این سروده ای از سال ها پیش است که در رِثای سنگسارِ انسان، نوشته ام. کُشتن بشریت به هر شیوه و طریق، نفرت انگیز است. این بختک و کابوس کِی می رود ز یادِ جهان! امروز با شنیدن خبرِ اعدامِ شهلا جاهد، بغضی گلوی من را می خراشد و مثلِ همین آسمانِ سربی و سرد و گرفته؛ نه می بارد و نه رهایم می کند
«و آواز دادند که:سنگ دهید. هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند... پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند» [بیهقی]
صورت اند همه
تهی ز معنی وُ
آیه های نکبت اند همه
صف بستگانِ یخ
تماشا وُ همهمه
شکلک ها پلشت
با جثه ها عبث
سایه صفت اند و ُ
نفرت اند همه
مسخ
در مسلخِ خدا
قاریان به قهقهه
قهر وُ حماقت اند همه
همه چیز در عناد
اینشان عباد
نقشی ز تشویش می کشد زمان
بر لوحِ هول
بر می دَمَد از نای نای
این واژگان:
چو آتشی
گُرگُرِ گیسوان
ببین
تفته و تابیده به هم
آیتِ زندگی همین
از پسِ او
دگر مجو
در دلِ ناکسان قَبَس
جسم وُ روان همه عسس
دلقکان
مقلدانِ بدی
بردگانِ باد
نظّارگانِ ظلمت اند همه
از سکوی سکوت سراسیمه
بر می شوند
همه چیز در عناد
اینشان عباد
سیرتِ سنگ
سماجتِ حادثه
مُنادیان هر چه ننگ:
سنگی ایثار کن
سنگی پرتاب کن
تا رستگاری
تا سنگی به سرخیِ رنگ
سنگی...
ازدحام
کام وُ ناکام
بر خرپشته ی خاموش
بر شانه ی شادی
تلاشِ تماشا
غبار پریش در پریش
در مذبحِ حقیقت اند همه
همه چیز در عناد
اینشان عباد
هزار تازیانه
بر جنازه ات
جنازه غرقِ سنگ
نقش بندِ ارژنگ
تابوتِ سوخته ی تن
در باد وُ نابود باد
همه چیز در عناد
اینشان عباد
ــــــــــــــــــ
نقش بند = نقاش
2010-12-01
http://rezabishetab.blogfa.com
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد