logo





خانه سیاه است

دیدار با پناهجویان ایرانی اردوگاه های شمال نروژ

پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۹ - ۲۰ ژانويه ۲۰۱۱

عباس شکری

refugees-1.jpg
شهروند: تبعید یا مهاجرت؟ فرار یا قرار؟ حقیقت یا فریب؟ ماندگاری یا ناپایداری؟ مدارا یا ناخویشتن داری؟ و … کدام شان برای پایایی و تداوم حیات در ایران امروز که در تسخیر سیه اندیشی و نابخردی قرار دارد، لازم است؟ بیش از سی سال از روزهایی که فریاد آزادی، استقلال و جمهوری اسلامی در خیابان های شهر و روستای ایران می پیچید، گذشته است و هنوز هم به دنبال عدالت هستیم که به دست نمی آید مگر آن که دموکراسی برقرار شود. دموکراسی هم که گویا به مردم ایران پشت کرده و این قهر دراز مدت هم سر ایستادن ندارد. سه دهه از آرمان های زنان و مردانی که جان دادند تا آزادی و عدالت سرپوشی شود برای سقف آسمان ایران، گذشته اما اکنون نه تنها آرمان های والای آن انسان های شریف، به کرسی ننشسته که فقط گام هایی به پس برداشته ایم؛ گام هایی به سوی قهقرا، گام هایی به سوی فرار از وطن، گام هایی در تاریکی و سیه روزی و گام هایی به سوی ناشناخته هایی که برای شان به اشتباه سینه می دریدیم. فریاد شعار بی مفهوم “جمهوری اسلامی” به همراه تاریک اندیشان، بی آن که از خود بپرسیم درون مایه این شعار چیست، ما را به امروز کشانده که نه تنها بیش از پنج میلیون آواره در سراسر جهان داریم که این مدار فرار به جای قرار هم چنان ادامه دارد و این روزها نیز با سرعتی بیشتر کشتی نجات را که در حقیقت فروپاشی ملتی است در عرصه ی جهانی به پیش می برد. این فرار روزی برای کسانی بود که مورد غضب جمهوری اسلامی بودند و ادامه ی حیات شان در آن دیار ناممکن می نمود. در دوره ای که جنگ خانمان سوز ایران و عراق هم جان انسان های بیگناه را می گرفت و هم سرمایه ی هر دو کشور را در جهت احیای صنعت میلیتاریسم دولتی کشورهای ذینفع به باد می داد، بخشی از مردم در هراس از مرگ و خون و سربازی، خودخواسته به این سوی که غرب اش می نامیم رانده شدند. کمی دیرتر، زمانی که دیگر از جنگ خبری نبود، آرامشی نسبی برقرار شد و مگر باز هم کسانی که واقعاً برای نجات جان شان مجبور به ترک خاک ایران بودند، کمتر کسی به این سو می آمد.
این روزها اما بار دیگر با افزایش جور، ستم، بی عدالتی، بی مهری، تعقیب و گریز، دستگیری، زندانی شدن، شکنجه، تجاوز و در نهایت رقص بر بالین مرگ، سیل عظیمی راه افتاده و بیشمار کسانی را برای دست یابی به حداقل های انسانی، راهی کشورهای میانی می کند تا شاید بتوانند به اروپا یا آمریکا و استرالیا راهی شوند. در این راه پر خطر چه بر سر این راهیان آزادی و عدالت می آید خود نیز حکایتی است که باید در مقالی دیگر به آن پرداخته شود. فقط به عنوان نمونه و سیاه بختی می توان از مرگ تعدادی زیاد از ایرانی ها و افغان ها در تلاطم باد و توفان دریا در نزدیکی های استرالیا در چند هفته گذشته یاد کرد که حتا یادی هم از آنها در مطبوعات نشد. اگر از خطرهای بین راه جان سالم به در ببرند، تازه اول راه است و برای همه شان آرزو می کنم که بتوانند از این هفت خوان رستمی که پیش رو دارند گذر کنند و مام آزادی و دموکراسی را در آغوش بگیرند. اما این آرزو با توجه به سیاست های اخیر کشورهای موسوم شده به غرب، ساده و دست یافتنی نیست. البته فقط این سیاست های کشورهای غربی نیست که بسیاری را ناکام می کند، بلکه نا آگاهی بخشی بزرگ از کسانی که برای فرار از سیاست های غیرانسانی دولت جمهوری اسلامی تن به فرار خودخواسته می دهند نیز چاشنی این شکست و دلهره و افسردگی و گریه و زاری و سرانجام بی آیندگی می باشد. همه ی آنها می دانند که از چه فرار می کنند، اما بیشترین شان نمی دانند که کدام سرنوشت در چله ی کمان شان نشسته است و کدام فردا در انتظارشان است. با امیدی واهی پا به وادی فرار می گذارند و در چرخه ای گرفتار می آیند که هرگز حتا به آن فکر نکرده بوده اند.
سکوی اول، دفتر سازمان ملل در کشورهای دور و نزدیک ایران است که معمولا ترکیه از همه مشهورتر و راحت تر است، اما به شهادت ده ها هزاران ایرانی که در ترکیه زندگی می کنند و در انتظار خروج از آن جا هستند، مقامات سازمان ملل در امور پناهندگان نیز رفتاری بهتر از مقامات جمهوری اسلامی با آنها ندارند. درصد کمی می توانند در لیست پذیرفته شدگان باشند و بقیه که بیش از نود و پنج درصد راهیان آزادی اند، اگر توشه ای داشته اند، آن را در اختیار کسانی قرار می دهند که نمی شناسند و به قول و قرارهاشان هم بی مورد اعتماد می کنند که قاچاقچی انسان می نامندشان. این کسان اما بیشترشان از همان قماشی اند که مأموران کمیته ها در جمهوری اسلامی. یعنی نامردمی و بی شرافتی جزء لاینفک زندگی شان می باشد. پس اندک سرمایه شان هم معمولا در همان روزهای اول طعمه ی کسانی می شود که به ظاهر انسان اند، اما در عمل شرف انسانی شان مرده. حکایت روزهای تلخی که بخشی از پناهجویان تعریف می کنند و همین مثلا انسان ها هم بر سرشان آورده اند، آنقدر سیاه است که گفتن اش ممکن نیست.



حکایت تلخی که باز گفتن اش دشوار است، اما برای نمونه و برای همه ی آنهایی که روزهای سخت این چنینی را پشت سر گذاشته اند و اکنون که در مأمن امن قرار دارند و دیگر همه ی دیگرانی که نیاز به یاری شان دارند را فراموش کرده اند، شاید خالی از لطف نباشد:
صدایش می لرزید، اندوهی جانکاه هم در بغض گلویش بود. می پرسم چه کمکی از من بر می آید؟ سکوتی طولانی برقرار می شود که خیال می کنم تلفن قطع شده است، و اگر صدای هق هق گریه اش نبود، باور می کردم که مزاحم بوده و خواسته که لحظه ای را با من شوخی کند. میان گریه می گوید: می توانم به شما اعتماد کنم؟ می مانم چه بگویم، اصلا نمی دانم آن که آن طرف خط هست کیست که حالا اعتماد مرا طلب می کند که خود من هم هنوز به او اعتمادی ندارم. یک بار دیگر به شماره تلفنی که بر صفحه ی دیجیتال تلفن نقش بسته است نگاه می کنم و شماره ای می بینم طولانی که حکایت از خارج کشور بودن آن کس دارد. می گویم: خانم آرام باشید و بگویید که شما چه کسی هستید و مرا از کجا می شناسید؟ بعد از حرف هایش می فهمم که از طریق دوستانی که من همراه با آنها در تلاش هستیم که اگر بتوانیم کمکی به پناهجویان بکنیم، مرا می شناسد. پول این زن نگون بخت را همان حیوان های انسان نما خورده اند و تصمیم دارند که وادار به تن فروشی اش کنند. می گوید نمی دانستم که برای رسیدن به عدالت باید از جاده ی بی حرمتی گذر کرد و شرمنده ی نگاه معصوم همسر و فرزندم باشم. در دیار غربت هم وطنی که در لباس نجات دهنده ظاهر می شود، تو را لخت می خواهد، آن هم نه برای خودش که برای سور و سات دیگران. او و امثال او تنها به یک چیز فکر می کنند؛ پول و درآمد سرسام آور. از بی مهری های رژیم فرار کرده است، اما گرفتار نامردمی های دیگرانی می شود که حتا از مأموران رژیم در زندان هایی مثل کهریزک هم بدترند.
اما قصه ی پُر غصه ی هزاران دیگرانی که این روزهای تلخ را پشت سر گذاشته اند، کم نیست و تازه اگر این دام چاله ها را به سلامت پشت سر بگذارند و به دیار غرب برسند، باز نمایشی تازه شروع می شود که بازیگران آن از یک سو سیاست های پناهنده پذیری دولت های غربی اند و از طرف دیگر هم خود پناهجویان که بیشترین شان از قوانین این بازی خبر ندارند. این ها وارد میدانی می شوند که بازیگران تیم مخالف (بخوان سیاست مداران غربی که هر روز قانونی نو برای محدود کردن پناهجویی به تصویب می رسانند) و داور بازی (اداره های بررسی کننده پرونده ی پناهجویان که عملا مجری همان قوانین ضد پناهندگی سیاست مداران اند) نیز یکی هستند. در این بازی نابرابر، باید بندباز ماهری باشی تا بتوانی از دام حریف جان سالم به در بری. باید خیلی آگاهی داشته باشی تا بتوانی در برابر این حریف تا بن دندان مسلح به قانون و امور پناهندگی، پیروز زمین شوی. باور کنید، این روزها امور پناهندگی دقیقا بازی دشوار و فکری شطرنج را می ماند. باید مواظب باشی که مات نشوی و در بهترین حالت حریف را آچمز کنی. این مقدمه بلند را چیدم تا بتوانم گزارش سفرم به شمال نروژ که سرشار بود از اندوه را برای تان تعریف کنم. تجربه ای که برایم ضمن پر ارزش بودن، غم انگیز بود که چرا هم وطنان ام این چنین سرگردان اند. ترک وطن کرده اند تا در گوشه ای دیگر از جهان در امنیت زندگی کنند اما اینجا هم حکم ترک خاک را در اختیارشان می گذارند. حکایت تلخی است که تلاش می کنم با توجه به سیاست های ضدپناهندگی کشور نروژ که بخشی از سیاست های اتحادیه اروپا نیز هست آن را توضیح دهم تا شاید درسی باشد برای همه ی پناهجویان.



از پیش با لباسی مجهز برای مقابله با سرمای جان سوز شمال نروژ که تن می زند به قطب، آماده شده ام. می روم که هم دوستان پناهجوی ام را ببینم و هم شاید پدیده ای که خیلی ها در آرزوی آن اند را تجربه کنم؛ “نور شمال” را می گویم. پدیده ای که در سرمای شدید و آسمانی صاف امکان دارد که رخ دهد و هر ساله میلیون ها جهانگرد را برای مشاهده ی این پدیده زیبا که تیراژه ای از رنگ در آسمان می پراکند را به خود جلب می کند، که چنین نشد اما دوستان را دیدار کردم و با قصه های شان آشنا شدم. فهمیدم که فرارشان از سر ناچاری بوده اما پناه شان مملو است از ناآگاهی. اول بار بود که می دیدم در سالنی که چمدان ها را تحویل می دهند، مستقبلان هم همان جا در انتظار میهمان شان می باشند. شناسایی سه دوست عزیزی که تا آن روز فقط با تلفن با آنها صحبت کرده بودم، در آن فرودگاه و سالن کوچک کاری دشوار نبود. دوست کردی که خوشبختانه جواب مثبت هم گرفته، ما را به شهری می برد که در آنجا تنی چند از ایرانیان در انتظار روزهای بهتر، این روزها را در دلهره و اضطراب به سر می برند. در راه برایم راجع به کمپ می گوید که غیر متمرکز است و هر کس در خانه یا آپارتمانی زندگی می کند، اما دفتر کمپ که امور آنها را در اختیار دارد در مرکز شهرک است. آخر این شهرک فقط دویست و پنجاه نفر جمعیت دارد و در دل کوهی قرار دارد که قرارگاه نظامی هم در حاشیه اش چشم نوازی شهر را از بین برده است. به خانه یکی از پناهجویان می رویم که تا کنون یک پاسخ منفی دارد و آه های جان سوزش دل هر انسانی را به درد می آورد؛ می گوید که بهترین روزهای زندگی اش زمانی بوده که پدر هنوز اعدام نشده بوده و او نیز دخترکی نوجوان، اما با اعدام پدر، انگار همه چیز عوض می شود؛ دولت همه ی هستی شان را مصادره می کند که او “توده ای” بوده و آنچه داشته از راه حلال به دست نیاورده. در چشمان اش آب دیده دو دو می زند، اما جاری نمی شود. بغض در گلو دارد، اما ادامه می دهد که اگر مهر و محبت عموها نبود، زندگی شان حتماً از این که هست بدتر می شد. مادر است و چهار دختر آن هم در دیاری که دختر بودن انگار جرم است در خانواده ای که مردی ندارد. بنابراین ناخواسته در سن هیجده سالگی شوهر می کند و حاصل این ازدواج هم پسری می شود که اکنون همراه مادرش است. روزهای سخت زندگی بدون پدر نیز به روزهای سخت تری در کنار مردی به نام شوهر تبدیل می شود. برای نجات پسرش بی آن که بداند چه آینده ای در انتظارش است از ایران فرار می کند و به جای کانادا، سر از نروژ در می آورد که این هم از معجزه ی قاچاقچی است و بی پولی که نمی توانسته همه ی مبلغی که از او طلب شده بود را بپردازد. برای پاسخگویی به جواب منفی اداره ی مهاجرت نروژ هم هیچ اقدامی نکرده که نمی داند باید چه کند. از او روند کار را می پرسم که باز هم بی اطلاع است. با کمک خویشان اش در ایران مدارکی که فکر می کنم لازم است را تهیه می کند و به وکیل اش می دهد تا شاید روزنه ای باشد برای اقامت در نروژ که هر روز وضعیتی دشوارتر از روز پیش را جلو پای پناهجو قرار می دهد.
با خانواده ای دیگر آشنا می شوم که چرخه ی کار آنها دیگر سخت تر از خانواده قبلی است. چهار نفرند و ترک خاک هم به آنها ابلاغ شده. برای بازگشایی مجدد پرونده شان هم کاری نکرده اند. اداره ی مهاجرت به حرف هایی که زده اند اعتنایی نکرده و رسما نوشته که باید به ایران بازگردنند که برای شان خطری ندارد. (انگار که خانم یا آقایی که روی پرونده این خانواده ی کرد ایرانی کار کرده است با مقامات ایرانی در تماس بوده که به این راحتی می نویسد که در ایران خطری تهدیدشان نمی کند.) انگار که اقدام کننده ی پرونده هرگز حتا یک بار هم از اخباری که از ایران می رسد خبردار نشده که دستگیر می کنند بی آن که گناهی داشته باشی، زندان ات می کنند و شکنجه و تجاوز و اگر حتا لازم باشد به دارت می کشند. به این خانواده هم پیشنهاد می کنم که برای اثبات حرف های شان باید مدارکی که می شود را تهیه کنند و برای باز کردن مجدد پرونده شان هم با وکیلی در تماس باشند. هنوز خستگی سفر در تن ام بود که همین خانواده زنگ زدند و گفتند که اجازه کارشان را تمدید نکرده اند که باید نروژ را ترک کنند.
با دوستی به خانه ی خدا می روم و در آنجا هم به آموزه های انسانی مسیح گوش فرا می دهم که بیشتر به مناسبات فردی و امور سکسی نوجوانان ارتباط داشت و پرسش و پاسخ هایی که اگر یکی از آنهایی بودم که باورمند حرف های شان یا دست کم اگر میهمان نبودم، شاید بحث جدی ای را راه می انداختم که حتا همین آموزه ها هم دخالت در امور شخصی افراد است و تعیین راهی که باید جوانی در پیش گیرد. با کشیش هم راجع به مشکل دوستی که دو بار حکم ترک خاک گرفته است و برای باز کردن پرونده اش به کمک مالی نیاز دارد، صحبت کردم، اما دریغ از ذره ای مهر. می گوید نمی توانیم در جمع از مردم بخواهیم که کمک کنند، اما اگر مردم خودشان بخواهند خوب کمک می کنند. می گویم، آخر مردم از کجا خبر داشته باشند که او به کمک مالی نیاز دارد؟ می گوید اگر در این نوع تجمع ها پولی هم جمع شود طبق روال به مرکز می فرستیم و آنها در مورد چگونگی هزینه کردن آن تصمیم می گیرند. ادامه می دهد که این نوع کمک های مردمی را ما معمولا صرف چاپ تبلیغات می کنیم که در خیابان ها با وقت گذاشتن، آن هم بدون هیچ دستمزدی، پیام مسیح را به مردم برسانیم. در دل به خود ناسزا می گویم که چرا باز هم گول مهربانی این نامهربانان که با پنبه سر می برند را خورده ام. آخر احمدی نژاد هم با شعار مهرورزی سر کار آمد و مهر او نیز نصیب دانشجویان، معلم ها، کارگرها و میلیون ها ایرانی دیگر شده که یا در بند اسارت اند یا مثل همین دوستان مام وطن را ترک کرده و اسیر قوانین دست و پاگیر پناهندگی شده اند. در فرودگاه که منتظر پرواز به تأخیر افتاده ی بازگشت به اسلو بودم همین دوست زنگ می زند و نامه ای را برایم به طور دست و پا شکسته می خواند که به نظرم مثبت آمد، اما از او خواستم که نامه را برایم اسکن کرده و ایمیل کند تا برایش ترجمه کنم. متأسفانه حامل خبری بد برای این دوست بودم که اداره ی مهاجرت نوشته بود به علت حکم ترک خاک، از ادامه ی کمک های مالی دریافتی که در حد قوتی است لایموت برای نمردن جلوگیری می شود. حالا می فهمم که اگر اسلام کمکی نمی کند، مسیحیت هم بیش از هر چیز در اندیشه ی نیرو و سپاه جمع کردن است تا کمک به این دوست.
این خانواده را ندیدم اما با تلفن بارها با آنها صحبت کردم که بر اعصاب خود مسلط باشند و کاری نکنند که بچه های شان را هم در اختیار اداره ی محافظت از کودکان نروژ قرار دهند. آخر این ها مدام (نه این که به عمد بلکه به خاطر شرایط عصبی و آینده ای ناروشن که در انتظارشان نشسته) برای خودشان دردسر درست می کنند. همین روزهایی که من در آنجا بودم نیز با مشکل روبرو بودند که همه ی خانواده را برای نگهداری بهتر از کودکان به محلی نامعلوم برده بودند.
هوشنگ را شاید به خاطر کاری که کرده و گفتگویی که پیش از این با من داشته است، بشناسید. او همان کسی است که در اعتراض به سیاست پناهندگی نروژ بیست و سه روز با دهان دوخته در اعتصاب غذا بود و سرانجام با قول های مساعد دست از اعتصاب کشید که هنوز هم در انتظار است. به شهر نارویک می روم که شهر اقامت او در کمپ پناهندگی است. با رویی گشاده و بشاش پذیرایم می شوند. غذایی مهیا کرده اند و در فرصتی کوتاه سعی می کنم که ضمن توضیح مقررات به آنها هم گوش زد کنم که برای بهتر شدن پرونده شان باید مدرک ارایه کنند. هوشنگ اما هنوز در پی راه اندازی یک تظاهرات یا اعتصاب در برابر پارلمان نروژ است که اگر بتواند گروهی که بالغ بر پنجاه نفر می شوند را در این حرکت همراه داشته باشد. او معتقد است که دولت نروژ باید تنبیه شود. خوب این هم نوعی نگاه است که با توجه به شناختی که از فرهنگ نروژی ها دارم، نادرست اش می خوانم. در این کمپ هم در جمع فارسی زبانان؛ ایرانی، کرد و افغان فقط یک نفر جواب مثبت گرفته و جو موجود کاملا هیستریک است.
با دلی پُر اندوه وارد اسلو می شوم و می شنوم که دختری بیست و چهار ساله اهل قفقاز روسیه، پس از نه سال اقامت دستگیر می شود و می خواهند حکم اخراج اش را که در دادگاه هم تأیید شده، اجرا کنند. این دختر در زمانی که در نروژ بوده، زبان را به خوبی آموخته، به دانشگاه رفته و فوق لیسانس گرفته و کار کرده است. در تظاهراتی که با بیش از هزار نفر مشعل به دست در برابر ساختمان وزارت دادگستری برگزار شد، مردم خواهان تجدیدنظر در اخراج او بودند و تمام رسانه های نوشتاری، شنیداری و دیداری نروژ دل مشغول این موضوع شدند. این در شرایطی بود که سه یا چهار روز پیش از این، همان روزهایی که من در سفر بودم، هفتاد و پنج کرد عراقی را در یک هواپیمای چارتر به عراق بازگرداندند و تنها در حد یک خبر در رسانه ها مطرح شد و به قول معروف مردم ککشان هم نگزید. پرسش من از خودم این است: چرا؟ نه این که ناراحت باشم از این که مردم برای جلوگیری از اخراج خانم ماریا، دختر روس در تلاش اند. نه خود من هم در تظاهرات شرکت کردم، اما چرایی این ماجرا را هم تا حدودی پیدا کردم که او توانسته بود علیرغم غیرقانونی بودن اش در نروژ، هم درس بخواند و هم وارد جامعه ی نروژ شود و به آنها بفهماند که او مهره ای است به درد بخور. البته هنوز هم تا اکنون که روز یکشنبه است و من این مقاله را می نویسم، نخست وزیر نروژ بر این باور است که او باید برگردانده شود و اگر هم قرار است در اینجا کار کند با اجازه کار بازگردد. او البته پُز برابری خواهی را می گیرد و می گوید همان طور که پناهجویان افغان، کرد، عراقی، سومالیایی و … اگر نتوانند مقامات را برای اقامت شان قانع کنند، باید خاک نروژ را ترک کنند، پس این حکم شامل او هم می شود و باید قانون برای همه به طور مساوی اجرا شود.
این نوع برخوردها خاص نروژ و دولت این کشور نیست که همه ی کشورهای اروپایی همین سیاست را دنبال می کنند و دیواری بلند دور خود کشیده اند که برای ورود به آن نه هفت خوان که باید از هزار خوان رستم ها گذشت.
گناه سرگشتگی ما ایرانی ها البته که به گردن این غربی ها نیست. اگر ما مجبور شده ایم خاک وطن مان را ترک کنیم، سیاست های نادرست جمهوری اسلامی در ایران بوده که ما را مجبور به چنین اقدامی کرده. سیاست های ضد بشری این حاکمیت سیاه اندیش بوده که میلیون ها انسان ایرانی که بیشترین شان هم از بضاعت علمی بالایی برخوردارند را آواره ی این یا آن کشور کرده که مثلا دکترش باید راننده ی حمل پیتزا شود یا مهندس اش مغازه بقالی باز کند. اصلا قصدم توهین به راننده پیتزایی یا مغازه داری نیست که نیت ام از بین رفتن این همه تخصص است که اگر همه در ایران بودند، با توجه به منابع طبیعی و سرمایه های سرشاری که در آن گوشه از کره ی زمین است، می شد سرزمینی ساخت آباد، آزاد و مستقل نه آواره ی کشورهایی که حتا دوران هستی شان روی زمین به عنوان کشور کمتر از چند سده است.
اگر فریادی ست، اگر شکوه و شکایتی ست باید نثار کسانی شود که با وعده های دروغ سکان این کشور را در اختیار گرفتند و سرمایه های مادی و معنوی این خاک پاک را به باد داده اند. همان هایی که حتا با وقاحت خس و خاشاک مان می خوانند را می گویم. همان هایی که قرار بود پول نفت را سر سفره هامان بیاورند و آب و برق مجانی هم به همه برسانند. همان هایی را می گویم که می گفتند، زنان در انتخاب پوشش آزادند و احزاب کمونیست هم آزاد خواهند بود. همان هایی که باز هم با فریب با رأی مردم سر کار آمدند اما اجازه دادند “محمد مختاری” و “محمدجعفر پوینده” فدای درگیری های جناحی شان شوند و هنگامی که دانشجویان در هیجده تیر به فغان آمدند، فریاد زدند که اگر کسی از تغییر قانون اساسی حرف بزند، خائن است. همان هایی که هنوز حتا حاضر نیستند به خاطر هم کاری شان با رژیم در همه ی کردارهای غیرانسانی اش برای یک بار هم که شده از آنها پوزش بخواهند. همان هایی که اگر همین رژیم دد منش آنها را در سفره ی قدرت شریک کند، باز هم همان کاری می کنند که سال ها پیش در سال شصت و یک و هم چنین سال شصت و هفت و سال های دیگر.
از ماست که بر ماست اگر خانه سیاه است.

* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اسلو ـ نروژ است که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد