچه جهالت و نادانی بیماری محسوب میشد هم اکنون جامعه ما به تیمارستان بی انتهائی تبدیل شده بود.

نوشته شده درتاریخ: 18.09.2008

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد