logo





کابوسی در شب

جمعه ۲۴ آبان ۱۳۸۷ - ۱۴ نوامبر ۲۰۰۸

محمد سطوت

satwat.jpg
شب های بیمارستان ساکت و غم انگیزند. چنان چه بیماری به هر دلیل دچار بیخوابی شده باشد از سکوت سنگین بیمارستان که هراز گاه با ناله بیماری درحال نزع درهم می شکند ویا صدای زنگ ممتدی که بیماران برای کمک می فشارند، دچار رعب و ترسی نا آشنا می گردد، ترسی که حاصل ضعف و زبونی موجودات انسانی در مقابله با بیمار یها، حوادث ناشناخته و اشباح خیالی ساخته ذهن و تصور خود او می باشد.
چند روزی از عمل جراحی پایش گذشته بود. با این که برای تخفیف درد پا و شانه صدمه دیده اش مقدار زیادی داروهای ضد درد باو تزریق می شد و یا همراه با غذا بخوردش می دادند ولی بیخوابی مزمن شب ها دست از سرش برنمی داشت، از طرفی قادر نبود بدون کمک پرستاران از جا برخاسته به دستشوئی برود، ناچار برای کشتن وقت هر از گاه با کمک یکی از پرستاران از اطاق خارج شده روی یکی از صندلی های چرخدار که به طور معمول برای بیمارانی چون او در راهروها می گذاشتند، می نشست.
یک شب که بر اثر بیخوابی دچار سردرد شدیدی شده و به علت درد شانه و پهلو قادر بماندن روی تخت نبود تصمیم گرفت دگمه زنگ را فشار وپرستاری را خبر کند تا با کمک او از جا برخاسته از اطاق بیرون رود. پس از لحظاتی چند، پرستاری با صدای زنگ وارد اطاق شد و چون دانست تصمیم دارد بیرون رفته روی صندلی چرخدار بنشیند اورا بیرون برد و روی صندلی چرخدار نشاند و چون مطمئن شد روی صندلی مستقر شده شب به خیری به او گفت و چون پرنده ای سبکبار به طرف اطاق پرستاران رفت.
معمولا" پرستاران برای حفظ سکوت و آرامش در بیمارستان از کفش های کتانی و بی صدا استفاده می کنند ولی درآن شب متوجه شد پرستاری که برای کمک به او آمده بود، هنگام رفتن پاشنه پایش دراثر برخورد با کف پوش راهرو، صدائی غیر عادی دارد. ناخود آگاه برگشت و به کفش های پرستار نگاه کرد، با کمال تعجب دید که پرستار به جای کفش، مانند چهارپایان سمی سیاه رنگ در پاشنه پا دارد و از لای کت پرستاریش نیز جسم باریک و پشم آلودی مانند دم بیرون زده است.
-----------
سال ها قبل هنگامی که کودکی بیش نبود داستانهای زیادی از وجود جن و پری و یا موجوداتی نامرئی به نام (از ما بهتران) که درخرابه ها و مکان های خلوت و همچنین در حمام های قدیمی زندگی می کنند از مادر بزرگش شنیده بود.
به یاد نمی آورد که مادر بزرگ این داستان ها را تنها به منظور ترساندن و ممانعت او از شیطنت و سر و صدا در خانه برایش تعریف می کرد و یا منظورش سرگرم کردن او بود. تنها چیزی که بعدها و پس از بلوغ متوجه شد این بود که از روزگاران قدیم، کودکان ایرانی با داستان هائی از این قبیل که توسط بزرگ ترها برایشان تعریف می شود بدنیا می آیند و با همین داستان ها نیز با زندگی وداع می کنند.
مادر بزرگ همیشه برایش تعریف می کرد که جن ها همزاد آدم ها هستند، به این معنی که با تولد هر کودک یک جن نیز زاده می شود، تنها فرقی که این دو با هم دارند اینست که جنها موجوداتی نامرئی هستند که بدنشان از مو پوشیده شده و دارای سم و دم هائی پشم آلود شبیه حیوانات می باشند، آن ها از روشنائی روز می ترسند لذا در تاریکی شب ها از مخفیگاه های خود خارج می شوند تا به وظایفی که برایشان تعیین شده عمل کنند.
مادر بزرگ حتی برایش گفته بود که شب ها هیچ گاه آب داغ توی حیاط و یا باغچه خانه نریزد چون ممکن است جن ها و یا بچه هایشان در آن جا باشند و آب داغ به آن ها صدمه بزند که دراین صورت باید منتظر اقدامات تلافی جویانه وانتقام آمیز از طرف آن ها باشیم.
باورش نمی شد که موجودات غیر واقعی داستان های مادر بزرگ حالا دراین جا واقعیت پیدا کرده و در یکی از بیمارستا نهای مشهور کانادا دیده شوند.
درحالی که نمی توانست و یا نمی خواست آن چه را که با چشم دیده بود باور کند ولی کنجکاوی برای کشف درستی و یا نادرستی آن چه را که دیده بود باعث شد تا موضوع را دنبال و ته و توی قضیه را درآورد.
در پی این فکر آهسته صندلی چرخدار را در طول راهرو به راه انداخت تا هرچه زودتر اطاق پرستاران را یافته حقیقت امر را از آن ها جویا شود.
چراغ های اصلی راهروها را در شب خاموش می کنند ولی چند لامپ کم نور و دور از هم فضا را روشن می کرد، رفت و آمدی نیز در راهروها دیده نمی شد. برخلاف همیشه که در نیمه شب ها صدای ناله بیماران و یا صدای زنگ اطاق ها گهگاه سکوت را می شکست، در آن شب هیچ بیماری ناله نمی کرد و صدای زنگی نیز شنیده نمی شد، تو گوئی همه چیز دست به هم داده بود تا با سکوت سنگین خود احساس ترس درون اورا که با دیدن وضع غیرعادی پرستار به وجود آمده بود عمیق تر و او خودرا بیشتر تنها و ضعیف احساس کند.
با دیدن نور چراغ های فلورسنتی که از یکی ازاطاق ها بیرون می آمد دانست به اطاق پرستاران نزدیک شده است، آهسته جلو رفت، درب اطاق باز بود و صدای صحبت و خنده چند پرستار شنیده می شد. کنجکاوانه نظری به داخل اطاق انداخت، پرستارها درانتهای اطاق پشت میزهایشان نشسته و صحبت می کردند، پاهایشان در تاریکی زیر میز دیده نمی شد. تصمیم گرفت یکی از آن ها را صدا کند تا جلو آمده پایش را ببیند.
درفکر بود اگر یکی از آن ها جلو بیاید چگونه موضوع را برایش عنوان کند. راستش از بازگو کردن آن چه که دیده بود شرم داشت و می ترسید پرستار با شنیدن موضوع، اورا موجودی ترسو و خیالباف فرض کنند.
در این موقع که حیران و مردد در آستانه درب اطاق ایستاده بود ناگهان پرستار دیگری که از بازدید مریضی بازگشته بود از راه رسید و چون اورا آن جا دید، پرسید: "آقا به چیزی احتیاج دارید".
به یک باره تمام آن چه را که برای گفتن آماده کرده بود فراموشش شد و حیران جواب داد: "خیر" و بعد برای این که چیزی گفته باشد فوری اضافه کرد: "قدری آب می خواستم".
پرستار با تعجب او را برانداز کرد و پرسید: "مگر کنار تخت خوابتان بطری آب نگذاشته اند" و بعد اضافه کرد: "صبر کنید الان یک بطری آب برایتان می آورم" و با سرعت به طرف انتهای راهرو که آب سرد کن در آن جا قرار داشت، حرکت کرد. هنگامی که با شتاب از او دور می شد نگاهی سریع به پشت پایش انداخت و در کمال تعجب دید که او هم سم و دمی سیاه رنگ و پشم آلود در پشت خود دارد.
معطلی را جایز ندانست و بلافاصله یکی از پرستاران داخل اطاق را صدا و وجود جن ها را که به شکل پرستار در بیمارستان کار می کنند به او اطلاع داد. پرستار مزبور پرسید: "از کجا دانستید که آ نها جن هستند". برایش توضیح داد: "هر دوی آن ها در پا سم و در پشت خود دمی سیاه رنگ داشتند".
پرستار مزبور همراه با یک لبخند آرام پایش را بالا آورد و در مقابل چشمان حیرت زده او گرفت و گفت: "این طوری".
درپای او هم سمی سیاه رنگ دیده میشد. تردیدش از میان رفت و باورش شد که تمام پرستار های آن شب جن ها هستند. درنگ را جایز ندانست، صندلی چرخدار را به طرف درب خروجی بیمارستان راند تا هرچه زودتر از بیمارستان که آن شب در تسلط جن ها قرار داشت فرار کند.
تا به نزدیک درب بیمارستان برسد از فرط عجله و شتاب چند بار با صندلی چرخدار به دیوارها و برانکاردهائی که در راهروها قرار داشت، برخورد کرد. نزدیک درب بیمارستان یکی از مأمورین حفاظت را یافته اورا از حضور تعدادی جن که به صورت پرستار در بیمارستان فعالیت می کنند آگاه و توضیح داد که همه آنها دمی در پشت و سمی سیاه رنگ در پاشنه پا دارند. برخلاف انتظارش مأمور حفاظت با خونسردی سری تکان داد و گفت: "ناراحت نباشید، همین الان رئیس بیمارستان را در جریان امر قرار خواهم داد" و وقتی به سمت تلفن می رفت متوجه شد که او هم مثل پرستارها به جای کفش دارای سم بود.
از شدت ترس نزدیک بود قالب تهی کند. خواست به سوی خیابان رفته تاکسی گرفته به خانه رود ولی خیابان ها خلوت بود و لباس گرم هم در بر نداشت لذا چاره ای جز بازگشت به اطاقش نبود، صندلی چرخدار را به سوی اطاقش برگرداند و با تمام توان آن را به حرکت درآورد.
خوشبختانه در بازگشت با جن های دیگری در راهرو روبرو نشد. به مجرد رسیدن به اطاق، خود را روی تخت انداخت. هم اطاقی اش بیدار و روی تختش نشسته بود، چون اورا هراسان دید علت را پرسید. جواب داد: "امشب بیمارستان درتصرف جن ها است، همه پرستاران و حتی مأمور حفاظت بیمارستان جن هستند".
هم اطاقی اش سؤال کرد: "از کجا این موضوع را فهمیدی".
جواب داد: "برای این که همه آن ها به جای کفش سم داشتند".
هم اطاقی اش بی اعتنا سری تکان داد و گفت: "خونسرد باش و بگیر بخواب".
گفت: "وقتی بیمارستان در اختیار جن هاست و همه کارکنان بیمارستان سم دارند چطور میتوانم خونسرد باشم و راحت بخوابم".
هم اطاقی اش پایش را از زیر ملافه بیرون آورد و گفت: "خوب این که مهم نیست، ببین پای من هم سم دارد" و بعد اضافه کرد: "می خواهی دمم را هم ببینی".
حس کرد دیگر قدرت نفس کشیدن ندارد، به خودش گفت: "خدایا امشب همه جن هستند".
جای دیگری برای فرار نداشت، ملافه را روی صورتش کشید تا خودرا از دید هم اطاقی اش و جن های دیگر مخفی کند. درحالیک ه از شدت ترس زیر ملافه خود می لرزید آرزو می کرد زودتر آفتاب بدمد و جن ها بیمارستان را تخلیه کنند (این تصور را داشت که جن ها نیز هم چون دراکولاها روزها به سردابه ها و جاهای خلوت و تاریک می روند).
ولی هم اطاقیش دست بردار نبود و مرتب می گفت: "دوست عزیز چرا ناراحتی، حالا همه سم دارند" و بعد پرسید کرد: "آیا به پاهای خودت نگاه کرده ای".
جرئت نمی کرد بپاهای خودش نگاه کند. درحالی که از شدت گرما و ترس خیس عرق شده بود چشم هایش را هم گذاشت و سعی کرد بخوابد".
----------
صبح روز بعد وقتی چشم باز کرد روشنائی روز از پنجره اطاق دیده می شد. با دیدن صندلی چرخدار در کنار تختش ناگهان به یاد حوادث شب قبل افتاد. در وهله اول نگاهی کنجکاوانه به هم اطاقی اش که روی تختش آرمیده بود انداخت. پاهایش زیر ملافه بود و چیزی غیر عادی در او دیده نمی شد. نمی دانست تمام آن چه را که شب قبل دیده بود کابوس بوده یا در بیداری دیده است. برای اطمینان از این امر زنگ کنار تختش را به صدا درآورد، پرستاری با شنیدن صدای زنگ وارد اطاق شد. در وهله اول به کفش ها و پاهای او نگاه کرد، کاملا" عادی و عاری ازسم بود. فکر کرد: "خوب این طبیعی است چون روز شده و معمولا" جن ها باید از بیمارستان خارج شده باشند".
هنوز باور نداشت آن چه را که شب قبل دیده کابوس بوده باشد. به یاد صحبت های هم اطاقی اش افتاد که شب قبل گفته بود: "بهتر است نگاهی هم به پاهای خودت بیندازی". خواست ملافه را کنار زده به پای خود نگاه کند ولی جرئت نمی کرد چرا که از واقعیت امر می ترسید.
دراین موقع که بین تردید و واقعیت سرگشته و حیران بود، پرستاری با سینی صبحانه ها از در وارد و صبحانه او و هم اطاقی اش را آورده روی میز کنار تخت شان گذاشت. هم اطاقی اش که همان موقع از خواب بیدار شده بود، صبح به خیری به او گفت و سینی صبحانه اش را روی پاهایش گذاشته مشغول خوردن شد.
او که هنوز گیج و متحیر کابوس شب قبل بود، همان طور حیران نشسته و به سینی صبحانه اش نگاه می کرد. هم اطاقی اش که گویا متوجه حالت او شده بود ناگهان خنده بلندی سر داد و گفت: "هنوز فکر می کنی همه سم دارند".
با وحشت برگشت و به او نگاه کرد. چیزی در مغزش فریاد کرد که: "پس همه آن چه را که دیده بود کابوس نبوده و واقعیت داشته است".
برای اطمینان از جریان امر از هم اطاقی اش پرسید: "من کی چنین حرفی زدم".
هم اطاقی اش همان طور که می خندید گفت: "مثل این که شب قبل خواب بدی می دیدی چون مرتب تکرار می کردی، همه سم دارند. همه سم دارند".
مثل این بود که یک ظرف آب سرد روی سرش ریختند. در جواب هم اطاقی اش تنها لبخندی زد و سپس مشغول خوردن صبحانه اش شد.

http://mohamadsatwat.blogspot.com/

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد