logo





شوق زندگی

سه شنبه ۳۰ شهريور ۱۳۸۹ - ۲۱ سپتامبر ۲۰۱۰

محمد سطوت

satwat.jpg
از همان وقتی که سر از تخم بیرون آورد دلبسته و وابسته او شدم. ساعتها ناظر تلاش بدون وقفه اش بودم که سعی میکرد خودرا از زندانی که رابطه اورا با دنیای آزاد قطع می نمود نجات دهد. وقتی توانست سرش را از تخم بیرون بیاورد مدتی طول کشید تا موفق به باز کردن چشمها شود، نگاه مشتاقی به اطراف خود کرد تا بداند شکل و شمایل دنیائی که قرار است مدتی در آن زندگی کند چه وضعی دارد، هنگامیکه نگاهش به من افتاد نمیدانم چه دید که همانجا ثابت ماند. درست به خاطر دارم همان نگاه بود که باعث شد دل به او ببندم. درنگاهش چیزی بود که ناخودآگاه مرا تکان داد، چرا که در آن نگاه شور زندگی، عشق به حیات و تلاشی خستگی ناپذیر برای زنده ماندن و زندگی کردن دیدم.
هرچه بود همان نگاه برای تسخیر قلب من کافی بود، نگاهش فریاد میزد: "هی، آدمیزاد این منم که آمده ام تا زندگی را آغاز کنم" راست میگفت، او حامل صفاتی بود که من از مدتها قبل آنرا در خود نمییافتم، درست فهمیدید، شوق به ادامه زندگی را میگویم. در طول عمر خود هرچه را که میبایست کرده باشم انجام داده بودم و دلم برای بیش و کم آن التهابی نداشت. اطرافیانم هم میدانستند که ازاین موجود فرسوده جز ضرر و دردسر چیزی عاید کسی نخواهد شد، البته چون احترامم را داشتند در حضورم چیزی به زبان نمی آوردند ولی دیده بودم تا سرم را برمیگردانم با چشم و ابرو اشاراتی گذرا به یکدیگر میکنند یعنی اینکه: "یارو دیگه رفتنی است".
از مطلب دور شدم، داشتم راجع به تولد آن جوجه میگفتم که با آمدن خود شهدی ازعشق و امید به زندگی در جانم ریخت. گویا با عشق به او، عشق به زندگی نیز وجودم را پر کرد. آنقدر در کنار سبد تخم مرغها نشستم تا بطور کامل از تخم بیرون آمد. احتیاجی به شستن و تمیز کردن نداشت چرا که خودش این کار را بطور غریزی انجام داد، تو گوئی از قبل آنرا آموخته بود.
در وهله اول گرمای بدن مادرش اورا بسوی خود کشید، درحالیکه جیک جیک میکرد با پرهای زرد رنگ قناری مانند خود به زیر پر و بال مادرش رفت ولی طولی نکشید که سرش را بیرون آورد وپس از نگاهی از روی خریداری به محیط اطراف خود با دو پرش از سبد بیرون آمد و قبل از اینکه بتوانم مانعش شوم خودرا به حیاط خانه رساند و با شوقی باور نکردنی شروع به آزمایش پاهای ظریف و شکننده خود نمود ودویدن را ازاین طرف به آن طرف حیاط شروع نمود. نمیدانم چرا ناگهان نگرانی شدیدی وجودم را فرا گرفت، نگران سلامتی و جان او. همین کافی بود تا ثابت کند دل به او بسته ام.
در خانه ما عوامل زیادی وجود داشت که میتوانست برای او خطر آفرین باشد، حوض آب، سوراخهای فاضلاب حیاط و آشپزخانه، زیرزمین خانه با وجود موشهای خانگی و حوادث ناشناخته دیگری که هرکدام از آنها برای جوجه ای که تازه از تخم در آمده و دست چپ و راست خود را نمیداند میتوانست خطر آفرین باشد.
چون هنوز تعدادی تخم داخل سبد بود و مرغ مادر برای گرم نگهداشتن آنها نمیتوانست سبد را تر ک کند لذا حفظ جان او و تهیه خورد و خوراکش را من بعهده گرفتم. در حیاط برایش ظرفی از ارزن گذاشتم تا سد جوع کند. با تبعیت از غریزه ذاتی خود با سرعت به سوی آن آمد ولی تلاش نا موفقش برای دانه برچیدن سبب شد تا ظرف وارونه گشته ارزنها روی زمین بریزد. مثل اینکه ترسیده باشد ظرف را رها کرد و وارد باغچه خانه شد و با چنگالهای ظریف خود شروع به زیر و رو کردن خاکها کرد تا چیزی برای خوردن پیدا کند.
برایش ظرف آبی کنار باغچه گذاشتم تا رفع تشنگی کند ولی توجهی به آن نکرد، روی لبه حوض پرید و گردنش را دراز کرد تا از آب حوض بنوشد. به مجرد اینکه عکسش توی آب افتاد ترسید و خودرا عقب کشید، چیزی نمامده بود پایش بلغزد و توی حوض بیفتد ولی خودرا نگهداشت. در تمام مدت چشم از او بر نمیداشتم تا اگر افتاد اورا از آب بگیرم. تمام این لحظات برایم دلهره آور و ناراحت کننده بود. ولی او توجهی به آنچه که برمن میگذشت نداشت، شاد و سرحال به کار خود ادامه میداد. نمیدانم چرا و بچه دلیل حاضر نبود از تسهیلاتی که من برایش فراهم کرده بودم استفاده کند.
بتدریج حس کردم مواظبت از او برایم شیرین و سرگرم کننده ولی شاق و دلهره آور است. روزها از پشت پنجره اطاق اورا زیر نظر میگرفتم، زمانیکه میدیدم کنار مادرش توی سبد و در زیر بالهای مادرش آرام گرفته منهم احساس آرامش میکردم، در اینطور مواقع تنها چیزی که از او میدیدم سرش بود که از لای پرها بیرون آمده بود.
با دیدن من فوری جای گرم و نرم خودرا ترک و به حیاط می آمد و کار همیشگی خودرا که گشت و گذار در حیاط وباغچه خانه بود شروع میکرد. دوست داشتم اورا گرفته قدری نوازش کنم و به او نشان دهم که چقدر دوستش دارم ولی او که این تمایل را فهمیده بود کمتر به من نزدیک میشد وهشیار بود تا چنانچه نزدیکش شوم فرار کند و درمیان گل و گیاه داخل باغچه پنهان گردد.
یک روز دیدم دو عدد از تخمهای باقیمانده در زیر مرغ مادر سر باز کرده وجوجه ها سعی داشتند از تخم خارج شوند. مادرشان نیز که خسته و فرسوده بنظر میرسید از سبد بیرون آمده و در حیاط مشغول خوردن ارزنهائی بود که روی زمین پخش شده بود. این امر فرصتی به جوجه های جدید داده بود تا آزادانه به کند و کاو خود برای بیرون آمدن از داخل پوسته تخمها ادامه دهند. چشم از آنها برداشتم و به جستجوی جوجه شیطان خود در حیاط خانه برآمدم ولی چون اثری ازاو ندیدم به گمان اینکه داخل باغچه پنهان شده تا مرا بیازارد اورا به حال خود گذاردم.
هنگامیکه برای انجام کاری عازم بیرون رفتن از خانه بودم ناگهان چشمم به گربه براق همسایه افتاد که بر سر دیوار خانه نشسته و با نگاهی خائنانه حیاط خانه ما را زیر نظر دارد. از روزی که جوجه زیبای من سر از تخم بیرون آورده و جیک جیک کنان در حیاط جست و خیز میکرد جای او بر سر دیوار بود و ساعتها به انتظار می نشست.
از آن جائیکه دیوار حیاط صاف وبلند بود فکر نمیکردم بتواند پائین آمده خطری برای جوجه ها فراهم کند ولی با اینهمه اغلب نهیبی به او زده از سر دیوار میراندمش.
یک روز که برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بودم. پس از بازگشت طبق معمول به حیاط آمدم تا سری به جوجه ها بزنم. مرغ مادر در سبد نشسته بود ولی مقداری از پرهای ریخته او در سطح حیاط و سر و وضع آشفته او نشان ازحادثه ناخوش آیندی میداد. جوجه های تازه از تخم در آمده زیر پر و بال مادر خود بودند ولی پرنده زیبای من دربین آنها نبود، برای یافتن او سری به باغچه زدم ولی سکوت کاملی که بر باغچه و کل خانه مستولی بود لرزه بر اندامم انداخت.
نگاهم به سر دیوار افتاد. گربه همسایه را دیدم که بر سر دیوار نشسته و مرنو میکشد. آه از نهادم برآمد، پس سکوت خانه و ظاهر پریشان مرغ مادر بی دلیل نبود، او به تنهائی برای نجات جوجه هایش سخت تلاش کرده بود. برای یک لحظه باین فکر افتادم که آن گربه چطورتوانسته ازسردیوار پائین بیاید و به جوجه ها حمله کند، نگاهی به اطراف کردم ومتوجه درخت پر شاخ و برگ میان حیاط شدم که بعضی از شاخه هایش تا کنار دیوار سر کشیده بود.
تصور اینکه پرنده نازنینم، با همه شادی و شوقی که به زندگی داشت توسط چنگالهای بی رحم آن گربه جانی تکه پاره شده باشد خونم را به جوش آورد، اولین چیزی که به دستم رسید برداشته بطرفش پرتاب کردم. او هم که خشم دیوانه وار مرا دید جستی زد و فرار را برقرار ترجیح داد.
در غم از دست دادن پرنده نازنینم کنار باغچه نشستم و سر را روی دستها گذاردم. باورم نمیشد که به این زودی اورا از دست داده باشم. ناگهان صدای جیک جیکی از داخل باغچه به گوشم رسید، هراسان و خوشحال از جا جستم. باورنمیکردم درست شنیده باشم. رو برگرداندم و اورا دیدم که از داخل باغچه بیرون آمد و برخلاف همیشه به طرف من دوید. دستهایم را بطرفش دراز کردم و او را چون جان شیرینی درمیان دودست گرفته به سینه ام چسباندم.
قلبش چنان میزد که ضربان آنرا توی دستم حس میکردم، معلوم بود سخت ترسیده است. با صدای ضعیفی جیک جیک میکرد، گویا شکایت میکرد که چرا اورا تنها رها کرده ام. دستم را برای نوازش به سر و گردنش کشیدم، با دیدن اثر خون بر انگشتانم پی بردم که پنجه های آن گربه بیرحم بر اندام پرنده من اثر مخربی برجای گذارده بود. جای درنگ نبود بایستی هرچه زودتر بر زخمهایش مرهم مینهادم.
آن روز هرچه توانستم برای بهبود زخمهای او انجام دادم ولی جوجه نازنینم روز بعد درگذشت. او با تمام شور و شوقی که به زندگی داشت نتوانسته بود بر ترسی که از دریده شدن وسیله آن گربه در جانش دویده بود جان سالم بدر برد. او حتی تصور این را هم نمیکرد که با بودن درندگانی چون آن گربه گرسنه که تنها برای ماندن وتنازع بقا میکوشند زندگی تا این اندازه کوتاه باشد.
دلم سخت شکسته بود ولی خوشحال بودم که بقیه جوجه ها توانسته اند از آسیب گربه فوق در امان بمانند. لازم بود تا بیشتر از جان آنها محافظت شود، چوب بلندی تهیه کردم و از روز بعد ضمن رسیدگی به وضع خورد و خوراک جوجه ها منتظر میماندم تا چنانچه گربه خائن همسایه بر سر دیوار ظاهر شود درسی به او بدهم تا دیگر خوردن جوجه را فراموش کند.
محمد سطوت
شانزدهم سپتامبر 2010
m_satvat@rogers.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد