logo





دوست داشت گرگ باشد

پنجشنبه ۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۵ نوامبر ۲۰۱۰

راشل زرگریان

rashel.jpg
زن ها را کوچک و نافص العقل می دانست با این که ازدواج کرده بود و یک کودک داشت. همسر و بچه اش به طور دائم از او می ترسیدند و به خاطر بیمی که از او داشتند، ظاهرا بهش احترام می گذاشتند. او دوست داشت خشن و تند خو باشد. مردی را در خشونت می دید. معمولا لبخند نمی زد الا در مواقعی که کسی مورد استهزا قرار می گرفت.
یکروز به خود گفت: من باید دنبال قلبم بروم وقدرت واقعی را بیابم. همسر وکودکش از او خواهش کردندکه آنها را تنها نگذارد. اما گوش او بدهکار نبود. زن به گریه افتاد والتماس کرد. مرد طبق معمول سیلی محکمی روی چهره همسرش خواباند ولامپ درشت وکبودی صورت زن را آرایش داد. درحال دعوا به او گفت: جای من نزد تو نیست من باید آن بالا بالاها باشم وتو ضغیفه در زیرزمین. تو کودن وبچه نق نقی ات باعث شدید که پیشرفت نکنم. بعضیها گرگ شدند وتسلط بریک محل را بعهده دارند. برخیها نفوذ روی همه شهر دارند. یکی دیگر چنان جانوریست که حتی به همه گرگها ی دیگر حکومت میکند. اختیار تام دارد. با این بسنده نیست بلکه قصد دارد گرگ جهانی شود. من نیزباید مثل گرگ باشم. اصلا مثل چیه, باید خود گرگ باشم که همه ازمن حساب ببرند وشهرتی داشته باشم. تو زنیکه ضعیفه همین جان بمان وکاسه وکوزه هایت را بشور و دیوارها را جارو وپارو کن. اصلا مرا چه به جنس مونث, ازکودکی به ماده ها حساسیت داشتم. برای بقای نسل, تو نحیفه را به عقد خود در آوردم. مرد اینها رو گفت ومقداری اسکناسهای مچاله شده دردست زنش چپاند وسپس تفنگ شکاری پدرش را که برایش به ارث گذاشته بود روی کتف خود قرار داد وبراه افتاد.
راه طولانی بود. آفتاب هنوز غروب نکرده بود. هرچقدر به جنگل نزدیک میشد ضربان قلبش شدیدتر میشد. گاهی جای تفنگ را با قمقمک آب وتکه های نان وگوشت را به روی شانه هایش عوض میکرد. سه آهوی زیبا یکی پس از دیگری بغل گوش او بدون اعتنا گذشتند. ببر درنده ای از فاصله نسبتا دور توجه او را جلب کرد. حیوانات دیگری نیز مقابل چشمهایش ایستاده ویا درجستجوی شکار بودند. اما مرد آنها را انگاری نمیدید. تنها گرگ سمبل او بود. گوشه ای را یافت که کمی استراحت کند. چند روزی گذشت بدون اینکه متوجه باشد هفته ها گذشتند. ترس وهیجان وگرسنگی باعث شد که قلب مرد بیشتر منجمد شود اما به هدف او غلبه نکرد. غذایش تخم مرغ حیوانات وحشی بود لذا او تشنه قلب گرگ بود که شجاعت بیشتری پیدا کند. شبها در پناهگاهی خود را پنهان میکرد ومنتظر روبرو شدن با درنده مورد نظر بود. یکی از سپیده دمها درحالیکه مشغول نوشیدن جرعه ای آب بود, ناگهان دو چشم براق وتیز توجه او را جلب کرد. آره, گرگ بود. همان آرزوی دیرینه ای که مرد درویاهایش کاوش میکرد. ای وای... بدبختی هنگامی شروع میشود که انسان مایل باشد همزاد وهمکار شیطان باشد. بله خوابی را که مرد دربیداری انتظار داشت هم اکنون جلو چشمانش سبز شده بود اما از ترس ووحشت احساس کرد آن خواب را, خواب می بیند. بدون اراده بخود تکانی داد وتاجائی که نفس داشت فریاد کشید وباسرعت برق از درختی بالا رفت که محفوظ باشد. هنگامیکه به آخرین شاخه درخت رسید درحالیکه نفسهایش از بیم جانوری که اورا می پائید تقریبا بند آمده بود. برای اولین بار لبخندی از شادی به روی لبهایش نقش گرفت. از رضایت خاطر احساس کرد قلعه گرانبهائی را تسخیر کرده است. هم اکنون قیافه خشن وعصبانیت او به حالت عادی خود برگشت وپس از جاگرفتن به روی درخت, تفنگ را بطرف حیوان وحشی نشانه گرفت ودریک دم گرگ خونخوار را ازپای در آورد. از شادی درپوست خود نمی گنجید. همه اطراف را پائید وسریع از درخت پیاده شد وبا چاقوئی که همراه داشت لاشه حیوان را تکه تکه کرد وقلب او را خورد. درهمانروز زن وفرزندش با چه سختی ومصیبتی رد پای او را درجنگل یافتند. با دیدن آنها داد وفریاد مرد بلند شد وبه زنش حمله کرد وتکه ای از پهلوی او را نیز کند وخورد. فغان زن به آسمانها رسید که ای دیوانه چکار میکنی؟ این چه رفتاری است؟ گستاختر شدی. مرد نیز نعره میکشید که ای زن مرا راحت بگذار که قلبم را پیدا کنم. بدنبال دل خود آمدم وتو مزاحم منی. زن درحین گریه وزجه به او گفت: اول مغزت رو پیدا کن که هیچوقت نداشتی بعد دنبال قلب نیمه ونصفه ات برو که اون رو هم ازدست دادی. پسربچه به پدرش حمله کرد واورا به باد فحش وناسزائی گرفت. مرد کودک را با یک دست بلند کرد که بزمین بکوبد. درهمین اثنا گرگهای درنده با زوزه کشیدن بطرف لاشه رفیقشان یورش بردند. جیغ های زن درمانده با زوزه گرگهای وحشی فضای شلوغ ومبهمی را ایجاد کرده بود. مرد از ترس گرگها درحینیکه مایل بود بچه را رها کند یکی از همان درنده ها کودک را با خشم بسیار از دست مرد قاپید وبرد. زن بیچاره مانند دیوانه ها نیز بدنبال گرگ وفرزند میدوید. هنگامیکه بچه را در گوشه ای جا دادند زن خود را پنهان کرد تا گرگها بخواب رفتند وسپس یواشکی دست کودک را گرفت وهردو از آنجا فرار کردند. تعدادی از گرگها با ایجاد سروصدای زن وبچه بیدار شده بودند وآنها نیز بدنبال بقیه برای برگرداندن کودک میدویدند. مادر وکودک با ناله وجبغ از آنجا دور شدند. مرد دومرتبه ازترس ووحشت حمله حیوانات از درخت بالا رفت اما بافشار آوردن بدنش به روی درخت باعث شده بود بعضی ازشاخه ها سست شوند. مرد بسختی به یکی از شاخه ها تکیه داده بود ونگاهش باتوده گرگها مسخ شده بود. یکی از گرگها لاشه زوج ویا شاید رفیق خود را بغل کرد ونوازش داد. درحین لمس کردن شریک خود, چشمهای تند وتیزش خیس دیده میشد وچشمهای مرد از حیرت وشگفت خشک شده بود. مرد نمیتوانست باور کند که گرگ هم میگرید! ناگهان دست راستش را روی طرف چپ بدنش قرار دادکه قلبش را پیدا کند. اما شکاف عمیقی در سینه اش جا باز کرده بود. مرد دستپاچه شده بود. فکرکرد شاید شاخه ای از درخت را جدا کند ودرسینه قرار دهد که قلبش پیدا شود. اما دستهایش از خستگی میلرزید. مایل بود از درخت پیاده شود لذا با گرگهای درنده چکار میکرد؟ نه آن بالا جائی داشت ونه در پائین چاره.
مادر وبچه از فرط دویدن نفسهایشان تقریبا بند آمده بود. مایل نبودند پشت سرشان را نگاه کنند. درگوشه ای که از دید همه مخفی باشند کمی آرام گرفتند. کودک به مادرش گفت: مامان بیا بریم من از گرگها میترسم. مادر به او گفت: عزیزم از گرگها نترس آنها حداقل در قلمرو خود باخودشان وهمینطور با نوزادان وکودکان خوبند. اما همیشه از انسانهای گرگ صفت بترس.

14.10.2010

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد