logo





غیرمنتظره

داستان کوتاه

پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷ - ۲۰ نوامبر ۲۰۰۸

راشل زرگریان

rashel.jpg
بعد ازاینکه ماشین روپارک کردم به سمت دیگر خیابان رفتم. دلم نمیخواست آن حادثه ی وحشتناک روببینم. متاسفانه انفجاراتوبوس درست روبروی محل کارمن اتفاق افتاده بود. هنگامیکه به اخبارصبح زود گوش دادم باخود گفتم ماشین راجائی میگذارم که هیچ اثری ازآن حادثه هولناک نبینم. نمیتوانستم چنین صحنه بیرحمانه را حتی تصورکنم. ناخودآگاه پنج تن ازجنازه ها که روی آنهاراباملافه های سفید پوشانده بودند دیدم. سعی کردم چشمهایم را نیمه بازنگهدارم به اینطریق خودم راقانع کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده است. ای کاش میدانستم روزی که مادرآن تروریست اورامتولد شده شادی کرده که صاحب فرزندی شده؟ آیا برای اوجشن هم گرفته؟ روزتولد تروریست رادرسرم مجسم کردم که ناگهان آن زن مبهوت رادیدم.

اوه...خدای من چطورممکنست؟ هردوی مایخ زده روبروی هم ایستادیم. اونیزمثل من شوکه بنظرمیرسید. پاهای ما باکشیدن بدن بیشترمارابهم نزدیک کرد. دریک لحظه درشگفتی وفریفتگی دومرتبه بدام افتادیم. زیاد تغییری نکرده بود بااینکه ده سال گذشته بود. به اولبخند زدم ودستش رادردست گرفتم. بدون اراده کلمات مثل قطرات درشت باران درمقابل زن فریب انگیز ازدهانم خارج شدند. به اوگفتم:
فرانک هرگز قصد این را نداشتم که ازتو بگذرم. که ازما...بگذرم.

فرانک عشق تین ایجری من بود نه عشق زندگی. درآنروزها هردوی ما جوان وبدون تجربه بودیم. هردو دانشجوبودیم. درآن دوسالی که باهم دوست بودیم دراو سادگی وعشق بزرگ همراه باترس ازدست دادن من نهفته بود. دروجود من حس مردانگی وحفاظت ازاو. برای اولین بارکه همدیگررالمس کردیم بینهایت هیجان زده شده بودیم. ساعتها باهم حرف میزدیم حتی بدون اینکه بدانیم راجع به چی وکی صحبت میکنیم. تااینکه غرورخودستائی وجود مرا پرکرد وبخود گفتم: فرانک همیشه منتظرمن میماند وماهیهای بسیاری درآبهاشناورند. یک مکالمه باطل مردانه بین دوستان ومن نیزباعث شد که تصمیم بگیرم به اوبگویم من به دختر بالغتری احتیاج دارم وبه آنصورت که فکرکردم عشق بزرگی بین من واونیست. هرگزفراموش نمیکنم آنروز که این اتفاق افتاد. مثل اینکه همه نوری که درچشمان اوبرق میزد یکباره ناپدید شد. فریادی که ازدرد وناراحتی ازدرون سینه اش خارج شد باحزن بسیارهمراه بود. دیوانه وار بادویدن ازمن دورشد. بادورشدن او برای اولین بارطعم عزاراچشیدم ازاینکه میتوانست چیزگرانبهائی بین ما باشد که دیگرنبود. درآن دقایق سخت بخود گفتم : نشستن وزاری کردن نتیجه ندارد. تااینکه بادختردیگری آشنا شدم ومراازآن وضع افسردگی بیرون آورد. من ازدواج کردم ودارای یک دخترشدم که درحال حاضر باپدرومادربزرگش زندگی میکند. زنی که مراازافسردگی خارج کرد خود به آن بیماری رنج آورگرفتارشد وماازهم جداشدیم. هم اکنون توومن که تقریبا" باهم غریبه هستیم پس ازگذشت سالها دستهای ماهمدیگررالمس کردند ومن فکرمیکنم برای همیشه این دستها بهم وصل خواهند بود.

بیشتر به اونزدیک شدم وفرانک بهت زده باحالت ستایش انگیزی بمن نگاه میکرد.
دستهای من آنقدرداغ شده بود که انگارخورشید همه گرمای خودرابه آنها منتقل کرده بود. به او گفتم: تو ازهمیشه زیباتروبهتری. ده سالی که گذشت مثل یک قرن بود. این دقایق مثل اینکه هنوزشروع نشدند. برای من تعریف کن که برتوچی گذشته؟

بدنبال سئوال من اشک درچشمهای فرانک جمع شد. آب دهانش رابسختی غورت داد. آه کوتاهی ازسینه خارج کرد وسرش رابزیرافکند. سعی کرد که دیگربمن نگاه نکند. احساس کردم که دست او به تکه ای یخ تبدیل شد. مثل یک مست که تازه ازخواب بیدارشده سعی کرد بدنش راکنترل کند. اینباراشکهای او مثل قطره های تگرگ بیرنگ به روی گونه هایش لغزیدند. اودرسکوت گریه میکرد. باخودگفتم این اشک شادی است ومن اینبارسعادت رو گرفتم. به آرامی درحین اشک ریختن شروع به تعریف داستان زندگیش کرد:

بعد ازاین که ازهم جداشدیم قلب من به طور دائم با درد دوست شده بود. به روی کتف های من سنگینی عجیبی احساس می شد. پاهایم بدنم را نمی کشید ند بلکه من بودم که پاهایم رابه هرسو حمل می کردم. لب هایم ازخشکی به تکه ای قشر تبدیل شده بودند. دست هایم تحمل برداشتن اشیا رانداشتند. ماه ها این وضع ناهنجارادامه داشت تااین که بایک وکیل آشنا شدم. (فرانک لب های خشک شده اش راباآب دهانش مرطوب کرد). اوادامه داد:

من واو ازدواج کردیم. اما درحقیقت اوباکارش پیمان بسته بود. میشه گفت هیچ توجهی بمن نداشت. بلکه بفکرفایلهای جنائی انباشته شده روی میزکارش بود. چهارماه بعد ازهم جداشدیم. دومرتبه فراغ تو در وجودم زنده شد. تنهابودم. زندگی پدرومادرم نیزازهم گسسته بود. بامردهای متعددی رابطه برقرارکردم. نه اینکه ازروی خواسته چنین وضعی رااختیارکنم بلکه مثل اینکه ازقبل برای من تعیین شده بود که بعدازداشتن رابطه ای کوتاه جداشوم. دراینجا فرانک مکث کرد ودومرتبه به گریه ادامه داد ودستش راازدست من خارج کرد. احساس کردم دوقدم ازمن فاصله گرفت.

به او گفتم: گذشته برنمیگرده وماباید جلورانگاه کنیم. باید به آینده امیدوارباشیم. من میخواهم توراببینم وبیشترهمدیگر رابشناسیم. ازهمین لحظه وهمین جاقرارما فردا درپاپ...
تعدادقطره های اشک فرانک آنقدرزیاد شد که احساس کردم روی چهره اش آب پاشیدند. لحظه ای مکث کرد. آه بلندتری کشید وبه چشمهای من به حالت عمیقی نگاه کرد وناگهان تن صدایش به حالت فریاد مانند بلند شد. او گفت:
که چگونه به بیماری ایدزمبتلا شده! صدای گریه اش آنقدربلندبود که توجه بسیاری ازکسانی که متمرکزانفجاراتوبوس بودند بخود جلب کرد. درست مثل چند دقیقه قبل که بادیدن اویخ زده بودم دومرتبه سرجایم خشک شدم. ناگهان نگاهی به جنازه های نگون بخت که روی زمین قرارداشتند انداختم. خانواده وآشنایان کشته شدگان باگریه وزجه فضاراپرکرده بودند. بخود گفتم: برای تحمل بدبختی نیز به بخت نیاز است. نگاهم را به فرانک برگرداندم. هردوی ما بدون اینکه کلمه ای ازدهان خارج کنیم ازهم دورشدیم.

30.09.2006

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد