در این تبعید ابدی با خاطرات ویران بدنبال توام این میهن تاریخی
پیران ما کودکی مایند-
نیاز به مهر و نگهداری دارند.
در پیری پدر و مادر شبیه همند؛
هر دو شبیه کودکی ما.
آنها بهانه می گیرند؛
کنجکاوند
گرسنه می شوند.
با دهان خشگ
یک چای گرم آن ها را خوشحال می کند.
پوست پدر به خارش می افتد
کلافه اش می کند.
با مالش روغن زیتون
آرام می شود.
وقتی که او به من بی دندان
حریره بادام
با شوق و شکیبایی
قاشق قاشق می داد
وقتی که راه رفتن را
با تی تی شادمانی
به من می آموخت.
وقتی که مرا بیرون می برد
تا وسعت جهان را به من نشان دهد.
او عشق، وقت، غذا، پوشاک را از من دریغ نکرد.
پیران ما نیاز به تیمار ما دارند
آن ها نوازش و پرستش را
به ما روا داشتند.
ما کودکان آنان بودیم.
امروز آن ها کودکان مایند.
گوش و چشم آن ها فرسوده؛
حافظه دورشان خوب؛
ولی یادشان نیست عینک را کجا گذاشته اند.
آن ها نیاز به مصاحبت دارند
تا صدای کودکی ما
در حافظه شان زنگ بزند.
آه پدر عصا را برایت آوردم
تا باهم برویم بیرون.
پدر تو گذشته منی
در برابر من.
من گذشته تو ام
در برابر تو.
آن روزها رفتند
که تو آینده من بودی
و من گذشته تو.
من خود را تو می دیدم در فردا.
تو مرا خود می دیدی در دیروز.
با گذر سال ها
جوانی تو فرسوده شد
کمرت خمیده، صورتت چروک
دستانت لرزان
اکنون نیاز به مهر و صفا داری
چون دیروز من
با مهر و صفای بی دریغ تو.
*
ترا بغل کردم.
ترا بوسیدم.
دستت گرفتم تا راه بروی.
با شوق قاشق غذا در دهانت گذاشتم.
گوشم به صدای تو
مرا از خواب به تو می رساند.
ترا در حیاط برای هواخوری
در پارک برای دیدن
پرندگان، بوته های سبز،
تغییر فصول در جهان
می بردم؛ مرکز ذهنم تو بودی.
*
آه نمی دانم مفصل فوق
از فرزند است
یا از پدر.
103110