logo





ما و بحران مدرنیته

بحران معرفت شناسی در غرب و ضرورت بازگشت به "روشنگری" در شرق

شنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۹ - ۱۸ دسامبر ۲۰۱۰

عطا هودشتیان

ata-houdashtian1.jpg
ما که در مشرق زمین، در برابر پیکره فراخ دنیای غرب قرار گرفته ایم، و بحران های معرفتی و فلسفی مدرنیته را یکی پس از دیگری در خود غرب شاهدیم، و نیز از سوی دیگر، برای مقابله با جهل سیاسی و فرهنگی میهن مان، به ضرورت عقل گرایی و حقوق جدید، که میوه های اصلی همان مدرنیته بحرانی هستند معترف هستیم، چه راهکاری را در مقابل خود داریم؟

طرح مشگل

1- از یک سو در مقابل واپس ماندگی سیاسی و فرهنگی میهنی، عقل گرایی جدید را برگزیده ایم. لیکن از سوی دیگر شاهدیم که این عقل گرایی خود در سراسر فرهنگ امروز غرب به بحرانی بنیادین گرفتار شده است. ما که در برابر آشفتگی اجتماعی و یکتا گرایی سیاسی، نیازمند برقراری جامعه مدنی هستیم، در عین حال شاهدیم که ثنویت عقلانی که اساس جامعه مدنی است، خود به مفهومی بحرانی بدل شده و اشکال جدیدی از مدنیت در خود غرب شکل گرفته اند که ما در شرق نه به آنها نیاز داریم و نه قادر به درک و جذب آنها هستیم.
ما در برابر ناتوانی و ضعف سنت و نفوذ پیوسته اش در شرق، نیازمند رجوع گسترده به اندیشه انتقادی هستیم. با این حال شاهدیم که اندیشه نقاد و نظریه های "سوژه" و "دیالکتیک انتقادی" خود در مدرنیته غربی به بحران اساسی دچار شده اند و کارکرد های واقعی شان را از دست داده اند. شاهدیم که دیدگاه ها و نظریه های جدید در غرب در حوزه فلسفی، انسان شناسی، روانشناسی و علم، بنیادهای اولیه مدرنیته عقل گرا را در هم فرو ریخته و دریچه های جدید و نادیده ای را در مقابل گشوده اند.
در واقع ما پیرو مدرنیته ای هستیم که بنیاد آن بحرانی ست و دیگر کمتر اندیشمند غربی هواخواه تمام و کمال آن به نظر می رسد. ما در حالی می خواهیم مفاهیمی چون فردیت، اندیشه انتقادی، سوژه و دولت قانونی را به فضای فرهنگی ایران مرتبط سازیم که خود دیگر به سختی قادریم از اعتبار نظری آن موازین به لحاظ فلسفی دفاع کنیم. اما با این حال به ضرورت آنها معترف هستیم!
دانسته ایم که نمی توان لایه های کهن و جدید ،سنت و مدرنیته، اسطوره و عقل را در کنار هم گذاشته و آنچنانکه داریوش شایگان پیشنهاد داده است، بی اندیشه به سمت و سوی بعدی آن، تنها در پی گفت و گوی صلح دوستانه میان آنها باشیم. که نمی توان، برخلاف نظر او، به عقلانیت و مدرنیته پند و اندرز دهیم که برای گفت و گو با سنت و اسطوره گرایی، خود را به سطح آنها تنزل دهد (این قرائت من از "هویت چهل تکه" شایگان است). این تنزل گرایی شاید دوای درد غُربت غرب باشد و گرمایی به "مدرنیته سرد" و بحران آن بدهد،اما مشکلی را از شرق حل نمی کند، بلکه بر مشکلات و پیچیدگی های آن می افزاید.
پس چه باید کرد؟ چگونه می توان مدرنیته ای را اخذ کرد که خود، علیرغم گسترش صنعتی و اقتصادی، در حوزه مفهومی و نیز در زادگاه اولیه اش، یعنی در غرب، سراسر بحرانی است. اما در عین حال برای ما در این سوی کره خاکی عاملی ضروری می نماید و دوای درد فعلی ماست.
ما در واقع دارویی را از غرب می گیریم که برای یک دوره راه حل مشکل تمدن غرب بود و گشایش هایی اساسی در آن تمدن در حوزه علم و فلسفه، روانشناسی، دین و زیبایی شناسی در سراسر دوران جدید یعنی از قرن شانزدهم تا بیستم ایجاد کرد. ( این مطلب را در کتابم به فرانسه "مدرنیته بدون غرب"-انتشارات زگرس – پاریس -2006 توضیح داده ام).
لیکن ما در شرق آن دوران را از سر نگذرانده ایم. هنوز حداقل های اولیه فلسفه مدرنیته برای ما معنای عملی نیافته اند. و حتی درک آن فلسفه، نه تنها به مانند دسته ای از مفاهیم و نظرات، بلکه همچون رهاورد یک "دوره تازیخی" برای ما ساده نیست. نه فقط آن دوران، بلکه مهمتر (دیگر لازم به تکرار نیست که)، ما مقوله ای چون "دوره" یا " مرحله تاریخی" را بگونه ای که غرب زیسته است اساسا نمی شناسیم و این مقولات در ذهنیت و روان ما به هیچ روی معنای غربی خود را ندارند. به یک کلام، ما در ایران در همه ابعاد با تمدن غرب متفاوتیم.

