یکی از جالب ترین صحنه هائی که در همان ابتدای کتاب به تصویر کشیده میشود، مربوط به چگونگی آمادگی برای دفاع از کاروانی است که به جانب مشهد در حرکت است و ممکن بود مورد هجوم قبیله ای از ترکمانان قرار گیرد. حاجی بابا مینویسد به هنگام عزیمت کاروان «هر مردی مسلح است و اربابم که هر وقت تفنگی شلیک میشد، سرش را میدزدید و با دیدن شمشیر برهنه، رنگ از رویش می پرید، حال با تفنگ بلند که اریب از پشت خود آویخته بود و شمشیری خمیده در پهلویش و دو تپانچه که بر کمرش آویخته بود، ظاهر گردید. | |
مقدمه
کتاب حاجی بابا اصفهانی نوشته جیمز موریه خیلی دلنشین و جالب است. این کتاب سرگذشت یک ایرانی است که در راه سفر به کربلا متولد میشود و پدرش که یک دلاک اصفهانی است او را «حاجی» می نامد. او در نوجوانی دستیار پدرش میشود، در شانزده سالگی دشوار میشد گفت طلبه است یا سلمانی. کمی بعد به امید حسابداری یک تاجر، همراه او به سفر میرود، ماجراهای بسیاری را پشت سر میگذارد و هربار به اختیار یا به اجبار سراغ شغل و کسوت جدیدی میرود. برخی از وقایع با دقت و ظرافتی درخور توجه تعریف شده اند.
با اینکه موریه این کتاب را به عنوان خاطرات یک ایرانی معرفی میکند، برخی براین اعتقادند که این اثر نوشته خود اوست. اما این سوال که آیا این کتاب حاصل دست نوشته های یک ایرانی آنچنان که موریه مینویسد، میباشد یا اینکه خالق این اثر خود اوست، در مقایسه با دقت نظری که در بررسی بی طرفانه «آداب و سنن مشرق زمین» بکار رفته، اهمیت چندانی ندارد.
تردید در ادعای موریه و طرح این سوال و پاسخ ضمنی به آن مبنی بر اینکه این کتاب نوشته یک دیپلمات انگلیسی است، چه بسا مرهمی باشد برای هر خواننده حساس ایرانی. باید اقرار نمود که اگر این کتاب را نه به عنوان یک داستان ساختگی بلکه به عنوان یک سرگذشت واقعی بدانیم، خواندن آن و آگاهی بر اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران آنروز نمیتواند احساس ناگوار و تلخی را سبب نشود. اما این تلخی در برابر شیرینی ای که از وقوف بر بسیاری از عادات و سنن ایرانیان و وضعیت کشور در آنزمان حاصل میشود بسیار ناچیز است و زودگذر.
بلکه آنچه که بیش از هر چیز دیگری شگفت انگیز است شباهتهای فوق العاده ای است که میان طرز فکر، رفتار، منش، روش و فرهنگ بازیگران این داستان با طرز فکر، رفتار، منش، روش و فرهنگ غالب ایرانیان امروزی وجود دارد. این در حالی است که وقایعی که در این داستان به تصویر کشیده شده اند مربوط به قریب دویست سال پیش است. از این میان به چند مورد زیر اشاره میشود، با خواندن این کتاب خود میتوانید موارد متعدد دیگری را نیز دریابید.
خودنمائی و دروغ
حاجی بابا از همان اوان جوانی سعی دارد مورد توجه خاص سایرین باشد و« به لطف معلم» اش« به حد کفایت شعر یاد گرفته» بود «تا به کلام» اش «جان و روح» بخشد و «در میان گفتگوها»یش «اشعاری از سعدی و حافظ و غیره نقل» میکرد «و همه اینها با صوت خوشی» که داشت «افزون میشد و نزد همه کسانی که پشت و کمرشان» را برای «شکستن قولنج و زدن ضرباتی پرطنین» به او سپرده بودند، «مقبول تر» میشد!
در تمام ماجراهای این کتاب، «نبوغ» فوق العاده حاجی بابا در خود نمائی و ارائه تصویری ساختگی از خود و فریب سایرین در مورد خویش با مهارت و روانی به نمایش گذاشته میشود. فریبکاری و دغلکاری مختص او تنها نمیباشد و عدم صداقت در میان بسیاری از شخصیت های داستان به آسانی قابل مشاهده است.
برای مثال وقتی که حاجی بابا به جمع طلاب می پیوندد و به خدمت «میرزا نادان» که خود را به عنوان « الگوی پیروان پیامبر و قران مجسم» معرفی میکند، بزودی درمی یابد که آن کار مقدسی که قرار است با همکاری آن روحانی و عابد پرهیزکار منبع درآمد و منفعت برای هر دویشان شود چیزی جز قوادی نیست! او قصد خود را با حاجی بابا چنین در میان میگذارد: « میدانید که نزد ما مسلمانان میتوان ازدواج بلند مدت و کوتاه مدت کرد و در این صورت زن را متعه می خوانند و آن وقت به حاکم شرع [همان «ملاباشی که به اندازه یک خر نمی فهمد»] گفتم چرا به اندازه کافی چنین زنانی در اختیار ندارد تا کسانی که در طلب مصاحبت زنی هستند، به وصال دست یابند، این امر بسیار سهل الوصول است و ممکن».
جالب آنکه همین معمم و عابد پرهیزکار که «حدود چهل سال سن» داشته، خود مجرد میزیسته و در مقدمه پیشنهادش به حاجی بابا از «غلام بارگی یا امر دبارگی[که] به چنان شدتی، در شهر رسیده است که اندک اندک زنان بی ثمر شده اند... و احکام پیامبر نادیده انگاشته میشود» می نالیده است.
تزویر و خشونت مومنین
حاجی بابا در اوان جوانی با یک تاجر بغدادی سنی مذهب آشنا میشود که « با توصیف زیبایی شهرهای مختلفی که دیده بود حس کنجکاوی» او را برمیانگیزد «بطوری که خیلی زود شوق سفر را در گوشه دل» اش نشا میکند. آنگاه همراه او عازم مشهد میشود تا در آن جا پوست گوسفند بخارا خریداری کند و سپس آنها را به قصد فروش به استانبول ببرد.
تاجر بغدادی «بسیار متعبد و مومن بود» و «حتی در سردترین صبح ها، به قصد وضو جورابش را از پا» درمی آورد و «در قلبش نفرتی عظیم به شیعیان داشت ولی تا زمانی که در ایران بود هرگز بروز نمیداد». او «در خفا دمی به خمره می زد» اما کسانی را «که به آشکار مینوشیدند، لعن میکرد و معتقد بود دچار عذاب ابدی خواهند شد».
در جائی دیگر از کتاب، «میرزا احمق» که خود یک آقازاده تمام عیار شیعی از اهالی همدان بوده است، بر اثر نفرت بیش از اندازه ای که نسبت به عمر و سنی مذهبان داشته است، در جوانی به همراه «گروهی از جوانان متعصب» به یکی از پاشاهای بغداد که با محافظانش به آرامی جاده ای را مینوردیدند حمله ور شده و آنان را زیر باران سنگ میگیرند. به دنبال این واقعه به اصفهان تبعید میشود. در آنجا و در صحنه ای دیگر تزویر و خشونت هر دو را باهم بر علیه یک راهب بکار میگیرد. او راهبی را به مناظره دعوت میکند اما در خفا جمعیت بزرگی را به محل مناظره فرا میخواند بطوری که «هرگز کسی چنین اجتماع عظیمی را ندیده بود و فرزندان اسلام چنین نمایشی از قدرت مقاومت ناپذیر از خود نشان نداده بودند».
میرزا احمق آن مناظره را چنین توصیف میکند: «وقتی راهب فرنگی به تنهائی و بدون تکیه گاه و حامی ای وارد شد رویاروی ما نشست و با ناامیدی نگاهی به اطراف خود افکند، از مشاهده این جمعیت انبوه رنگ باخت ... ما از پیش پرسشهائی را که قرار بود مطرح کنیم آماده کرده بودیم و بنا به ترتیب پرسش هائی مطرح می کردیم و پاسخ میگفت. به وضوح آشکار بود که سلاح دیگری جز زبان ندارد... بی آنکه فرصتی برای اندیشیدن به او بدهیم پرسش های خود را مطرح کردیم... با مشاهده مظلوم نمائی و درک این مطلب که این سخنان به نفع او تمام شد، من نخستین کسی بودم که خطاب به انبوه مردم گرد آمده و جمع حاضر فریاد زدم ای مسلمانان! مسلمانان به یاری ما بشتابید دین ما مورد هجوم واقع شده است، این کافر میکوشد دین ما را تحریف کند وامصیبتا، وا اسلاما...».
لاف و گزاف و خود بزرگ بینی
یکی از جالب ترین صحنه هائی که در همان ابتدای کتاب به تصویر کشیده میشود، مربوط به چگونگی آمادگی برای دفاع از کاروانی است که به جانب مشهد در حرکت است و ممکن بود مورد هجوم قبیله ای از ترکمانان قرار گیرد. حاجی بابا مینویسد به هنگام عزیمت کاروان «هر مردی مسلح است و اربابم که هر وقت تفنگی شلیک میشد، سرش را میدزدید و با دیدن شمشیر برهنه، رنگ از رویش می پرید، حال با تفنگ بلند که اریب از پشت خود آویخته بود و شمشیری خمیده در پهلویش و دو تپانچه که بر کمرش آویخته بود، ظاهر گردید. بقیه اندامش را تجهیزات تفنگ ها و کسیه های چرمین باروت و گلوله دان پوشانده بود. من نیز مسلح بودم درست مانند اربابم و اضافه بر آن افتخار داشتم سپری بزرگ را حمل کنم. غلام سیاه نیز شمشیری حمل می کرد، اما تیغه شمشیر نصفه بود و تفنگی که چخماق نداشت».
کمی پائین تر مینویسد چاوشی به «جهت جسارت و شجاعتش شهرتی به هم رسانده بود زیراکه سر ترکمانی را که در جاده مرده یافته بود، بریده بود». او «زره ای به تن داشت که پیش سینه اش آهن پوش بود و خودی که حلقه های زنجیرش بر شانه اش می ریخت و شمشیری خمیده و آهیخته از پهلویش آویخته و دو تپانچه دو سوی کمرش را تزیین میکرد و سپری بر پشت خود نهاده و نیزه ای بلند در دست داشت گوئی که به خطر نیشخند میزد. با چنین شمایلی از زور بازوی خود سخن می گفت و از ترکمانان به تحقیر یاد میکرد و اربابم تصمیم گرفت فورا او را به محافظت برگمارد».
حاجی بابا ادامه میدهد که « بیشتر گفتگوهایمان پیرامون ترکمانان بود و اگر چه متفق القول بودیم که آنان دشمن جراری هستند، با این حال خود را با این امید که هیچ کس تاب مقاومت در برابر این گروه عظیم و این ظواهر پر ابهت و توکل به خدا را ندارد به خود آرامش میدادیم که سگ که باشند به ما حمله کنند؟ هر کسی به نوعی به خود جسارت می بخشید اربابم که بیش از همه از ترس دندان هایش برهم می خورد، لاف میزد که در صورت حمله آنان چه خواهد کرد و چنان داد سخن میداد که پنداری در تمام عمرش جز جنگیدن با ترکمانان و سلاخی آنان کار دیگری نمی داشته است. آن چاوشی که لاف زدن های اربابم را شنیده بود و خود را تنها مرد شجاع کاروان می پنداشت با صدای بلند گفت کسی نمیتواند از ترکمانان حرف بزند مگر آن که آنان را دیده باشد و با آنان طرف شده باشد و آن کسی نیست مگر من درنده شیران و در همان حال سبیل هایش را به طرف بنا گوشش تاب میداد».
اما این لاف و گزاف در هنگام خطر، وقتی که «چاوشی با لحنی جدی و احساسی از بزرگی اعلان داشت که اکنون به منطقه ای نزدیک میشویم که ترکمانان عمدتا در کمین کاروانان می نشینند» صورت دیگری بخود میگیرد. «اولین واکنش اربابم این بود که سلاح های خویش را از خود دور ساخته و به قاطر آویخت و ناله سر داد که کلیه هایش به شدت درد گرفته است و بدین ترتیب همه دعوی ها و تصمیمات خود را برای جنگیدن با مهاجمان رها کرد و عبائی به دوش افکنده، خود را در عبا پیچید، قیافه درهم شکسته ای به خود گرفت، استغفرالله گویان به حرکت آمد و شروع به تسبیح گرداندن کرد و بدین گونه خود را به دست سرنوشت سپرد. ظاهرا همه تکیه و اتکایش را به چاوش داد که برای ابراز شجاعت و خونسردی خود به طلسم ها و تعویذهائی که به بازو داشت اشاره کرد و گفت این طلسم ها، راه تیر ترکمانان را براو می بندد».
«مردی که شمشیری دو لبه داشت همراه با یکی دو تن از مردان شجاع کاروان در نوک کاروان جای گرفتند مدتی از راه را بدین گونه طی کردند. هر از چند گاه برای ابراز و حفظ شجاعت اسب می تاختند و نیزه هایشان را در هوا به پیش می راندند، سرانجام آن چه از آن در هراس بودیم به سراغمان آمد ... هر کس به گوشه ای گریخت و در این میان اربابم که همه جرات و جسارت خود را از دست داده بود، خود را به چنگال ترس سپرد... چارواداران، بارها را از پشت حیوانات باز نکرده، آن ها را رها کرده بودند، باران تیر بود که بر سرمان باریدن گرفته بود ... چاوش که آن همه قلدری میکرد، در اولین برخورد گریخت و دیگر نه او را دیدیم و نه از او خبری شنیدیم».
«استبداد شرقی» و فساد اداری
پس از ماجراهای فراوان، حاجی بابا نسقچی میشود و مسئول برقراری نظم در هنگام عزیمت شاه به سلطانیه! او مینویسد « در خود توش و توانی در راندن مردم [از سر راه شاه] یافتم که هرگز فکر نمی کردم چنین خصوصیتی در ذات من باشد و در همان حال به یاد می آوردم وقتی را که خود یکی از این مردم بودم و چه نفرتی داشتم از آدم های دولتی. بی ترس و واهمه از چماق خود استفاده میکردم و آن را بر سر و کول مردم می کوفتم. تا آنجا که همتای نسقچی من مات و مبهوت مانده و در این فکر بود چه شیطانی به جمعشان پیوسته و من هم در این اندیشه که در شجاعت شهرتی کسب کنم که در وقتش مرا به مقامی بالاتر برساند».
شمه ای از فساد اداری دوره قاجار از قول ستوانی که می خواست چشمان حاجی بابا را که نسقچی شده بود بروی شغلش بگشاید چنین بیان شده است. « خیال نکن دستمزدی که شاه به خدمه اش می دهد، چندان اهمیتی دارد، ارزش هر شغلی منوط است به میزان اخاذی که از آن شغل بر می آید و به امتیازی که آن شغل دارد، مثلا همین فرمانده خودمان را در نظر بگیر حقوق سالانه او هزار تومان است که ممکن است این رقم مرتب پرداخت شود یا نشود و ابدا اهمیتی برای او ندارد. او سالانه پنج یا شش برابر این رقم را خرج میکند و از کجا این رقم را در می آورد، جز این که از لطف کسانی که زیر فرمان او هستند؟ خانی که موجب ناخشنودی شاه شده و قرار است فلک و جریمه شود، شدت ضربات سرنسقچی، رابطه عکس دارد، با نسبت ارزش هدیه ای که قربانی تقدیم میدارد. مثلا قرار است چشم یک یاغی بیرون آورده شود. بیرون کشیدن چشم با خنجر زمخت و با خشونت یا با قلم تراش و با لطافت، بستگی دارد به مبلغی که پیشکش دریافت می دارد. سرنسقچی به ماموریتی به سرفرماندهی سپاه اعزام شده است، به هر کجا که برود، هدایایی برای او ارسال میشود تا سپاهیانش در آن مکان فرود نیایند و با توجه به مبلغی که دریافت می دارد، اردوگاه خود را تعیین میکند و استقرار می یابد. بیشتر مقامات عالی رتبه و حتی وزراء به طور مقرر و سالانه برای او پیشکشی میفرستند به این دلیل که اگر روزی روزگاری شاه بر آنان خشم گرفت، دل می بندند به این امر که او بر آنان خشم نگیرد. خلاصه هر کجا چوب و فلکی در کار باشد، در آنجا سرنسقچی حق و حساب خود را می گیرد و آنان نیز به همان نسبت که درجه افسران کاستی می گیرد، پیکشی هایشان نیز کم می شود».
ظاهر بینی دین کاران و«علمای اعلام»
یکی دیگر از خصوصیتهای رایج که در این کتاب به تصویر کشیده میشود، عبارت است از ظاهر بینی شدید طلاب و حتی «مجتهد اعظم» شهر قم. حاجی بابا که تحت تعقیب ماموران شاه قرار داشت برای بست نشستن در حرم راهی قم میشود. پس از راهنمائی های دوست درویش اش که او را به گرفتن دائمی وضو و خواندن نماز یومیه توصیه میکند، تصمیم گرفت «به آیین های مذهبی گردن» نهد و خود را عابد و زاهد بنمایاند.
حاجی بابا مینویسد: «تصمیم گرفتم نماز بخوانم و پیوسته وضو بسازم آن چنان که حیات من در گرو رعایت این مبانی است». او خیلی سریع خود را با موقعیت تازه اش وفق میدهد و برای آن توجیه راضی کننده ای نیز میتراشد و راه افراط می پیماید. حاجی بابا مینویسد: «آنچه در گذشته رفتاری خسته کننده می پنداشتم، اکنون سلوکی مقبول می یافتم که کمک میکرد تا زندگی کسالت آور و غمگین خویش را صفائی بخشم. از آن پس هرگز نشد که با نخستین اذان به نماز برنخیزم از منبع آب وضو نسازم و با دقت تمام همه موازین دینی را بجای نیاورم و به نماز نایستم در جائی که بیش از همه به چشم آید. صدای الله اکبر من در همه جای حرم می پیچید».
او با شخصیتهای برجسته شهر آشنا میشود. در نظر آنها حاجی بابا بهترین نمونه یک مومن واقعی است بگونه ای که اگر «در حرم محبوس» نمی بود به او «پیشنهاد میشد در نمازهای یومیه پیش نماز» شود. به «یاری تسبیح گرداندن و لب به هم زدن و هر چند گاه ناله ای از اعماق سینه بیرون دادن، راه کسب حرمت» خویش را هموارتر میسازد، «در شمار قدیسین در می آید»، مجتهد اعظم او را میطلبد، به او میگوید «به وضوح مشهود است که تو از مائی» و قول میدهد که برای استخلاص او در ملاقات با شاه که قرار بود به زودی برای زیارت به قم برود کوتاهی نکند.
سرداران جبون و سپاه بی کفایت
فتح نامه های ساختگی و دل خوش کردنها و لاف و گزاف های سرداران سپاه قتحعلی شاه قاجار در جنگ با روسها نمونه دیگری از بی تدبیری دولتیان است. در حالیکه سپاه قاجار در یکی از حمله هایش با تیر اندازی دو سرباز روسی دچار شکست و هزیمت میشود، فرماندهان جبون و از خود راضی قضیه را کاملا وارونه جلوه میدهند و دم از شاهکارهای جنگی خویش میزنند و «سردار سپاه درهم شکسته» « به رغم شکست قطعی بازهم آن قدر زیرکی داشت که شیوه ای پیدا کند تا به خود تبریک بگوید». او پیش از حرکت حاجی بابا به طرف تهران برای گزارش عملیات جنگی به وی گوشزد میکند که در مورد عملیات اخیر به وزیر اعظم چه باید بگوید و به خصوص در مورد مهارت و شجاعت او چه حرف هائی باید بر زبان آورد.
پس از تقدیم گزارش عملیات به وزیر اعظم، او خطاب به یکی از میرزا بنویس های خود می گوید: «حالا فتح نامه بنویس و آن را فورا برای ولایات مختلف و به خصوص خراسان بفرست... به نوعی بنویس که در خور شان سلطان فاتح باشد». آنگاه میرزا از حاجی بابا میپرسد «استعداد و قدرت دشمن چه میزان بود؟» و حاجی بابا که نمیدانسته چه مقدار بگوید جواب میدهد «بسیار، بسیار» و وزیر زیرلبی میگوید «بنویس پنجاه هزار». سپس از تعداد کشته ها سوال میشود که وزیر جواب میدهد «بنویس ده تا پانزده هزار نفر کشته شدند به خاطر داشته باش که این فتح نامه به دور دست ها میرود، این دون شان شاه است که کم تر از هزاران بکشد. آیا شاه ما از رستم و افراسیاب کمتر است؟ خیر، شاه ما باید خون آشام تر و قسی القلب تر از آن چه اتباعش و ملت های اطراف می پندارند، باشد».
میرزا در فتح نامه چنین می نویسد: «سگ های لامذهب روسی جسارت کرده به استعداد پنجاه هزار نفر مجهز به توپ و سایر تجهیزات از جمله اژدرهای آتش افکن به مرزهای ما هجوم آوردند، اما به محض آن که سپاه دشمن شکن شاه ایران ظاهر شد، ده تا پانزده هزار تن از آنان قبض روح شدند و در همان حال تعداد اسرای آنان چنان انبوه است که قیمت بردگان تا صد در صد در همه بازارهای آسیا کاهش یافته است».
حال، چه چنین فتح نامه ای نوشته شده باشد یا نباشد، یک امر را نمیتوان انکار کرد، جنگهای ایران و روس و جدائی سرزمین هائی از ایران در دویست سال پیش!
کتاب حاجی بابا اصفهانی نثری روان و ماجراهای شیرینی دارد. اما تلخی حقایق جامعه ایرانی آنروز و تداوم امروزین آنها لاجرم پرسش های بیشماری را در ذهن خواننده میپروراند، پرسش هائی که بسیاری از آنها پاسخ درخوری هنوز نیافته اند.
دیماه هشتاد و نه
کمال الدین نبوی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد