شاید این شعر را مقدمه ای لازم باشد. این شعر بعد از اعدام شهلا جاهد سروده شده که گر در خاطر مانده باشد، شهلا باروسری طلائی در دادگاه حاضر شد بود.
جای تاسف دارد که فرزند آن مقتول صندلی را از زیر پای شهلا کشیده است. این چیزی نیست مگر فکر گسترش روح خشونت و انتقام در جامعه.
عشق را
که جنونی بود بی حاصل
و یا درختی
درکناره ی بودن و نبودنِ
منجلاب،
با روسری طلائی کم رنگ خود
بدست باد داد.
و بر کرسی نشستگان عدالت بی شرمی
خنجر را
در بشقابی با رنگ لابی قهوه ای تیره
پیش کش زنده بودن کردند.
چه بی شرمانه عاطفه می سوزد
در خرمنی از پهنه اسب های خسته از مسیر گناه باز آمده
و چه با تمسخری گنگ،
بر مرگ لبخند می زند
بوی افتخارات پوشالی.
من به مرگ تعظیم می کنم
چرا که خوب میدانم
فکر زندگی بر باد داده شده
افسانه ای خواهد شد
واپس تمامی اندیشه های کور
چونان سایه ای بر دیوار مستراح پشت مسجد.
و حیات آدمیان
در واپسای رفتن
من یا تو و یا او
هرگز با لاله و شبنم هم بستر نخواهد شد
و همچنان
زندگی
در حاشیه باران ریزش خواهد کرد .
اول دسامبر ۲۰۱۰
المان