وضعیت قرن کنونی ما

2- با این حال و با وجود آن همه تفاوت، اکنون بیش از یک قرن طولانی ست که شرق و میهن پربار ما، علیرغم میل خود، آن مدرنیته را بتدریج در خود جای داده است. از این رو، خواسته و یا ناخواسته از ثمرات آن در صنعت، اقتصاد، شهرسازی، فرهنگ، آموزش و پرورش و حتی سیاست بهره گرفته است. پس هر چند تضاد گونه و نابسامان، در طول قرون اخیر، شرق نیز متحول شده است، اما نه بمانند غرب. ما مراحل تمدنی تکامل غرب را نه در هیئت تاریخی و نه در ذهنیت و نه در ساختار روانی مان طی نکرده ایم. گویا همه جا و همیشه مسیر خود را پیموده ایم، اگرچه این پویش تحت اثرات مدرنیته غربی ره پیموده است.
در طی قرن گذشته، ما درشرق داده ها و دستاورد های مدرنیته را گاه نفهمیده، نجویده، کج و ماوج، ناهماهنگ و تضادمند، اخذ کرده و در جهان اسطوره ای، شرقی و سنتی خود تعبیه کرده ایم و از این وصلت غریب موجودی دو سر ساخته ایم. بطوریکه شعارهای ایدئولوژیک، سیاسی، دینی یا حکومتی، در این پویش تاریخی آنقدرها اثری نداشته اند. البته بر سرعت بخشیدن به گردش امور و یا کاهش آن فراوان اثر گذاشته اند. اما از قطع جریان دگرگونی تاریخی ما ناتوان بوده اند. در این حال ما بهرطریق که بود، متحول شده ایم. لیکن راز و رمز این تحول برای خودمان آنقدرها روشن نیست.
اکنون ما در ایران، قرنی پس از عصر مشروطه، نه به مانند گذشتگان خود هستیم و نه مانند غربیان زندگی می کنیم. در اقتصاد، صنعت، آموزش و حتی سیاست و اجتماع از سامانه کاملا سنتی فاصله گرفته ایم، بی آنکه بطور هماهنگ به دوران مدرن گام نهاده باشیم. هیچ بندی از وجود اجتماعی و خصوصی امروز ما دیگر مانند گذشته نیست.
امر مسلم آنکه، علیرغم حاکمیت مذهب تمامیت گرا و تلاش در سرکوب بسیار گسترده شکوفه های بارز جامعه مدنی در ایران، در عمل دیگر نمی توان به گذشته بازگشت. پس تنها یک دستاورد در این گذر تاریخی مسلم گشته است و آن این که در "موقعیت تاریخی برگشت ناپذیر"ی قرار گرفته ایم، امری که نه درک آن آنقدرها ساده مینماید، و نه قبول آن. باور واقعی به اینکه براستی دیگر نمی توان به گذشته بازگشت، که شعار و حتی آرزوی آن از یک جهل ریشه دار سر برمیکشد، خود منشاء یک درد سرگیجه آور در روان و ذهن ما خواهد بود.
با اینحال، هر چه بوده و هر چه هست، براین نکته تردیدی نیست که شرق امروز باز محتاج تحول و نیازمند داروهای زنده و ناب است. چرا که مملو از انرژی ست. شرق فضایی گسترده و بکر است که علیرغم کهنگی سرزمین و طولانی بودن تاریخ، دوباره سر به بالا کشیده و سراسر تر و تازه می نماید. پس ما آماده تحولیم. اما به کدام سو؟
ما در موقعیت پارادوکس تاریخی بی نظیری هستیم. برای انسانی که فرهنگ و تاریخ غرب را می شناسد و نیز به موازین فرهنگی سرزمین شرقی خود آگاه است و می داند که راه حل قطعی شرق رجعت به عقلانیت مدرن است و خرده فکرهای اسطوره زده در لایه های چروکین قرون کهن راه حل واقعی نیستند، و از سوی دیگر می بیند که مدرنیته و عقلانیت غربی در سرزمین اصلی خویش دچار اساسی ترین بحران متافیزیکی و معرفتی شده است، یافتن راه حل قطعی کار مشکلی خواهد بود.
اما نخست لازم است مشخصات بحران مدرنیته را برشماریم.

بحران مدرنیته چیست؟

3- آخرین دستاوردهای مدرنیته در حوزه های گوناگون فلسفه، علوم و روانشناسی به نفی سوژه (فاعل شناساننده-عامل وحدت دهنده که اساس تفکر عقل گرای دکارتی بود) انجامیده است. (مشخصات شش گانه سوژه را در کتابم به فارسی: "جهانی شدن، مدرنیته و ایران"، تهران، 1381، انتشارات چاپخش، توضیح داده ام).
از این منظر، پس از نقد نیچه و هایدگر به بنیادهای مدرنیته، این روند خصوصا پس از جنگ جهانی دوم با قدرت بیشتری ادامه یافت. پیش از آن در روانشناسی فروید، نظریه "سوژه خودآگاه" به تزلزل کشیده شد. در واقع از نظر دکارت سوژه "حقیقت مطلق" و سمبل یقین مسلم بود. حال آنکه فروید ثابت کرد "ناخود آگاه" اساسا بر عدم یقین استوار است و نتیجه گرفت که انسان بر "خویشتن خویش" تسلطی ندارد (پس چه بسا قادر نباشد که بر طبیعت – چنانچه ادعای دکارت بود- امکان هیچ تسلطی را بیابد، زیرا، چنانکه گفته اند، وی حتی بر "طبیعت خود" نیز تسلطی ندارد).
پس از دهه 60 میلادی، تئوری "ریزم" ژیل دولوز- که از بزرگترین فلاسفه غرب است و برخی پژوهشگران دیدگاه های وی را "انجیلی جدید" خوانده اند- چند مقوله اساسی را به سیاه چاه تاریخ سپرد؛ از این میان یکی نظریه "نفی" و دیگری نظریه ثنویت "سوژه –ابژه" بود که تاکنون اساس فلسفه دکارتی تلقی می شد و چهار قرن منبع الهام فلسفه و معرفت شناسی به شمار می رفت. دولوز (تحت تاثیر نیچه) حتی نظریه "دیالکتیک" و مهمتر از آن، نظریه "تضاد" را، که هر دو در پیوست یکدیگر اساس فلسفه مدرنیته را شکل می داند به نقد کشید. مکتب های دیگر پس از جنگ مفهوم "خرد" و نظریه "پیشرفت" را نیز به نقد کشیدند.
در این برهه، تئوری ساختار شکنی که پیشتر منتصب به جک دریدا میبود،اساس وحدت برانگیز سنتز دیالکتیکی هگل را نفی کرد و به پیروی از نیچه، تز و آنتی تز(شاخص های اصلی دیالکتیک) را بدون سنتز پیشنهاد نمود. این چنین کاروندِ بدون سنتزی یک نتیجه ضدهرمی آشکار دارد. و نقطه اتصال دولوز و دریدا هم در همینجاست. دولوز میگفت: آینده بشریت، صاف را به هرمی ترجیح میدهد. (قابل توجه است که جنبش سبز در 1388 یک مکانیسم ضدهرمی و صاف داشت.)
به این عبارت، فلسفه ساختار شکنی کمر سوژه دکارتی را شکست و پیوند خود را با روانشناسی فروید محکم نمود. این نظریه که از هایدگر تاثیر گرفته بود، در پی راه حل، تحول، تغییر و انقلاب نیست؛ تنها در پی نشان دادن ناهماهنگی، تفاوت، نقصان و تمایز است. در این راستا هم ژیل دولوز و هم جک دریدا در پی نیچه و هایدگر، به جای تضاد، تمایز یا تفاوت را گذاشته اند.
خلاصه آنکه ما امروز در برابر تصویر ناهماهنگ، از پا گریز و ضد هرمی مدرنیته غربی قرار داریم . اکنون گویی سطح جهان "صاف" شده و هیبت هرمی خود را از دست داده است. البته هنوز می توان آن را مدرنیته نامید. اما در آن از عقل گرایی و سوژه دکارتی- که ما در شرق برای ساختن و تسلط عقل در برابر تحجر و جباریت به آن نیاز داریم- آنقدر ها چیزی باقی نمانده است. حتی اگر نام آن را پست مدرنیته بگذارید، مشکلی را حل نکرده اید. پست مدرنیته، نام مدرنیته بحران زده و گر گرفته است.

شرق

4- اما ما در شرق، در ایران خودمان چه باید بکنیم؟
آیا می توان و باید آن بحران ها و شعله های هر جایی و سوزنده اش را به شرق آورد؟ آیا شرق توان هضم آن را دارد و باید پذیرای سوژه و بحران سوژه هر دو باهم باشد؟ آیا این اقدام دلیرانه، اما تضادمند بر گیجی و نابسامانی تاریخی شرق تشنه و درمانده نمی افزاید؟ تا آن ره گم گشته، به ناگاه به لایه های فراموش شده و قهقرای کهن تاریخ خود – که مملو از کنش پر قدرت اسطورگرایی ست- بپیوندد و دست از هر گونه اقدام برای گسترش حکومت عقل و جامعه مدنی بشوید؟ و بدین ترتیب عارف شود، به تک رویی بدل گردد و در گوشه ای عزلت گزیند؟ و یا به خودکشی گروهی و شورش چریکی دست زند؟
البته در واقعیت کلام ما مامور آوردن و یا بردن عقاید و نظریه ها نیستیم. زیرا نظریه ها و ایده ها از طریق کانال های اطلاعاتی و شبکه مجازی سازی وسیع جهانی به سراسر گیتی سفر می کنند. بدون شک ما "کنترل کننده" نیستیم و به کسی دستورالعمل نمی دهیم.
اما به اعتقاد این قلم، اگر وظیفه روشن اندیش در ایران اشاعه ایده حاکمیت عقل، اندیشه انتقادی و جامعه مدنی است، پس باید این همه را علیرغم بحران در بنیاد این مقولات که در غرب امروز جاری است، رواج دهد. باید در شرق، مدرنیته عقل گرا را، علیرغم بحران آن، رواج داد. این یک وظیفه پارادوکسال غریبی ست که طبیعت ناموزون آن سرنوشت ناگریز شرق است.
وظیفه ما در شرق پیچیده تر از وظیفه انسان غربی است. ما شرقی ها دو سر داریم. یکی آنکه شرقی هستیم پس باید تاریخ و فرهنگ خود را خوب بشناسیم. دیگر آنکه چه بخواهیم و چه نخواهیم، آگاه و یا ناخود آگاه، به هر میزان که باشد "غرب گرا" یا "غرب زده" (نه به معنای آل احمدی آن) شده ایم و گرفتار آن هستیم.
صادق هدایت ما را چوب "دو سر طلا" (یا چیزی شبیه به آن !!) می خواند. ما دو فرهنگی هستیم. پس آنچه درباره واقعیت ناموزون وظیفه روشن اندیش میگوییم، از سرشت و طبیعت هستی تضادمند ما میآید. حال آنکه انسان غربی یک سر دارد و از همه خرده مغزهای سراسر تاریخ و خرده فکر های سراسر جهان و ثمره های آنها برای تکمیل تمدن خویش بهره برده و می برد.
باید دریابیم که حتی نوع بحران ما با بحران غرب متفاوت است. چرا؟
زیرا توجه دوچندان به سنت و عرفان شرقی که امروز در ممالک غربی رواج دارد، تمدن غربی را "شرق گرا" نکرده است، بلکه حتی به نوع دیگری به تعادل و ادامه حیات فرهنگ غرب یاری رسانده است. حال آنکه کسب معرفت و جذب آگاهی و داده های مدرنیته، سراسر شرق را عمیقا غرب گرا کرد و تعادل نسبی پیشین ما را که با اهرم های سنت و دین تعیین می شد، بطور همه جانبه ای برهم زد.
اکنون ما دو فرهنگی هستیم. آگاهی ما در شرق یک آگاهی دو رگه است. قرنی است که از تسلط یک پارچه سنت در حوزه آگاهی فاصله گرفته ایم. نه آنکه دوران آن خاتمه یافت باشد. هرگز. بلکه بر سلطه تام و تمامش خدشه وارد آمده است. بطور نمونه : ذهنیت ما از سلطه بی چون و چرای "زمان بندی دایره ای یا گردشی"- که صورت سنتی متافیزیک زمان را در خود آگاه ما ایجاد می کرد- فاصله گرفته است. چرا که آگاهی ما دورگه شده است، و ما اکنون هردو زمان بندی دایره ای و خطی، یعنی سنتی و مدرن را با هم در خودآگاه خود حمل می کنیم. کارکرد این آمیزش پیچیده و توضیح آن مفصل است. اینهمه را در کتاب دیگری بنام "نظریه آمیزه" بیشتر توضیح داده ام.
برعکس تصورات پاره ای، ترکیب این دو آگاهی باهم هیچ آسیب اساسی بر ما وارد نمی کند و تاکید بر آن تنها تائیدی خواهد بود بر واقعیتی که به تدریج و در طول قرن اخیر در ما شکل گرفته است و ما روز و شب خود را با آن می گذرانیم. و اگر خوب بنگریم و از آن بدرستی بهره جوییم، چه بسا این ترکیب جدید، بسان یک "توفیق اجباری"، بتواند حتی دو چندان تولیدگرا باشد.
ما- چه بخواهیم و چه نخواهیم- درعمل سنت شرق و مدرنیته غرب را در سینه فراخ خود جای داده ایم و در واقعیت به مرحله آمیزه و ترکیب آن ها رسیده ایم و به فرمان ضرورت، نیاز و حتی گاه بطور خودبخودی، در رفتار روز و شب مان، این یا آن را به کار می بریم. با این حال به سامان دهی تئوری آن ترکیب هنوز دست نیافته ایم و مبانی و خطوط مفهومی آن برای خودمان هنوز روشن نیست.

پرسش نخستین

5- اکنون به پرسش نخستین خود باز گردیم و آنرا دوباره مرور نماییم. موضوع را باید در چند بند مورد بررسی قرار داد.
الف: متاسفانه نمی توان عقلانیت مدرن را از بحران آن جدا کرد. بطور مثال امروز دیگر نمی توان در کلاس درس به راحتی دکارت، روسو، کانت و هگل را درس داد و به کاروندهای انتقادی فلسفه پس از جنگ جهانی دوم در نزد مکتب فرانکفورت (عقل گرای انتقادی)، هایدگر، دریدا و دیگران بی توجه بود و اشتباهات دکارت و توهم های هگل را نادیده گرفت.
ب: اما یک فرد غربی پیش از گسترش همه جا گیر این انتقاد ها و پیش از بحران مدرنیته از هر شگلی، چند قرن پیش، با همان دکارت و کانت و هگل، حاکمیتی عقل گرا (به هر شکل ناقصی که مناسب آن زمان بود) در کشورش ایجاد کرده است. اگر امروز یک دانشجوی غربی در دانشگاه کشورش نخست دکارت را بخواند و سپس تضادهای پیوسته ثنویت دکارتی را مطالعه نماید و حتی مجذوب آن گردد، کار حکومت، دولت، اقتصاد و جامعه مدنی در میهنش مختل نمی گردد. حتی اگر در این میان به ناگاه به شعر، موسیقی و یا حتی عرفان شرقی عمیقا روی آورد، کاروند جامعه مدنی در کشورش ادامه مییابد (قابل توجه است که اشعار مولوی از پرفروش ترین کتب شعر در آمریکای شمالی است – خبرگزاری بی بی سی).
اما ما در شرق از این وضعیت فرسنگ ها فاصله داریم. در کلیت جهان غرب توجه به شرق گرایی یک واقعیت فرعی است، و اصل پابرجا مانده است. در ایران اما، اصل همواره واقعیتی مخدوش و پا درهوا است.
ت: بحران معرفتی و فلسفی برای غرب امروز دریچه های جدیدی گشوده است و تندروی و افراط ثنویت دکارتی، اهمیت به درون گرایی، توجه به محیط زیست وطبیعت را به وی گوشزد کرده است.
عبارت روشن تر این نکته آن است که بحران حاضر درک تازه ای از فلسفه عصر روشنایی را برای غرب مدون میکند و یک جهت نادیده و نانوشته دارد و آن بازگرداندن نوعی تعادل از کف گریخته به انسان غربی است.
اگر دریدا نوشت که ما دیگر نباید سنتز سنگین هگلی و یا نظریه "دانش مطلق" وی را مورد نظر قرار دهیم، و اگر در نظریه ساختار شکنی- برعکس دوره ژان پل سارتر- دیگر میلی به نشان دادن جهت، سمت، برنامه و انقلاب به چشم نمی خورد؛ و یا اگر دلوز مدعی بود که نباید "خوب و بد" کرد، چرا که نظریه تضاد و دیالکتیک حاکم بر قرن بیستم و یکتاگرایی ناشی آن دیگر اعتبار ندارد، اینهمه نمودار آن است که مغرب زمین هر چه بیشتر از اشکال، وحدت گرا، قدر قدرت و یکتاگرای تفکر و دیسکور فاصله می گیرد و هر چه بیشتر به سمت واقعیت های صاف و همسطح و غیر هرمی راه می گشاید که در آنها تعادل جدیدی به چشم می خورد. روشن است که تلاش غرب پس از جنگ جهانی دوم یافتن یک تعادل فکری و روحی دوباره بود.
ث) با این حال این واقعیت در شرق آنقدرها قابل فهم نیست و پرداختن به آن در غالب موارد و در عمل تنها حوزه پژوهش روشنفکری را باید اشغال کند. پرداختن به آن لازم است، لیکن در حوزه عمل اجتماعی راه یافتی نمییابد. نه به آن خاطر که ما با اشکال هرمی قدرت و ساختار سیاسی آن بطور تاریخی مانوس هستیم، پس باید تا به آخر آن را حفظ کنیم و محکوم به تکرار آن باشیم. هرگز. بلکه به آن خاطر که در غالب موارد حتی به درک زنده و واقعی و فعال جباریت هرمی نیز نرسیده ایم.
قبل از رد کردن آن، باید نخست آن را نقد کرده و زوایای مفهومی آن را کشف کنیم. معمولا اگر به درک واقعی ماهیت جباریت و یکتا گرایی آن نرسیده ایم، اتکا به رد کردن ساده قدرت هرمی، به نقد مفهومی آن نمی انجامد، بلکه بیشتر نمودار شکوه و شکایت از آن است. نمودار ناله است و نه نقد فکری. این نحوه برخورد در واقع نمودی از دخالت سیاست در تفکر را ترسیم می کند، که آنرا پیش از این "تفکر سیاست زده" خوانده ایم. عدم درک واقعی ماهیت جباریت و ناتوانی در نقد مفهومی آن حداقل سه نتیجه میدهد: یا تکرار بعدی آن در قالب های جدید، یا خودکشی چریکی و یا عرفان و گوشه گیری فردی است. از این رو در می یابیم که برخی مفاهیم فکری بنیادین هم دارای شرط تاریخی و هم دارای شرط جغرافیایی هستند.

کدام راه؟

6- ما در شرق هنوز مدرنیته واقعی را بر پا نکرده ایم، لیکن از قبل به بحران آن اشاره داریم. هنوز اساسهای جامعه مدنی را پی نریخته ایم، لیکن جلو جلو بر معایب آن تاکید میکنیم. و پس از اعلام آن همه ناتوانی، برخی حتی داعیه بازگشت به گذشته سردادند. در حالیکه باید برعکس عمل کرد.
الف) ما در شرق نیازمند برپایی مبارزه اجتماعی قدرتمند مدنی هستیم وپیش از پیش به مقوله سوژه نیاز داریم. ما باید به عامل، به فاعل عمل کننده بدل شویم و دست از دنباله روی کورکورانه فکری (و سیاسی) بشوئیم. ما در ایران به جای فراموشی جهت و هدف (برسم نقد فلسفی چند دهه اخیر در غرب)، به جای افتادن در تله "پست مدرنیته"، هر چه بیشتر به اندیشه انتقادی، سمت و هدف و برنامه نیازمندیم. ما نیازمند استحکام جامعه مدنی قدرتمند و با هدف هستیم که سلامت سیاست چند گانه گرا و دموکراسی را تضمین کند.
پس گویا در شرق و ایران ما، نقد قدرت سیاسی هرمی و جباریت نه گشایشی به سیستم صاف و یکدست و "ریزم وار"، بلکه بر عکس، باید رجعتی به جامعه مدنی باشد. یعنی مدلی از قدرت اجتماعی که هم هرمی است و هم دموکراتیک، هم استوار است و هم چندگانه گراست، هم هدف مند و جهت گرا است و هم نقد پذیر.این احتمالا راه حل ما است.
ما به شگل گیری اندیشه انتقادی، سوژه عمل کننده و جهت دار و عامل پیش رونده نیازمندیم. خلاصه آنکه حتی اگر نظریه سوژه در غرب، درپی نقد "پست مدرنیته"، به مقوله ای بحرانی بدل شده است و پایه هایش لرزان گردیده، اما در شرق و ایران هنوز به سوژه نیازمندیم.
نتیجه آنکه برخی مقولات برآمده از بحران مدرنیته غربی – علیرغم موجه بودن تئوریک آنها- چنان گریز تند و تیز به آینده دوردست میزند که در کشوری چون ایران آنقدرها کارکردی نخواهند داشت. از اینرو در ارائه آن دسته ایده های غربی که سودی به حال ساختمان جامعه مدنی و دمکراتیسم فرهنگی و سیاسی ندارند، باید با احتیاط فراوان برخورد کرد.
زیرا ما سوژه وار یعنی آگاهانه و پرقدرت، مجبوریم به انتخاب تن دهیم. باید در فضای اجتماعی نوعی خوب و بد اجباری را مقدم بشماریم. باید درک کنیم که برخی مقولات بحرانی غرب بر آشفتگی پیوسته ملت ما می افزایند و گیجی تاریخی فرهنگ مان را حداقل در حوزه عمومی و اجتماعی افزون می کنند.
ب) خلاصه کلام: به نظر من، برای ساختن آینده کشورمان نیازمند بازگشت به اساسی ترین و حداقل پارامترهای فلسفه عصر روشنایی هستیم. حتی اگر آن اندیشه در خود غرب دچار مشکل شده است. به کمبودها و تناقض های آن هم آگاه و هم معترف هستیم، لیکن راهی جز بکار گیری برخی از اساس های آن فلسفه نداریم. آن تناقض ها و مشکلات را به حوزه درونی و فردی می کشانیم و بحث فلسفی و روشنفکرانه پیرامون بحران مدرنیته را همواره در دانشگاه ها و مجلات و کتب ادامه خواهیم داد و این اقدام را نیز تنها یک تمرین ذهنی بیفایده تلقی نخواهیم کرد. لیکن روشنفکر ایرانی در برابر جامعه و آینده آن (یعنی فضای بیرونی وعمومی) مسئولیتی دارد.
در حوزه بیرونی و اجتماعی، یعنی فضای عمومی، راهی جز قبول حداقل موازین فلسفه عصر روشنایی نداریم. آن حداقلها – که البته برای ما بزرگ میآیند- اینها هستند: عقلانیت ثنوی، فردیت و سوژه شدن انسان، جدایی فضای خصوصی و عمومی و بلاخره حقوق جدید. اگر چه حوزه خصوصی بیشک بر حوزه عمومی اثر میگذارد، با این حال برای پیشگیری از آشفتگی راهی جز جدایی آنها - تا حد ممکن- نیست. همه این موازین حداقل انکشافی بس گران در منظومه فرهنگی ماست و هرگز نه میتوانیم به سادگی پذیرای آن در عمل باشیم، و نه قادر خواهیم بود آن ها را بدرستی بکار ببریم. لیکن، این انتخابِ حداقل، لزوما تنها و (و ازهمین رو) بهترین اقدام است. زیرا دریافته ایم که دیگر نمی توان از حداکثر ها آعاز کرد و حداقل ها را در پشت سر رها نمود...!
به عبارت دیگر، از نقطه نظر جایگاه تاریخی، گویی ما هنوز در عصر مشروطه هستیم و وظایف آن دوره باز درمقابل ماست! هنوز چالش اصلی تاریخی ما ایجاد نظام قانونی براساس عقلانیت و رواج اندیشه نقدی است. با این تفاوت که در آن عصر غرب بحران معرفتی را چون امروز از سر نمی گذراند، لیکن امروز هم گستره بحران مدرنیته چشم گیر جلوه میکند، و هم امکانات مجازی انتقال اطلاعات و شوک آگاهی چند برابر شده است.
- پس ما و بحران مدرنیته ماجرای غریب و پیچیده یک پارادوکس بی رحمانه است: نمی توان بحران مدرنیته را نشناخت و از زوایای دقیق و بنیادین آن بطور سرسری گذشت. لیکن همین دقت نظر به ما می آموزد که سمت آن بحران در تمامی ابعادش با تنش ها و کنش های شرق و میهن ما ایران رابطه چندانی ندارد. چرا؟ زیرا به نیازهای واقعی و بلاواسطه و فعلی آن پاسخ نمی دهد. وظیفه ما شناخت سنجیده آن نیازها است.
واقعیت این است که ما در طبیعت خود با غرب تفاوت داریم. زیرا به دو تاریخ، دو زمان و دو فضای گوناگون متعلق هستیم. با اینحال، به مدرنیته به عنوان سرنوشت جهان معترفیم و باید در پی یافتن بهترین زبان برای گفت و گو با همه فرهنگ ها باشیم. لیکن بطور تاریخی محکومیم که به زبان و گونه خود مدرنیته را پذیرا شویم. قصد ما باید شکل دهی یک مدرنیته بومی، یعنی مدرنیته از نوع خودمان باشد که بر حداقل اصول فلسفه روشنایی از یک سو، و ارزش های قابل احترام و کارآمد میهنی و تاریخی مان استوار باشد. در این میان مفید ترین عناصر سنت بیشک شریک راه خواهد بود.
باید از بحران مدرنیته آموخت بی آنکه به آن مشروط شد. باید از آن آموخت تا روش های پیش روی خود را اصلاح کنیم. این است خلاصه کلام.

عطا هودشتیان - مونترال
آوریل 2009 (بهمراه بازبینی)
hoodasht@yahoo.com
www.hoodashtian.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد