logo





من هم طناب دار را به گردن خود ديدم

(به بهانه ی اعدام شهلا و شهلا ها)

چهار شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۰۱ دسامبر ۲۰۱۰

محمدعلی اصفهانی

esfahani.jpg
امروز صبح، شهلا جاهد را به دار آويختند. اما اين، شهلا نبود که به دار آويخته شد. اين، ما بوديم که به دار آويخته شديم. و چه می گويم من؟ نه! اين، ما بوديم که به دار آويختيم. شهلا را، و همه ی به دار آويختگان را.
اين، همه ی ما بوديم. اين، همه ی ما هستيم.
و اين، همه ی ما خواهيم بود، مگر آنکه...
کداميک از ما بر تماميت نظام برپاشده بر مجموعه يی که دور تسلسل جنايت را سامان داده است شوريده ايم؟
همه و هيچکدام. تا همه را و هيچکدام را چگونه تعريف کنيم و خود را جزئی از همه به حساب بياوريم يا جزئی از هيچکدام. و تا شوريدن را در کلام ببينيم يا در عمل. و تا کلام را چگونه از عمل، باز بشناسيم. و تا چه قدر از خودمان خشنود باشيم يا نباشيم.

فقر، نابرابری حقوق زن و مرد، مشروعيت هوسرانی مردان با صيغه ی من درآوردی صيغه ـ که شهلا قربانی آن شد.
«ظلم بالسويه» بر سر جای عدالت.
انتقام (و گاه چه قشنگ و انقلابی!) بر سر حای بخشش.
«قصاص» بر سر جای اصلاح.
«ماهيت ثابت و لايتغير که بارز می شود» بر سر جای «ماهيت غير ثابت و متغير که شکل می گيرد».
آخوند و آخونديسم و نگاه ايستا به عالم وآدم و هستی، بر سر جای عرفان و برابری و آزادی.
و نشانيدن شيطان بر سر جای خدا...

در سحرگاه تلخ امروز، چه کسی صندلی را از زير پای شهلا کنار زد تا با ديدن جان کندن او بر دار، احساس آرامش کند؟ پسر زنی عقدی ـ و نه چون شهلا صيغه يی ـ که بالاخره هم معلوم نشد قاتل واقعی آن زن کيست؟
و اين همه، درحضور خانواده ی مقتول در صحنه ی جان کندن شهلا بر دار. و در حضور آن فوتباليست شهوتران در صحنه ی اعدام، با شادمانی و نفسی که به آرامی و لذت می کشيد و هوای سحرگاه اعدام شدنِ بازيچه ی جنسی اش را می بلعيد.

آری. و نه. در صحنه ی به ديد آمدنی، آری. و در صحنه ی به ديد نيامدنی، نه.
و صحنه ی به ديد نيامدنی، نه در آن زندان، و نه در سحرگاه امروز، که در اندرون ما، و در هر نفسی است که بر می آوريم و فرو می بريم.
مگر آنکه...
و بيايم اين «مگر آنکه» را ـ در خلوت خود ـ با خود تکرار کنيم و جوابی برايش بيابيم.

بغضی گلويم را گرفته است که هرچه می کنم نمی توانم بترکانمش و راحت شوم امشب. مرتباً شهلا جاهد را در برابر چشم هايم می بينم. بر دار. داری که در برپا کردنش ـ به خودمان دروغ نگوييم ـ ما هم سهيم بوده ايم.
و «بوده ايم» يعنی بوديم و هستيم. «خواهيم بودش» را يا نخواهيم بودش را «مگر آنکه» تعيين می کند.
همان «مگر آنکه» که بايد در خلوت خود، تکرار کنيمش و جوابی برایش بيابيم.

دو سال و نيم پيش از اين، شعری نوشته بودم برای همه ی اعدامی ها. و حالا که نمی توانم بغضم را بترکانم، در اينجا می آورمش. برای خودم. و برای همه.
برای همه ی ما که تکرار، حتی چشمان از کاسه بيرون زده ی حلق آويز شدگان از جر ثقيل ها را هم برايمان عادی کرده است. مثل «صبح به خير». مثل «سلام حال شما چه طور است؟» مثل «چه خبر؟»
و مثل عکس های توی روزنامه. يا چه می دانم؟ توی اينترنت.
محمد علی اصفهانی
چهارشنبه شب، دهم آذر ۱۳۸۹


ديشب طناب دار را به گردن خود ديدم.
سنگين و سخت بود.
(آن لحظه ی نديده شدن را می گويم:
آن لحظه ی مکرر طولانی)

٭

سنگين و سخت بود
آن لحظه ی نديدن طولانی:
يعنی تمام زندگی ام تا
تا
وقتی طناب دار را به گردن خود ديدم.
(آن وقت بود تازه که اين را
فهميدم)

٭

تکرار می شويم
تکرار می کنيم

و در تکرار
هرچيز غير آنچه به تکرار
تکرار می شويم
يا
تکرار می کنيم را
انکار می کنيم

٭

«انکار می کنيم» يعنی:
چيزی وجود دارد و ما آن را
يا که نديده ايم و نمی بينيم
(شايد که چون حضور نداريم)
يا اين که ديده ايم وَ می بينيم
اما
کاری به جز عبور نداريم.

٭

با دست هايمان در جيب ـ
ما
عابريم
(عابران هميشه)
از خويش تا به خويش.
گاهی
از پيش تا به پشت.
و گاهی
از پشت تا به پيش.

٭

شخصی
از ابتدا به آخر خود می رفت
(ديشب.
درست همين ديشب.)
وقتی که روزنامه، آينه يی شد
در روبروی من
و بعد:
ديدم طناب دار را که می آمد
از صفحه ی حوادث و از لای عکس ها
رو سوی من

٭

من می فشردم در خويش -
خود را و باز
باز می شدم از خويش.
(طاقت نداشتم)
يعنی طناب دار را
هربار
با هرخبر
(هر عکس)
جا می گذاشتم

٭

ديشب طناب دار را به گردن خود ديدم
حلقه زدم به دور خودم خود را.
سيبی
در دوردست بود که انگار
(اين طور مانده است به يادم)
می خواستم بچينمش و
چيدم...

http://www.ghoghnoos.org

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد