logo





خانم شریعه

سه شنبه ۱۶ شهريور ۱۳۸۹ - ۰۷ سپتامبر ۲۰۱۰

گلناز غبرایی

pole-kheshti-langeroud.jpg
زنگ در که به صدا در می آید یک ساعتی است حاضر و آماده منتظر نشسته. فقط کمی عطر به خود می زند و به سمت حیاط می رود. می داند که نباید از غم و غصه و بیخوابی های شب های اخیر چیزی بروز دهد. اینبار یک هفته منتظر آمدن او نشسته بود. از شنبه ی گذشته هرروز به خود گفت که امشب دیگر پیغامش می رسد. اصلاً شاید اینبار سرزده بیاید. امروز صبح که میر آقا زنگ زد قلبش ریخت: یعنی آمده. خبر آورده بود که امشب می رسد. میر حسین با چهره ی آفتاب سوخته شاداب و ترو تازه از هوای شمال در قاب در ظاهر می شود. کمی از خانم شریعه کوتاه تر است قوی و عضلانی. وزنش البته کمی زیاد است ولی در مقابل اندام استخوانی خانم شریعه چاقتر از آنچه هست بنظر می رسد.
« سلام حسین چه به موقع رسیدی! شام آماده و حاضر است.» ح حسین را می کشد و سین را با تشدید ادا می کند. فقط او میر حسین را اینطور می نامد باقی صاف و ساده می گویند میرحسین. هروقت خانم شریعه صدایش می کند انگار آدم دیگری مخاطب اوست، نه همان میر حسین همیشگی. خانم شریعه همان طور که کت میر حسین را از تنش در می آورد و به چوب رخت آویزان می کند ادامه می دهد « بمیرم الهی هلاک شدی این بیست و دو روز سر کارخانه. این همه به این کارشناس و حسابدار و ترازودار آشپز و هزار جور عمله و اکره ی دیگر پول می دهی نمی توانند دوروز کار را بگردانند تا تو بیایی و نفسی تازه کنی؟ ». تصمیم گرفته بود نگوید بیست و دو روز. اینطور می شد فهمید چقدر در انتظار بوده و چطور ساعت ها را شمرده ولی از دهنش در رفته بود و دیگر کاریش هم نمی شد کرد. هرچند که میر حسین اصلاً متوجه نشد. به جای جواب می گوید« چه بوی خوبی راه انداختی شری جان. مردم از بس با کارگرها ساچمه پلو، آبگوشت و لوبیا پخته خوردم. آشپز امسال هم که دست پختش افتضاح است. صد رحمت به گل خانم و شوهرش یک کم دستشان کج بود. اما لااقل دست پختشان را می شد خورد. خانم شریعه بزحمت جلوی خودش را می گیرد تا از زبانش در نرود که « پس آن خانمای تنه لش چکاره است. خرج او و پدر و مادرش را که می کشی ،لیاقت ندارد یک غذای درست و حسابی جلویت بگذارد.». به موقع حرفش راقورت می دهد و حتی پایین رفتن جملات را در گلویش حس می کند. دردل به ایران خانم فحش می دهد. هفته ی پیش آمده بود: سه ساعت نشست تا خرخره میوه وشیرینی خورد. به جهنم فدای سرمن و حسین. تازه سیصد تومن هم قرض گرفت که می دانم دیگر هیچوقت رنگش را هم نمی بینم. آن هم به جهنم. اما حرفهایش دلم را آتش زد.« شریعه جان از من گفتن اگر می خواهی شوهرت از دست نرود همین هفته کفش و کلاه کن و برو سر کارخانه. این سه چهارماه را همانجا بمان. این دختره برای میرحسین دندان تیز کرده. بجنبی یک بچه هم برایش می آورد. »صدای میر حسین اورا برمی گرداند « برویم دیگر. چیزی بخوریم. می خواهم بخوابم. اینقدر خسته ام که نگو. هفته ی پیش هروقت خواستم ساعتی بخوابم برگ چای آوردند.»
شریعه خانم می گوید « برویم » دستش را دور کمر میر حسین حلقه می کند و بااو به سمت میز آماده ی شام می روند.
همانطور که شام را می کشد می گوید « گفتم آن جا اینقدر ماهی سفید، کولی، ترش تره و میرزاقاسمی به خوردت داده اند که دیگر از هر چه غذای محلی است سیر شده ای. امشب من برایت سوپ سبزی و بیف استرگانف پختم. گوشت گوساله اش تازه ی تازه است.»
میرحسین که کاسه اش را جلو آورده تا خانم شریعه پرش کند می گوید« این ها که تو می گویی کجا بود من بخورم. مهمانی که نرفته بودم. توی این مدت فقط یک بار رفتم چمخاله خانه ی عباس خان. آن جا هم اینقدر شلوغ بود که سگ صاحبش را نمی شناخت.»
خانم شریعه فکر می کند: یعنی می خواهد رد گم کند یا واقعاً فقط سر کار بوده و بعد دوباره خشمی دیوانه وار از ایران خانم جانش را پر می کند: ای بر پدر و مادرآدم دو بهم زن لعنت، حسودیش می شود این زن. نیست که شوهرش برای یک زن جوان و زیبا ولش کرد و رفت. حالا این هم دوره افتاده می خواهد زندگی مردم را به باد بدهد. یک هفته چقدر حرص و جوش خوردم من. حالا هم که شوهرم صحیح و سالم جلویم نشسته به جای اینکه خوش باشم دنبال سوال جواب های بی فایده هستم. ای لعنت به تو و سق سیاهت زن!
باز هم صدای میر حسین به گوشش می خورد« چه خوشمزه شده ! مگر میرآقا کی آمد که تو وقت کردی این هارا بپزی. واقعاً هیج جا خانه ی آدم نمی شود.»
حالا دیگر خانم شریعه حسابی سر حال می آید « ای بابا کاری نکردم که، خدا این میر آقا را بگویم چکار کند که اینقدر دیر آمد. می خواستم کیک بپزم نشد» و بعد با احتیاط می پرسد« چند روزی که می مانی. دیروز پوران خانم برایم زنگ زده بود با هم برویم سینما. می گفت یک فیلم جدید آورده اند. اگر دلت بخواهد می توانیم با هم برویم» و در بیم و امید به انتظار پاسخ می ماند.
«بد هم نیست. اینقدر با آدم های زبان نفهم سرو کله زدم که دیگر مغزم از کار افتاده» و اینبار بشقابش را از پلو و بیف استروگانف پر می کند. یک مشت خلال نازک و طلایی سیب زمینی هم می ریزد رویش« تو چرا هیچ چیز نمی خوری ؟»
« اینقدر ازدیدنت ذوق زده شدم که اشتها به خوردن چیزی ندارم. بعد هم می دانی که من وقتی آشپزی می کنم نمی توانم چیزی بخورم. نگفتی چند روز می مانی.»
« نمی دانم ولی باید زود برگردم. قرار شده یکی دوروزی رحمت اله به کارخانه سر بزند. به کس دیگری که اعتماد ندارم.»
قلب خانم شریعه فشرده می شود. این همه انتظار برای یکی دوروز. ولی بروی خود نمی آورد. به پیشنهاد ایران خانم فکر می کند و به جواب خودش: من با این پای چلاقم از آن همه پله چطور بالا و پایین بروم. از آن گذشته حوصله ی این دهاتی های زبان نفهم را ندارم. بچه هایشان یک سره توی اتاق ما پلاسند. یک سر راحت نمی شود زمین گذاشت. سلام سلام این کیست ارزیاب، آن یکی زن کدخدا، آشپز، ماًمور وزن برگ، کارشناس. من حتی اسمشان را هم یادم نمی ماند. طفلک حسین چه طاقتی دارد. نه خانم جان من برای این کارها ساخته نشده ام. یک عمر معلمی کردم. با بچه های مردم سرو کله زدم بسم است. حالا دلم می خواهد در خانۀ راحت خودم زندگی کنم. بی سرخر. حسین هم هروقت خواست بیاید قدمش سر چشم. می دانست که دروغ می گوید. از خدایش بود برود. حتی در جهنم هم اگر با حسین بود خوش می گذشت . با او می توانست تا قیامت بخندد و دیگران را هم بخنداند. با حسین پیری، زشتی و نازایی یادش می رفت. جوان می شد و خواستنی. راستی هیچ وقت خواستنی بود؟ آن دوران آغازکار معلمیش که با همکاران هر روز به مدرسه می رفت؟خواهر بزرگش هم معلم بود. خانه شان درست کنار رودخانه واقع شده بود. با آن پنجره های بلندو رنگی درقاب ظریف چوبی. شب ها گاهی به بالکن مشرف به رودخانه می رفت و به آب خیره می شد. درست نمی دانست منتظر چه چیز یا چه کسی است. چند تایی خواستگار داشت. اما هیچ کدام باب طبعش نبودند. به آن ها که جواب رد داد دیگر کسی سراغش را نگرفت. بند اندازی که شغل دومش پیدا کردن همسر برای دختران و پسران دم بخت بود بعد از شنیدن چند بار جواب منفی پشت سرش گفت که: والا راست می گن میمون هرچی زشت تره بازیش بیشتره من که دیگه پشت دستم رو داغ کردم یک قدم هم برای این شازده خانم بردارم . گمان می کنه نوه ی اتور خان رشتیه. بذار اینقدر بمونه تا موهاش مثل دندون هاش سفید بشه. بعداز گذشت چند سال کم کم همه باورشان شد که پیش بینی بندانداز فشکالی درست در خواهد آمد. خودش هم دیگر امیدی به تغییر اوضاع زندگیش نداشت. تا اینکه...
سعی می کند دلخوریش را از چشم میر حسین مخفی کند از جا بر می خیزد و ذوق زده می گوید « پس باید از این فرصت کوتاه استفاده کنیم. من که تنهایی حوصله ی رفت و آمد ندارم. تا تو هستی یکی دو جا برویم . بعد هم رستورانی، سینمایی...» جمله اش را ناتمام می گذارد. چقدر دلش می خواست میر حسین در جواب می گفت « به جای اینکه تنها این جا بنشینی و گل های قالی را بشمری بیا با من برویم املش. برایم نهاری بپز. دستی به سرو روی اتاقم بکش و شب ها وقتی که می آیم کنارم باش. هروقت شد می رویم رشت، لاهیجان، چمخاله. تو که این همه آشنا آن جا داری. »
میر حسین اما پاسخ دیگری دارد. « حق داری والاه در این هوای داغ تک و تنها. بیا فردا با هم برویم یک تلویزیون برایت بخریم. کمتر حوصله ات سر می رود. راستی چرا با پوران خانم برنامه نگذاشتی بروید سینمایی جایی؟ بساط چاییت هم که براه است. میر آقا چای بهاره را آورد؟»
« طعمش عالی است. هفته ی پیش آورد. نهار نگذاشتم برود. این چای بهاره بوی تورا می دهد. هروقت عطرش در خانه می پیچد انگار تو آمده ای »
میرحسین سرش را از سفره برمی دارد و برای اولین بار از وقتی واردشده به دقت خانم شریعه را ورانداز می کند« انگار واقعاً از تنهایی کلافه شده ای. فردا حتماً برنامه ی خرید تلویزیون را بگذاریم »
خانم شریعه مخالفتی نمی کند. بلند می شود و دو تا استکان چایی ویک شکلات خوری پرازتنقلاتی که همیشه در بساطش پیدا می شد می آورد. میر حسین می گوید « آخ که چقدر دلم برای این هاتنگ شده بود. بهترین چای راهم که با قند بخوری چیزی کم دارد.»
شریعه خانم حس می کند آنقدر که باید از این حرف شاد نشده. چای در سکوت صرف می شود. کاری نمانده. دیگر باید خوابید. ازخود می پرسد که چرا منتظر این لحظه نیست. منتظر رختخوابی که پس از مدت ها دوباره گرم و جاندار می شود. منتظر ساعت ها در هم آمیختن. دوباره چهره ی ایران خانم جلوی چشمانش ظاهر می شود. « چرا اینقدر من دهن بینم. چرا اینطور شده ام. مگر اولین بار است که از این حرف ها می شنوم. در این دوازده سال زندگی مشترک چقدر از زبان این خاله زنک ها شنیدم: تورا فقط برای همین چندرغاز پولت گرفته. گوزش که به روغن بیفتد، می رود دنبال کارش یا: این همه جان می کند برای کی؟ بگذارد برای بچه های برادرش؟ خیال کردی. مردی که اینقدر کار می کند وارث می خواهد...دوازده سال این حرف ها را شنیدم و فقط لبخند زدم. شب ها برای حسین همه را تعریف کردم و با هم به ریش دنیا خندیدیم. پس این بار چه شده »
« شری جان نمی رویم بخوابیم؟»
« برویم »
ولی اینقدر توی حمام می ماند که صدای خروپف میرحسین بلند می شود. هرچند وقتی سر جایش دراز می کشد، گرمای بدن مرد جانش را به آتش می کشد. دستش را دور کمر میر حسین حلقه می کند و چشمانش را می بندد. ایکاش می شد تا آخر دنیا همینطور بمانند. ایکاش فردایی در کار نبود. راستی آنوقت ها پیش از آشنایی با حسین زمان چگونه می گذشت. فکر وذکرش چه بود. روزها در مدرسه شب می شد. عاشق کارش بود. هرروز پیش از رفتن سر کار یک ساعت جلوی آینه می ایستاد. دلش می خواست آراسته و شاد سر کلاس برود. از معلم های شلخته و بی حوصله خوشش نمی آمد. آن ها که تمام مشکلاتشان را با خود سر کلاس می آوردند. البته یاد گرفته بود اعتراض نکند چون فوری می گفتند: توی عزب اوغلی از مشکلات و گرفتاری های ما چه خبر داری نهارت را آفتاب می پزد، شامت را مهتاب...می دانست که بی حوصلگیشان مزمن شده و ربطی به شوهر و بچه ها ندارد. زندگی کردن بلد نبودند. دلش برای بچه هایی که ناچار به تحملشان بودند بشدت می سوخت. همیشه معلم محبوبی بود. سه چهار سال آخر پیش از بازنشستگی بود که با حسین آشنا شد. سی سال کار کرده بود. البته از هفده سالگی درس می داد. خسته از درس دادن اما نشده بود. با بچه ها عشق می کرد. همکاران این را هم به حساب بچه نداشتنش می گذاشتند. « اگر در خانه هم ناچار به تحمل زاغ و زوغ بچه ها بودی که دیگر حوصله نداشتی برای بچه های مردم کلاس فوق برنامه بگذاری » بهش بر نمی خورد. می دانست چرند می گویند. همه ی ضعف هایشان را می انداختند گردن شوهر، بچه، مسئولیت... بیاد دختر کوچک حمیده خانم می افتد. وقتی یک ساعت وقت گذاشت تا باروغن زیتون دانته و زرده ی تخم مرغ سس مایونز برای سالاد الویه درست کند، دخترک که تمام مدت با دهن باز نگاهش می کرد از مادرش پرسید که چرا او سسی به این خوشمزگی درست نمی کند و حمیده خانم گفت با کدام وقت. این همه آدم را باید سیر کند و غم و غصه ی بچه ها و گرفتاریهای رحمت اله هم که مزید بر علت است. جواب دخترک خنده به لب هایش می آورد « ایکاش تو هم مثل خاله شری بچه نداشتی» شبش طبق معمول همه را برای حسین گفت. جواب میرحسین هنوز در خاطرش مانده: حمیده خانم زندگیش را فقط وقف بچه هایش کرده. اینرا نه با تحسین گفت نه با تحقیر و خانم شریعه فکر کرد زندگی دیگران به ما چه ربطی دارد ما نه زندگیمان را به پای کسی می ریزیم،نه دنیای کسی را خراب می کنیم.این واقعیت محض بود. به هیچکس برای خوشبخت تر شدن نیاز نداشتند. یا شاید خانم شریعه اینطور فکر می کرد. یادش نمی آمد در دوران نوجوانی یا جوانی هوس بچه دار شدن داشته باشد. هوس پخت و پز برای شوهر یا هوس محبوب مادر شوهر واقع شدن. شاید به همین دلیل همان چند خواستگار مسخره را هم که سراغش آمده بودند، تاراند. میرحسین اما چیز دیگری بود. راستی کجا باراول کجا او را دیده بود یا به چشم خریداری دیده بود. منزل حمیده خانم یا دکتر. دلش می خواست منزل حمیده خانم باشد. به میرحسین در خواب نگاه می کند و به خود می گوید نه همان منزل حمیده خانم بود. سیزده سال پیش، هنوز رنگ بلوز آبی و شال و شلوار قهوه ایش را بخاطر می آورد. زهرا خانم که خیاط همه بود به او که می رسید کم می آورد. دقیقاًمی دانست چه می خواهد. سرش کلاه نمی رفت. ده بار پرو می کردتا درست آن را که می خواست در بیاید. باقد بلند و اندام کشیده اش هر چه می پوشید قشنگ بود. می دانست پشت سرش می گویند از پشت دل می برد از جلو زهره. آن روز نوبت حمیده خانم بود. هر ماه یکی از معلمین همه ی همکاران را به عصرانه ای مفصل دعوت می کرد. در اتاق پذیرایی خانه چهار طاق باز و مبل های قرمزرا یک گوشه جمع کرده بودند و ده تا صندلی لهستانی هم از بارانداز آورده بودند. اتاق از تمیزی برق می زد. معلوم بود که یک روزتمام محمد علی و یک وردست روی آن کار کرده اند. شریعه خانم یادش می آید که بادیدن آن اتاق دلباز و نورگیر از حمیده خانم پرسیده بود.: با داشتن همچین اتاقی چرا توی آن دو تا سوراخ موش چپیده اید و از جواب حمیده خانم به خنده افتاده بود: این جا فوری خاک می گیرد و زمستان هم گرم کردنش سخت است. چشم شریعه خانم به بخاری فلزی بزرگ گوشه ی اتاق افتاد که در تابستان هم جمع نمی شد. به خود گفت « بگو حوصله اش را ندارم. وگرنه فقط دیدن شعله ی این بخاری آدم را گرم می کند. تابستان ها هم که این پنجره باز می ماند و امکان آمدن خاک به داخل خانه زیاداست، شما این جا نیستید. بگو حوصله ی سرو کله زدن با آبجی خانم و بانو که هر طرح جدیدی باید از فیلتر نظراتشان بگذرد را ندارم». امروز اما روز حمیده خانم بود. شیک و پیک کرده بود و چند رشته مروارید به گردن داشت. کمی هم عطرزده بود. اتفاقی که به ندرت پیش می آمد. سرو کله ی همکاران کم کم پیدا می شود. سر آخر مدیر مدرسه ی ششم بهمن هم با خواهرش از راه رسید و خبر داد که خانم رئیس فرهنگ که شوهرش تازه به آن جا منتقل شده بود هم می خواهد برای آشنایی با معلمین بیاید. این خبر که بنظر می رسید خیلی جالب و استثنایی باشد اخم بر پیشانی حمیده خانم نشاند. بالاًخره زن رئیس فرهنگ و خانم دکتر از راه رسیدند و مجلس رسمی شد. اول طبق معمول ازمهمانان با میوه و شیرینی، چای و آجیل و کلوچه پذیرایی شد و بعد یک میز گنده را محمد علی به کمک مریم کشان کشان به درون اتاق کشیدند . خانم مصباح به اعتراض می گوید« حمید جان مگر قرار نبود بساط شام و این حرف ها نباشد. خودت همیشه می گفتی اگر ببینی که جمع ما به میدانی برای چشم و هم چشمی بدل شده دور هرچه دوره است را خط می کشی. حالا چه شده که خودت این بساط را راه انداخته ای. حمیده خانم با همان دلخوری پنهان در کلامش که بنظر شریعه خانم کمی عجیب آمد می گوید« بابا شام کدام است. دیروز آبجی خانم مخصوصاً به مناسبت امروز نان خلفه پخت. من هم ماهی گردبیج درست کردم همین » دهن همه ازشنیدن نان خلفه و ماهی گردبیج آب می افتد. شریعه خانم یادش نمی آید که مهمانی چند ساعت طول کشید. فقط وقتی همه در حال خداحافظی بودند. حمیده خانم به او اشاره ای می زند یعنی تو بمان. بعداز رفتن همه به اتاق که دیگر شبیه میدان جنگ است باز می گردند. خانم شریعه فکر می کند: حالاست که جمع و جور و رفت و روب آغاز شود. اما برعکس حمیده خانم از آشپزخانه یک بشقاب پر از اشپل ماهی گردبیج، کله و یک تکه از گوشت بی استخوان پشت را بهمراه چند تا نان داغ می آورد و خودش، آبجی خانم و بانو می نشینند توی هال سر سفره ای که تازه باز شده و به شریعه خانم هم اشاره می کند که بنشیند. بعد هم با لج می گوید« این خانم حیدری هم کارها می کند به خدا زن رئیس فرهنگ دیگر چه صیغه ای بود؟ » خانم شریعه با تعجب می پرسد« چرا ؟ خیلی خوشش آمد که مخصوصاً از نانش. از این بهتر بدون آنکه بدانیم مهمانی شاهانه ای شد»
حمیده خانم می گوید« تازه می خواست خوشش نیاید. می دانی آبجی خانم فقط دوروز در گیر خمیرش بود. من از این لجم گرفت که ما به خاطر این تحفه مجبور شدیم پشت میز بنشینیم و ماهی گردبیج را با قاشق و چنگال بخوریم. از این مسخره تر چیزی دیده ای. ده دوازده نفر بخاطر یک آدم غریبه این طور به خودشان سخت بگیرند. من اگر می دانستم یک عصرانه ی دیگر درست می کردم. حیف شد واقعاً. البته برای دیگران خودم که لب نزدم سهممان را همان اول گذاشتم کنار بنشین دیگر .منتظر چه هستی. »
خانم شریعه که تازه فهمیده موضوع از چه قرار است با حیرت می نشیند و فکر می کند« چطور آدمی به این بی حوصلگی یک دفعه اینقدر در رابطه با چیزی شور و هیجان نشان می دهد.» کلثوم بانو هم با دو تا تخم اردک بزرگ سر می رسد و می گوید که نان خلفه حتماً باید با تخم اردک خورده شود. آبجی خانم طبق معمول مخالفت می کند که اما نه وقتی ماهی به این خوبی هست. ولی هردو سرحالند و بحث به جاهای باریک نمی کشد. تازه نشسته اند که صدای در بلند می شود. بانو می گوید « بازهم سر خر » و لک لک زنان برای گشودن در می رود. رحمت اله در آستانه پدیدار می شود. با همان کت خاکستری و شلواری که مثل همیشه بیم آن می رود از پایش بیفتد. آبجی خانم که رو به در نشسته بلند می گوید« حلال زاده بودی. بیا بشین » رحمت اله به کس دیگری که هنوز در کوچه ایستاده می گوید« بیا که بموقع رسیدیم!» و میر حسین هم قدم به هال خنک و نیمه روشن می گذارد.
خانم شریعه غلتی می زند و فکر می کند «کمی گذشت تا چشمش به تاریکی آن جا عادت کند. یعنی مرا در همان لحظه ی اول دید؟» همشهری بودند و خانم شریعه هم از آن دخترهای آفتاب مهتاب ندیده بحساب نمی آمد که کسی ندیده باشدش. هردو همدیگر را بارها دیده بودند. ولی هیچوقت در جمعی آنچنان خصوصی در کنار هم قرار نگرفته بودند. ماجرای عصرانه خوردن به درازا کشید. چای ریختند و تنقلات را از اتاق پذیرایی که به طنبی معروف بود به هال آوردند. چای، دم کردن درست و عطر و بویش موضوع مورد علاقه ی رحمت اله بود و میر حسین که تازه پا به این عرصه گذاشته بود با علاقه همه ی حرف های اورا دنبال می کرد. حمیده خانم که شیفتگی میر حسین را می بیند می پرد وسط حرف شوهرش که« میر حسین خان حرف این مرد را گوش نکن تا فرصت باقی است برو مثل برادرت جایی استخدام شو. حقوقی سر ماه دستت می آید. تعطیلاتت به جا، ساعات کارت مشخص از من به تو نصیحت این کار چای را رها کن. جز دردسر و نگرانی هیچ چیز ندارد. »
میر حسین که جوانیش در برابر رحمت اله بیشتر خود را نشان می دهد در پاسخ می گوید « من از چهاردیواری دلم می گیرد. از اینکه یک نفر آدم متفرعن بالا سر آدم باشد و تو مجبور شوی هی جلویش تعظیم کنی متنفرم. ازاین گذشته هوای تهران به من نمی سازد. خفه می شوم آن جا. خاک چایی را دوست دارم و بوی کارخانه را به خدا اگر پولش را داشتم همین امروز « گیتی چای » را معامله می کردم. »
رحمت اله با تحسین نگاهش می کند « این پسر باید به کار چای رو کند. اصلاً برای همین کار ساخته شده والسلام»
میرحسین با خنده ادامه می دهد« هیچ مشکلی بر سر آغاز کار وجود ندارد جز کمبود سرمایه که آن هم زیاد مهم نیست»
آبجی خانم می گوید « خدا خودش سبب ساز است. شری جان چرا بیکار نشسته ای. بخدا اگر نان زیاد بیاید بشدت به من بر می خورد. بعد پشت گوشتان را دیدید،نان خلفه رادیدید»
حمیده خانم که سکوت خانم شریعه را می بیند می گوید« ربطی به نان شما ندارد آبجی خانم. شری جان مواظب اندامش هست. بیخود نیست که یک گرم کم وزیاد نمی شود. مثل ما بدیدن هر چیزی هوس خوردن به سرش نمی زند. اینطور نیست؟»
خانم شریعه حس می کند همه ی نگاه ها به سوی او برگشته. می خواهد مثل همیشه با شوخی و خنده پاسخ دهد ولی نمی تواند. مغزش خالی است، نه پراز تصویر مرد جوانی است که بارها در کوی برزن دیده بود ولی انگار آنشب برای اولین بار نگاهش در نگاه او گره می خورد. میر حسین اینبار خطاب به او می گوید« اینقدر از چایی حرف زدیم که حوصله تان سر رفت. ببخشید »
خانم شریعه که دیگر خودرا جمع و جور کرده می گوید« تورا خدا راحت باشید. من خیلی هم از لذت بردم. آخر می دانید من خودم دو سه سالی است که از شهر کوچکمان به همان تهرانی که شما می گویید از هوایش احساس خفگی می کنید پناه برده ام. من هم این جا داشتم خفه می شدم. آن جا آدم راحت تر است. هرکسی به صرف همسایه بودن یا آشنایی به خود اجازه ی دخالت در زندگی تو را نمی دهد. حالا با حرف های شما یک دفعه حس کردم چقدر آن جا که هستم بدون آن که بدانم دلم برای بو ها، طعم ها و صداهای این ولایت تنگ می شود.»
میر حسین می گوید« دیگر مقیم این جا نیستید؟بهمین دلیل پس مدت ها سعادت دیدار شما دست نداد.»
خانم شریعه می گوید« کم سعادتی از من است.» و بعد فکر می کند که هیچوقت اینطور حرف نمی زده. اصلاً کمتر جدی بود. همه ا و را به شوخ طبعی و زبان تند و تیز می شناختند. از خودش خنده اش می گیرد. بر می گردد طرف رحمت اله و می گوید« بازهم که پریشب غایب بودی؟ چه خبر است خانه ی این امان اله خان که تو زن و بچه هایت را می گذاری و هرشب هرشب آن جایی»
رحمت اله که انتظار نداشت بحث به آن جا بکشد لقمه به گلویش می پرد و در میان سرفه ها ی پیاپی پاسخ می دهد« به به به طلبکارهای ما یکی دیگر اضافه شد. خانم شما یک کاره از تهران بلند شدید آمدید که مارا سین جیم کنید؟» خانم شریعه می گوید« خوب یکی باید بکند دیگر. این زن را بی زبان گیر آورده ای بخدا»
هردو می دانند که موضوع شوخی است. رحمت اله عیاش و قمار باز است. اینرا همه می دانند و یک طوری با آن کنار آمده اند. البته موضوع دعواهای گاه و بیگاه خانوادگی می شود ولی بیش از این اتفاقی نمی افتد. قرار هم نیست بیفتد. این بار اما طرح موضوع غیبت های شبانه ی رحمت اله باعث نجات خانم شریعه از وضعیتی شد که برایش کاملاً نو وغریبه بنظر می رسید. نگاه رحمت اله که به اتاق پذیرایی افتاد آه از نهادش بلند شد« این هارا می خواهید همین امشب سر وسامان بدهید . من که حوصله ی سر و صداو بردار و بگذار ندارم. اگر برنامه ی رفت و روب است ما هر چه زودتر منطقه را ترک کنیم »
حمیده خانم می گوید« تو تا حال مگر یک بشقاب در این خانه جابجا کرده ای تا این بار دوم باشد؟»
باز هم موضوع به شوخی و خنده می کشد و سر آخر هر کسی یک گوشه کار را می گیرد تا اتاق کمی بوضع معمول باز گردد.
خانم شریعه همانطور که با چشمان بسته در بستر دراز کشیده و در انتظار خواب است از خود می پرسد« چه ساعتی بود که از جا بر خاستم و از همه خداحافظی کردم. گمانم از ده شب هم گذشته بود. دلم نمی خواست بلند شوم و به خانه ی ساکت و تیره ی خواهرم که حتماً در آن ساعت به رختخواب رفته بود بروم. ولی نشستن بیشتر هم جایز نبود. دم در بودم گمان کنم که گفت « شما هم به مهمانی شب جمعه ی دکتر می آیید دیگر؟»
گفتم«من که دعوت نشده ام »
گفت« خوب من همین حالا دعوتتان می کنم. خیلی ها هستند. می خواهیم راجع به تبلیغات انتخاباتی دکتر مشورت کنیم »
حمیده خانم می گوید« باز شروع شد. دو ماه بدو بدو،انتظار و امید، این درو آندر زدن و بدتر از همه روزهای آخر اطمینان به پیروزی و بعد اعلام نام یک آدم نا آشنا از رادیو. چهار سال پیش غروب وقتی خبر انتخاب این مردک رودسری به گوشم خورد گفتم این دفعه دیگر رحمت اله سکته می کند. دوساعت بعد که خیس عرق به خانه رسید و من رنگش را که از زور خشم سیاه شده بود دیدم گفتم کارش تمام است. حالا باز می خواهید ماجرا را از سر بگیرید؟ چه روحیه ای دارید شما »
شریعه خانم از یاد آوری شور و هیجان میر حسین لبخند می زند « این حرف ها کدام است. سیاست مثل قمار برد و باخت دارد دیگر. شما هم که باید حتماً بیایید. رحمت اله خان که خودش صاحب مجلس است. ما روی همکاری شما حساب می کنیم. اگر جامعه ی فرهنگیان شهر پشت سر دکتر نباشد پس کی باشد »
خانم شریعه فکر می کند « جریان کاندیداتوری دکتر را برای مجلس همه می دانستند. تا حال دو دوره نامزد این کار شده بود. ولی هیچوقت کسی را ندیده بودم که این طور با اشتیاق ازکارزار تبلیغاتی برای یک نماینده ی مجلس حرف بزند. انگار پای مرگ و زندگی در میان است. البته او چند لحظه پیش راجع به کاری هم که آرزو داشت شروع کند همینطور حرف می زد. معلوم بود به هر کاری که رو کند این طور خواهد شد »
خانم شریعه همان دم در ایستاده بود و نمی دانست چه پاسخی بدهد. با خانم دکتر همکار بود. سال ها در مدرسه ای که خواهر دکتر درس می داد معلمی کرده بود. خود دکتر هم آشنای همه ی مردم شهر بود. خانم شریعه بارها درمهمانی های دکتر که در آن شهر اتفاقی استثنائی بحساب می آمد شرکت داشت و از ته دل آرزو می کرد به این مهمانی شب جمعه برود. ولی جوابش چیز دیگری بود.« من که حتماً رایم را فقط به دکتر می دهم حتی اگر آنوقت تهران هم باشم می آیم تا در انتخابات شرکت کنم. اما کار دیگری از دستم بر نمی آید. بگذارید آن ها که دست و پایی دارند بیایند تا به امید خدا اینبار آقای دکتر موفق شود.»
می گوید و فوری پشیمان می شود. در دل به خودفحش می دهد و به این عادت احمقانه که هیچ وقت حرف دلش را نزند. میر حسین اما ولکن نیست « از این بیشتر چه می خواهید. شما حتی حاضرید برای رأی دادن از تهران بلند شوید و بیایید. خیلی ها از چمخاله نمی آیند. شب جمعه منتظر همه ی خانم های عزیز هستیم .»
خانم شریعه دیگر معطلی را جایز نمی شمرد. رو به حمیده خانم می گوید« تو چکار می کنی؟»
حمیده خانم دستی تکان می دهد و می گوید«حالا کجا تا شب جمعه برای ما که نمی خواهند تدارک جداگانه ببینند. اگر خدا خواست می رویم »
برای خانم شریعه این بهترین جواب دنیاست. از اینکه نا چار نشده فوری پاسخ بدهد راضی است و در عین حال از همین حالا می داند که صددر صد شب جمعه آن جا خواهد بود. حالا چه با حمیده خانم و چه بی او. آخرین جمله ی میر حسین وقت بستن در به گوشش می خورد« پس بزودی همدیگر را می بینیم» و خانم شریعه به خود می گوید« خدا را شکرکه درخانه ی دکتر زن و مرد را جدا نمی کنند. » همیشه از مجالس مردانه زنانه بدش می آمد. مخصوصاً عروسی هایی که حتی شام و نهار را جدا می دادند. فکر می کرد همه ی زحمت و سلیقه را برای چیدن سفره ی مردانه بخرج می دهند و بعد هر چه می ماند می گذارند جلوی زن ها و بچه هایی که پس از شنیدن بوی غذا مادر هایشان را ذله کرده اند. خودش هیچوقت در بند غذا نبود ولی همیشه وقتی در چیدن سفره ی نهار برای مردان در عروسی ها کمک می کرد و بعد ناچار به ترک اتاق می شد میلش می کشید که به حالت قهر و اعتراض مجلس را ترک گوید . البته هیچوقت این کار را نکرده بود. وقتی هم که نوبت به سفره ی زنانه می رسید همیشه خود را به غذا دادن بچه ای سرگرم می کرد تا ناچار به خوردن آنچه ته مانده ی غذای سفره ی اول می دانست نشود.
میر حسین در بستر می غلتد و به خانم شریعه ی در خواب نگاه می کند «شری جان خوابی؟» جوابی نمی آید. برمی خیزد و می رود سراغ یخچال. یک لیوان آب یخ بر می دارد. کولر را خاموش می کند و به صداهای شهر بزرگ گوش می سپارد. ولی فکرش در املش است. پیش کارخانه که حالا کم کم از خواب بر می خیزد، صدای آشنای دستگاه خشک، بوی برگ تازه که درپلاس کم کم رنگ می بازد، بوی چای که خانما دم کرده و برایش با پنیر و مغز گردو و تخم مرغ می آورد. به خود می گوید« چطور به او بگویم؟» یک هفته است که خانما را عقد کرده. هنوز نمی داند چه احساسی به او دارد. برای میرحسین زن یعنی شری . اورا همیشه دوست داشته .حس می کند بی او کامل نیست. راستی قبل از آشنایی با شری چه می کرد؟ که بود؟ آینده اش چه می شد؟ جوان بود و بقول رحمت اله جویای نام. شری علاوه برسرمایه لازم چیزهای دیگر ی هم به او داده بود. او را به آنچه امروز هست بدل کرده بود. چطور لباس بپوشد. عطر بزند. عادات غذاییش را از او داشت چه چیز را با چه بخورد. گاهی کتابکی بخواند. به سینما رفتن عادت کند. حتی در مجالس با هم برقصند. این همه را از شری آموخته. وگرنه چه فرقی با برادرش داشت که هنوز هم تنها تفریحش نشستن ورِ دل زنی دلمرده و بچه هایی مافنگی بود که با یک باد مریض می شدند. به بستر باز می گردد و فکر می کند « فردا را با هم می گذرانیم. می رویم بازار. سینما ،رستوران. بعد هم خدا کریم است.» خواب اما دیگر به سراغش نمی آید. فکر خرید، یاد خانما را هم به همراه می آورد. چطور به کارخانه باز گردد و حتی یک حلقه برایش نخرد. ایکاش می شد شری به او در پیداکردن یک تکه طلا کمک می کرد. خنده اش می گیرد. به شری در خواب نگاه می کند« چه کردی با من که بدون تو حتی قادر به خرید حلقه ی نامزدی برای زنم هم نیستم.» زنم! حالا دیگر خانما زنش بود. چطور شد او را گرفت. دلش می خواهد فکر کند مجبور شده، چاره ای نداشته، همه انتظار داشتند این اتفاق بیفتد. همه یعنی ساکنین آن ده و کارکنان کارخانه. اگر او را نمی گرفت. حتماً دخترک بدبخت می شد. کسی سراغش نمی آمد. دختری که هر روز به هر بهانه ای ازپله ها بالا می آید و کلی در اتاق ارباب معطل می شود از نظر خیلی ها دیگر بدرد نمی خورد. هیچ زنی به خواستگاریش نمی آید و او را برای پسرش کاندید نمی کند. همه جاپشت سرش پچ پچ می کنند که هوایی شده و این همه حق آن دختر مهربان و خجالتی واقعاً نبود. اما براستی فقط این بود. یعنی دلش بچه نمی خواست. از فکر بچه، بچه ی خودش موجی گرم از تنش می گذرد. دنیای بچه هارا هم با شری شناخت. هیچکس مثل او به بچه ها فکر نمی کرد. میرحسین خنده اش می گیرد. شری بیشتر از یک مادر به فکر بچه هابود. نه به خوردو خوراک و لباس، نه به درس ومشق و این طور چیزها. نه. شری به خوشی بچه ها فکر می کرد. به سرگرم کردنشان. بچه های دوروبر همه عاشق خاله شری بودند. یادش می آید یک بار دو ماشینه به رامسر رفته بودند. برنامه ی هر ساله شان بود. همه اعتقاد داشتند چشمه های آب معدنی آن جا دوای هر دردی است. یک ماشین خانواده ی رحمت اله و در ماشین دوم خودش، شری و خانواده ی برادرش . ماشین فولکس قورباغه ای آنها برای این همه آدم جا نداشت. در حد خفگی به هم چسبیده بودند. وقت برگشت حمیده خانم پیشنهاد کرد که زن برادر میرحسین و پسر کوچکش به ماشین آنها بیایند. این طور همه راحت تر می نشستند. اما دختر بزرگ تر برادر حاضر به جدایی از مادر نبود. پس از مدت ها بحث حمیده خانم به دختر خودش می گوید تو برو پیش خاله شری بگذار آذر بیاید این جا. بعد هم در گوشی به او می گوید که :نشان بده چقدر خانم و عاقلی . دخترک با بی میلی تمام می آید توی ماشین آن ها. بق کرده. البته گریه نمی کند. ولی آنطور که نشسته و سرش را پایین انداخته بیانگر همه ی غم و غصه هایی است که یک دختر بچه می تواند داشته باشد. میرحسین می گوید« تو که خاله شری را دوست داشتی مگرنه ؟» دخترک سرش را بیشتر پایین می اندازد. شری سقلمه ای به او می زند که یعنی چیزی نگو و بعد از گذشت چند دقیقه برمی گردد عقب و می گوید« می خواهی کاری کنم که همه شان از غصه دق کنند؟» جوابی نمی شنود. برمی گردد طرف حسین و می گوید « گاز بده برویم بگیریمشان » به ماشین آن ها که می رسند. پنجره را تا ته می آورد پایین، دستمالش را از گردن باز می کند و به میر حسین می گوید « بوق بزن .پشت سر هم » وبعد همانطور که دستمال را دور سر می گرداند شروع می کند به خواندن و رقصیدن تادوباره ماشین ها از هم فاصله بگیرند. چنددقیقه بعد می گوید« تنهایی که نمی شود . این دفعه همه با هم موافقید؟»
و بازهم سقلمه ای نصیب پهلوی میرحسین می شود. دوباره که می پرسد میرحسن با صدای بلند می گوید« بله» ودوباره ماشین سرعت می گیرد. اینبار دخترک هم شیشه اش را پایین می کشد و همه هماهنگ با صدای بوق ماشین جیغ می کشند و می رقصند. توجه سرنشینان ماشین رحمت اله به آنان جلب می شود. مخصوصاً بچه ها با چشمان گشادشده نگاهشان می کنند. بار سوم عملیات باشکوه تر انجام می شود و حتی چند ماشین دیگر هم هماهنگ با آنان بوق می زنند و آواز می خوانند. تا به خانه برسند هفت هشت باری این کاررا تکرار می کنند و حالا که میرحسین به آن روز فکر می کند می فهمد که خودش هم به اندازه ی دخترک لذت برده و چه بسا چند بار آخررا فقط برای دل خودش سرعت گرفته و بوق زده. وقت پیاده شدن همه آن چنان شاد و سرحالندکه خودشان هم فراموششان می شود این کار الکی و یا آن طور که شری به گیلکی می گوید« هچی » بوده. دخترک وقت پیاده شدن در گوش شری می گوید « دیگر همیشه سوار ماشین شما می شوم. قول می دهم » و شری از ته دل می خندد.
میرحسین از خواب که بر می خیزد غرق عرق است. آفتاب اتاق را پر کرده و شری سر جایش نیست. بلند می شود. از اتاق که در می آید بوی چای و نان تازه به مشامش می خورد و شری را می بیند که تر و تازه جلوی بساط نقلی سماورش ایستاده « چرا مرا بیدار نکردی ؟با هم بساط صبحانه را می چیدیم. یا لااقل نان را من می خریدم »
« خیلی خوب خوابیده بودی تازه می خواستم بیایم کولر را روشن کنم که اتاق خنک شود.»
« نه دیگر خواب کافی است. مگر قرار نیست برویم خرید »
خانم شریعه باخنده می گوید « ول کن بابا تلویزیون می خواهم چه کنم »
میرحسین می گوید« چند سال دیگر می خواهی مقاومت کنی. حالا دیگر تلویزیون در دهات هم از ملزومات است چه برسد به تهران. »
خانم شریعه می گوید « من که تا حال دلیلی برای خرید تلویزیون نداشته ام. سرم به اندازه ی کافی گرم کارم بوده. ولی شاید هم تو حق داشته باشی. آن اتفاق و مدت ها زمینگیر شدن زندگیم را یکسره تغییر داد. »
« هنوز هم پادرد داری ؟»
میر حسین فوری از سوالش پشیمان می شود. اگر پای خانم شریعه کاملاً سالم باشد دیگر احتیاجی به تهران ماندنش نیست. می تواند بیایدکنار او و همانطور زندگی کنند که همیشه می کردند. شش ماه تهران، شش ماه سر کارخانه. شریعه خانم همیشه می گفت که این طور هرگز حوصله شان از زندگی سر نمی رود. بهار و تابستان زیبا را در شمال می گذراندند و پاییز و زمستان سرد و ابری را به خانه ی گرم و نرم تهرانشان باز می گشتند. خانم شریعه همیشه طوری عمل می کرد که انگار تابستان ها به مهمانی نزد میر حسین می آید و زمستانها میزبان او است. از یاد آوری این بازی لبخند به لبهای میر حسین می نشیند.
« بهترم. وقت انتخابات که حتماً خودم را می رسانم. البته دیگر می شود اواخر کار کارخانه. اما آنقدر می مانم تا با هم برگردیم»
میرحسین حس می کند هرچه خون در بدن دارد به سر و صورت و مخصوصاً گوشهایش هجوم آورده به خود می گوید: خدا کند شری متوجه حال خرابم نشود. لبخندی زورکی می زند و باصدایی که بزحمت شنیده می شود می گوید« دکتر حتماً راضی نخواهد شد که تو با پادرد شش هفت ساعتی در راه باشی. رطوبت هوای آنطرف ها هم که برایت حکم سم را دارد »
خانم شریعه بدون آن که پاسخی بدهد به سمت اتاق خواب حرکت می کند انگار حرف میر حسبن را نشنیده باشد ودر همان حال می گوید « من بروم حاضر شوم. بهتر است پیش از گرم شدن بیش از حد هوا برویم »
پا به اتاق خواب که می گذارد حس می کند دیگر توان هیچ حرکتی را ندارد می نشیند روی تخت و به جای خالی میرحسین خیره می شود. دیگر مطمئن است که آن طرف خبری شده حتی اگر ایران خانم هم نیامده بود. اگر مرد یک هفته دیر نکرده بود. اگر نگفته بود دوروز دیگر باید برگردد... باز هم این جا می فهمید که اتفاق جدیدی در زندگی شوهرش رخ داده. او هرگز و تحت هیچ شرایطی یک رأی را از دست نمی داد حتی اگر مجبور می شد خودش بیاید و زنش را ببرد پای صندوق. از یاد آوری حرکات میر حسین در شب های انتخابات لبخند بر لبان خانم شریعه می نشیند. از این خانه به آن خانه می رفت و به همه روز انتخابات را یادآوری می کرد. خواهش می کرد، سرو کله می زد و حتی گاهی فریاد می کشید. روز انتخابات هم کله ی سحر وانت کارخانه را بر می داشت و می رفت سراغ آن هایی که بهانه شان نداشتن ماشین و سختی راه بود. فقط هم آن هایی را سوارمی کردکه می دانست بدون ماشین و راننده از جایشان تکان نمی خورند. دفعه ی پیش که اهالی خانه ی عباس خان می خواستند با او بروند اعتراض کرد که شما خودتان یک گُردان آدم هستید. یک مینی بوس کرایه کنید دیگر. این وانت برای کاردیگری است. حالا چه شده که از رأی او می گذرد. از جا بر می خیزد. در کمد را باز می کند و گیج و منگ به ردیف لباس ها که منظم و اطو شده آویزانند نگاه می کند. نمی داند چرا آن جا ایستاده و وقتی یادش می آید نمی داند چه لباسی را بپوشد. آن قدر همان جا می ماند تا صدای در حمام بلند می شود و بعد میرحسین با موهای خیس و سرو صورت گُل انداخته در چهارچوب در ظاهر می شود. « تو که هنوز حاضر نشدی ؟»
« نمی دانم چه بپوشم. سرظهر این قدر گرم می شود که نگو »
از خودش تعجب می کند. چطور به این پاسخ رسیده بود. گرمی هوا در این لحظه آخرین چیزی بود که به آن فکر می کرد. بعد هم چرا این قدر به خودش عذاب می داد. چه چیزی را می خواست از او مخفی کند. چرا فریاد نمی کشید. او را از خانه بیرون نمی انداخت. چرا حتی بازخواست نمی کرد. ولی به جای این همه لباسی را بیرون می کشد و به سرعت می پوشد « برویم من حاضرم »
« چه عجب به این سرعت آماده شدی؟ راستی چرا پیراهن آستین بلند پوشیدی ؟ مگر نمی گویی سر ظهر گرم می شود ؟»
واقعاً چرا این پیراهن را انتخاب کرد؟ شاید به این دلیل که میرحسین هیچوقت آنرا به تنش ندیده بود. پیراهنی سبز با آستین های مچ دار بلند که تا پایین دگمه می خورد. پیراهنی که بالایش تنگ تنگ بود و از کمر یک دفعه گشاد می شد. پیراهنی که با یک نگاه دیگر در آینه از آن متنفر شد . مطمئن بود هر بار که آن را ببیند به یاد امروز خواهد افتاد. یک دفعه به همه ی لباس هایی که میرحسین آن ها را نخواهد دید فکر کرد. به اوقاتی که بی او خواهد گذشت. به ماجراهایی که پیش خواهد آمد و مهلت حرف زدن راجع به آنان دست نخواهد داد. به سال هایی کشداری که از پس امروز خواهند رسید. سالهای تنهایی و او فرصت کافی برای فکر کردن غصه خوردن ،گریه زاری، دعوا مرافعه خواهد داشت. یک دفعه برگشت و گفت « تا تو یک چایی بریزی من حاضر می شوم » و او را از اتاق بیرون انداخت .
میر حسین به خودمی گویدکه چه روز خوبی راباهم گذراندند. چه راحت تلویزیون انتخاب شد. انگار نه انگارکه فقط به همان دلیل آمده بودند.خانم شریعه ی ادایی و سخت گیر اولین دستگاهی را که دید قبول کرد و در مقابل اعتراض میرحسین به رنگ آن گفت « مهم نیست. مبل ها را باید عوض کنیم. پرسرو صدا شده. بعدی را با در نظرگرفتن این تازه وارد می خریم و بعد همه چیز باهم جور می شود.»بعد با هم رفتند خرید. چند تا پیراهن ،شلوار و لباس زیر،کفش و جوراب. میرحسین فکر می کند « هرچه اصرار کردم هیچ چیز برای خودش نخرید. هی گفت همه چیز دارم ،مگر من کجا می روم. یا اینکه حالا خریدهای تو را تمام کنیم بعد. »ظهر هم که رفتند چلو کبابی مورد علاقه شان در بازار. به خانه که برگشتند میرحسین از گرماو خستگی بی حال شده بود. از خانم شریعه در عجب بود که به سرعت رفت بساط چایی را آماده کند« حالا دست بردار اول برویم چرتی بزنیم. من که هلاک شدم »
« تو چرتت را بزن. غروب می رویم دنبال پوران خانم وبعد هم با هم میرویم سینما. قول میدهم خوشت بیاید»
میرحسین فکر می کند « هرچه تو خوشت بیاید من هم دوست دارم. لذت بردن از سینما را از تو آموختم و البته بسیاری چیزهای دیگررا » و همان جا برمبل پر سرو صدا به خواب می رود.
خانم شریعه اما به بهانه ی چای دم کردن همان جا در آشپزخانه می ماند و شروع می کند به رفت و روب. او هم خسته است ولی میلی به نشستن ندارد. دلش نمی خواهد به چیزی فکر کند. حتی به محلی که باید تلویزیون قرار بگیرد. او که در تمام خانواده به سلیقه معروف است حتی نمی داند چرا برای اتاقی که همه ی دکوراسیونش کرم قهوه ای است تلویزیونی با درو پایه ی انابی انتخاب کرده. میرحسین چه راحت راضی شد. به انتخاب خانم شریعه ایمان داشت. حتی شلوارها را نپوشید. خانم شریعه فکر می کند « بعدازاین چه کسی برایش لباس می خرد. چه کسی به ترکیب رنگ ها فکر می کند. لعنت بر شیطان باز هم این افکار مسخره.» با شتاب بیشتری لته ی خیس را روی کمدهای آشپزخانه می کشد ولی افکار سمج رهایش نمی کنند. سال پیش قبل از آن اتفاق یک شب میرحسین به او پیشنهاد کرد که یک بچه بیاورند « از همین بچه هایی که در زلزله خانه و کاشانه ی خود را ازدست می دهند. تو که یک عمر با بچه های مردم سرو کله زدی. برایت عادی است. من هم یاد می گیرم. قول می دهم که کمکت کنم.» در راه برگشت از خانه ی عباس خان بودند. یک شب گرم و شرجی. شاید اگر وقت دیگری بود جواب خانم شریعه هم چیز دیگری می شد. اما آنشب گفت « چرا؟ ما که برای گرم کردن خانه مان، برای استحکام ستون زندگیمان یا سرپوش گذاشتن روی مشکلات بزرگ و کوچکمان احتیاجی به بچه نداریم. زندگی من خالی نیست که بخواهم با یک بچه پرش کنم. ناقص نیستم تا با بچه کامل شوم. سن و سالم هم به مادری نمی خورد »و بعدچشمش را بست یعنی خواب است. اماپشت پلک هایش ماری سیخ ایستاده بود با همان پاهای لاغر، صورت سیاه سوخته و نگاه ثابت و سمجش. تکان نمی خورد. خانم شریعه بدون آنکه چشمهایش را بگشاید فکر کرد: چرا اسم این طفلک را ماری گذاشتند. هیچ کدام از بچه های دوروبرنامی اینچنینی نداشتند. سه سالی می شد که زیور و آقای دریانی او را به فرزندی قبول کرده بودند. حتی برایش به نام خودشان شناسنامه گرفته بودند. سه سال گذشته بود ولی ماری درست مثل اسمش غریبه مانده بود. حتی قیافه اش هم شبیه دیگران نبود. شریعه خانم فکر می کند خدا باید همه ی بچه های سرراهی را با موهای فرفری، سرخ و سفیدو تپل مپل خلق کند. درضمن باید لبخندی جاودانی هم روی لبهایشان بنشاند. اگر لپهایشان وقت خندیدن چال بیفتد که دیگر نورعلی نوراست. این طور شاید شانسی برای جلب محبت والدین جدیدشان را داشته باشند. ولی ماری هیچ کدام از این امتیازات را نداشت.
تابستان ها زیور یکی از مشتریان پرو پاقرص خانه ی عباس خان بود. خانم شریعه هیچ وقت نسبت آن ها را با هم درست نفهمید. ولی زیور بگو بخند و کاری بود. شوهرش را هم میگفتند مرتب به ماًموریت می رود. خانه ی عباس خان همیشه پراز آدم بود. یکی کم وزیاد را کسی نمی فهمید. اما اضافه شدن ماری راهمه فهمیدند. یک طوری وصله ی ناجور بود. با پیدا شدن سرو کله ی او زیور هم بکلی تغییر کرده بود. هیچکس نمی دانست با ماری چطور رفتار کند تا به زیور برنخورد. اگر ناز و نوازش می کردند، می گفت: فکر می کنند من به این بچه بی توجهی می کنم. می خواهند جبران کنند. اگر تشر می زدند، می گفت: به خیال شان بی صاحب است هر چه دلشان خواست می گویند. خانم شریعه به یاد نهار آن روز افتاد« چه سفره ای می گذاشت این زهرا خانم شکم این همه آدم را سیر کردن هنری است »هر کس سرگرم خودش و بچه اش بود که چشم خانم شریعه به ماری افتاد. یک گوشه خیره ایستاده بود و به سفره نگاه می کرد. هرچه چشم گرداند زیوررا ندید. دلش می خواست یک بشقاب برای ماری بکشد ولی حوصله ی دلخوری بعدش را نداشت. رفت به آشپزخانه و زیور را دید که سخت سرگرم پرچانگی با دو سه زن دیگر است. آمد سیاست به خرج دهد « زیور جان دستت بند است؟ ماری چه دوست دارد برایش بکشم؟» میرحسین همیشه می گفت: شری تو این کاره نیستی حرفت را صاف و پوست کنده بگویی بهتر است. زیور پشت چشمی نازک کرد « الساعه می رسم. از گرسنگی که نمی میرد . مگر من خودم نهار خورده ام و به او نداده ام »خانم شریعه دیگر منتظر شنیدن باقی توضیحات نماند. بسرعت آشپزخانه را ترک کرد و ازدر پشت راهی خانه ی رحمت اله شد. آن جا بساط نهار جمع شده و بچه ها سر چاه سرگرم شستن ظرف و ظروف بودند. البته فوری همه با روی باز به سمتش آمدند و تعارفات شروع شد که همه چیز هست و چه می خوری ... بعدش هم پرسجو که میرحسین کو و چرا تنها آمدی. داستان را گفت.
شریعه خانم همانطور که لته بدست وسط آشپز خانه ایستاده بود از بیاد آوردن عکس العمل آبجی خانم که همیشه نگران کم و زیاد بودن غذا و گرسنه ماندن افراد خانواده و مهمانان بود، لبخند برلبهایش نشست « وای شری جان با این حرف مگر دیگر غذا از گلویم پایین می رود. بگذار یک بشقاب برایش بکشم. می دهم گلی ببرد.»
لته را پرت می کند توی ظرفشویی « مرده شور این زندگی را ببرد که این طور برای خودمان زهرش می کنیم. بچه، پول، شهرت برای چه. » چقدر دلش هوای آبجی خانم را کرده بود. سادگی ناب و بی نظیرش. اشرافیتی که خاص خودش بود و فقط در بخشش نمود می یافت و نه در برخ کشیدن، اخلاق تندش که به هوای بهاری می ماند. یک رعد برق و باران تند و بعد خورشید که پاک و براق می تابید. « چه راحت مرد. چند سال است که رفته. چهار پنج سالی می شد. خودشان که این جا نیستند. چه بی معرفتم من که سری به مزارش نمی زنم » با خودش قرار گذاشت هفته ی آینده یکی دو نفری را جور کند و به قم برود. حس کرد چشم های آبی آبجی خانم از پشت عینک قاب طلایی می درخشد. صدایش را شنید « سوهان و پشمک هم بخر. یادت نرود سهم حمیده خانم را کنار بگذاری. بچه ام دوست دارد .» این فکر کمی آرامش کرد. یک چایی برای خودش ریخت و نشست. نه این سالها را کسی نمی توانست ازاو بگیرد. نباید می گذاشت زندگیش به زهر حسادت، غصه و انتقام آلوده شود. خاطراتش را باید نگه می داشت. بدون آن ها خشک می شد. می سوخت. می مرد.
شب جلوی در خانه می پرسد « خوش گذشت؟ یا خسته ات کردم؟»
میرحسین همانطور که دنبال کلید می گردد پاسخ می دهد « واقعاً احتیاج داشتم. عالی بود. البته فردا را اگر مخالفتی نداشته باشی خانه بمانیم. می خواهم تلویزیون را جابجا کنم. تو هم حتماً خرده کاری هایی داری که باید قبل از بازگشت به شمال انجام شود. »
« باشد. فردا آلبالو پلو می پزم با مرغ. تو به تعمیرات می رسی. بعدازظهر کیک با چایی یا قهوه. هرکدام که دوست داشته باشی یاشاید هردو .موافقی؟»
« عالیست. هرچند احتیاجی به این همه پخت و پز هم نیست. »
« چرا نه؟ راستی کی برنامه ی برگشت داری؟ دوروزت فردا تمام می شود.»
خوشحال است که در تاریکی کوچه چهره اش دیده نمی شود. خوشحال است که این ظلمت نمی گذارد صورت میرحسین را ببیند. خوشحال است که کلید سوراخ قفل را پیدا نمی کند و او همچنان سرگرم ور رفتن با در است و از همه مهمتر این که درست در لحظه ای که باید، گشوده می شود و میرحسین به جای پاسخ پیروزمندانه می گوید « بفرمایید. من که می گویم یک لامپ این جا بگذاریم. مثل گور است.»
خانم شریعه می گوید« تو که نباشی من این ساعت به خانه بر نمی گردم که. لامپ می خواهم چه کنم» و پا به داخل می گذارد
میرحسین می خواهد جواب بدهد: مگر قراراست که دیگر برنگردم. وقتی آمدم که دوباره با هم می رویم بیرون. دیروقت بر می گردیم و باز همین مکافات را داریم. ولی نمی گوید نمی داند چه مرضی گرفته. پیش از آمدن فکر می کرد دیدار دشواری خواهد شد. حدس می زد که خبر به گوش شری رسیده. خودش را برای جنگ و دعوا، گریه زاری و سر آخر آشتی آماده کرده بود. فکر می کرد می تواند با ناز و نوازش دل خانم شریعه را دوباره به دست آورد. ولی حالا نمی دانست چه کند. امشب حتی در برابر طعنه کنایه های مستقیم پوران خانم هم شری سکوت کرده بود. یعنی اصلاً از چیزی خبر نداشت یا فیلم بازی می کرد. میرحسین به خود می گوید« خیالاتی شده ام. شری هیچ وقت هنرپیشه ی خوبی نبوده. بگذار اینبار بگذرد. دفعه ی دیگر که آمدم خودم همه را برایش می گویم. او که بچه نیست. وضعم را درک می کند. می فهمد که هیچکس جای او را درقلبم پر نخواهد کرد. شاید حتی به بچه هم علاقه مند شود. » فکر بچه باز هم موج گرمارا در رگهایش دواند. خسته و شاد پا به اتاق خواب گذاشت. اینبار خانم شریعه زودتر از او به رختخواب رفته. اتاق سرشار از عطر ملایم اوست که بوی روزهای تابستانی دریا را به خاطر می آورد. عطر مورد علاقه اش«مریم». چراغ خواب بالای سرش با نوری قرمز و کمرنگ اتاق را فقط آنقدر روشن می کرد که بشود خطوط پیکری را که پیراهنی از حریر سفید به تن دارد تشخیص داد و نه بیشتر. از رد پای زمان بر پوست چهره و اندام خبری نبود و تاریکی راز چشمهای اشک آلود را فاش نمی ساخت. اتاق آن بود که باید باشد. آسوده و امن برای با هم خفتن. برای زن و مردی تدارک دیده شده بود که می خواهند یک عمر شب ها کنار هم آرام بگیرند. مثل یک گربه ی دست آموز میل نوازش را در انسان بر می انگیخت. میرحسین به آرامی ملحفه را کنار می زند و پا به بستر می گذارد. دستش را که دور کمر زن حلقه می کند تازه می فهمد که چقدر دلش برای خانه تنگ شده. از ته دل اسم او را آن طور که فقط خودش می گفت به زبان می آورد « شری ،آه شری»
روز بعد به آرامی می گذرد. انگار باری از دوش هردو برداشته شده باشد. دیگر هر حرفی را سبک سنگین نمی کنند. از هردری حرف می زنند. میرحسین از کارخانه، ناشی بودن کارشناس، دزدی انباردار، خشکی و بی آبی درست در فصلی که به باران نیاز داشتند و خانم شریعه از همشهریان مقیم تهران، رفت و آمدها و آخرین کتابی که خوانده بود می گوید. وقتی تلویزیون بعد از یک ساعت گرفتاری و به کمک پسر همسایه وصل می شود و آن ها در کنار هم روی مبل لم می دهند تا اولین سریال بعد از ظهر را تماشا کنند، میرحسین حتی برای لحظه ای فکر می کند که حالا بهترین فرصت برای حرف زدن است. ولی فوراً پشیمان می شود. فردا باید می رفت. بی انصافی بود حرف هایش را بزند و بعد او را با غصه هایش تنها بگذارد و برود. شاید هم فقط برای توجیه خود اینطور فکر کرد. چرا باید آرامش حاکم بر روابطشان را بهم بزند. خانم شریعه پس از افتادن از پله ها در تابستان گذشته باکسی رفت و آمد نداشت. چرا باید این بعداز ظهر تابستانی را که فقط صدای وزوز کولر سکوتش را می شکست خراب کند. یک باره حس کرد دلش می خواهد سریال فراری هیچ وقت تمام نشود. دلش می خواست تا آخر دنیا همان جا لم بدهد. انگشت های بلند شری موهای در موهای پرپشت و فرفریش گم شوند واو چرت بزند و به فرار و گریزهای دکتر کیمبل چشم بدوزد و فقط به مشکلات او فکر کند.
خانم شریعه همانطور که موهای میرحسین را بگفته ی خوداو می جورد فکر می کند « چه آسان و سریع گذشت. دلش می خواست این چند ساعت باقیمانده نگذرد. می دانست دیگر هیچ وقت نخواهند توانست این طور با هم باشند. نمی توانست نقش زنی را که هوو سرش آمده بپذیرد . نمی توانست تن بدهد. اگر می فهمید. یعنی صددرصد می فهمید همه چیز تمام می شد. دیشب پوران خانم تا آن جا که می توانست به زبان ایماو اشاره گفت. ولی خانم شریعه محل نداد. امروز هم که از در خانه بیرون نرفتند. اگر به خانم شریعه بود، در خانه را می بست و به هیچکس اجازه ی ورود نمی داد. به خود می گوید« فقط یک شب دیگر. پا که از این خانه بیرون بگذارد، هزار دایه ی مهربان تر از مادر به سراغم می آیند تا خبر را بدهند، عکس العمل مرا ببینند و بعد بروند همه جا بنشینندو با آب و تاب برای همه بگویند که چه زن سیاه بختی هستم. با پای معیوب در آستانه ی پیری نه دختری، نه پسری و حالا شوهرم هم رفته سرم زن گرفته. اگر توی سرو کله ام بکوبم می گویند: چه کولی بازی در آورده. شوهرت هنوز جوان است. بچه می خواهد تا آخر دنیا که نمی توانست با تو باشد و اگر بی تفاوت بماند می گویند: چه بی عاطفه! حق داشت رفت زن گرفت. این اصلاً حالیش نیست. شاید هم سرش یک جای دیگرگرم است. اما حسرت این کار را به دلشان می گذارم. ه هیچ کدامشان فرصت دیدنم رانخواهم داد. می روم و خودم را گم و گور می کنم.» می داند که نخواهد رفت. پایش را ازاین خانه بیرون نخواهد گذاشت. با عطش تشنه ای که مدت ها در کویر مانده هر خبری از حسین را دنبال خواهد کرد. برای حرف زدن از او هرچند دردناک به التماس خواهد افتاد. اما اگر بیاید پسش خواهد زد. می راندش. شکی ندارد که دیگر در این خانه جایی برای او نیست. اما امشب که هنوز خبر به او نرسیده .هنوز مردش روی مبل کِرم رنگشان لم داده. هنوز چای و کیک شکلاتی شان را نخورده اند. هنوز می شود از هزاران موضوع ساده حرف زد. ازآدم های دیگر، از مشکلات دیگران. چقدر گاهی حرف زدن از دیگران خوب است. با آن که دوستش داری می نشینی از دوستان و آشنایان می گویی: راستی شنیده ای... یا بگو بیینم چه خبر از... و زمان می گذرد بی درد و ساده می گذرد. طاقت درد را دیگر ندارد. انگشتش را از میان موهای مرد بیرون می کشد. « حالا دیگر وقت چایی با کیک است.» و بدون آن که منتظر پاسخ بماند می رود و ظرف کیک را می آورد.
«آه اینکه برای سیر کردن یک لشکر کافی است. فقط برای مادو نفر این همه کیک پختی یا منتظر کسی هستیم »
« نه فقط خودمانیم. باقی را فردا ببر خانه ی عباس خان. قبل از رفتن به کارخانه حتماً می خواهی رحمت اله را ببینی. خوب بعدش برو آنجا خوشحال می شوند»
انگار تراس چوبی عباس خان با همان هره ی آبی رنگ جلوی چشمش است. با همه ی افرادی که برای صرف چای حاضرند. چای را به لبهایش نزدیک می کند و می گذارد تا بخار آن صورتش را پرکند. سینه اش را از بوی آن پر می کند و به پیش دستی های پر از کیک شکلاتی که دست به دست می شود فکر می کند. ماری را می بیند که دندانش را درتن نرم کیک فرو می برد و خطی از شکلات تا چانه اش کشیده می شود. رضایت جانش را پر می کند. ادامه می دهد« یادت باشد حتماً یک تکه را برای ماری کنار بگذاری. شاید آن وقت سر تاب باشد »
« زیور حواسش هست. شاید کمی حساس شده. اما این بچه را دوست دارد. »
شریعه خانم با حواس پرت پاسخ می دهد « می دانم بابا. توی آن شلوغی آدم بچه ی خودش را هم فراموش می کند حالا چه رسد به …» حرفش را می خورد. تاب بلند خانه ی عباس خان بالا و پایین می رود و بچه ای را با خود به دور دستها می برد. فریاد شادی را می شنود. بچه همان طور که تاب می خورد برمی خیزد پا می زند و تاب هر بار بالا و بالاتر می رود. حالا حواس بزرگترها هم به تاب است و یک نفراز روی تراس داد می کشد« بیا پایین! می افتی کار دستمان می دی. مگر روی تاب می ایستند.» بچه شیر می شود. حالا تماشاگر هم دارد. اوج می گیرد. بازی تبدیل به نمایش می شود. دیگر نمی شود کوتاه آمد. بارها شاهد زمین خوردن بچه ها بوده. ولی زمین شنی است وبچه هم معمولاً مغرورتر از آن که جلوی چشم دیگران آن هم کسانی که تا حال تحسینش می کردند
گریه زاری راه بیاندازد. شب ها که تاب ازدست بچه ها خلاص می شود، شده که روی آن بنشیندو به سکوت شب گوش بسپارد. سکوتی که فقط گاهی با بهم خوردن بال جیرجیرک های درخت تبریزی روبرو شکسته می شود. چقدر این شب هارا دوست داشت. این طور بودن درجمع را. آنقدر آدم در آن خانه وول می خوردند که می شد هم با جمع خوش بود و هم هروقت دلت خواست از همه کناره گرفت. هیچکس حضورت را تا اعلامش نمی کردی حس نمی کرد. ولی همیشه می شد اگر دلت خواست گوش شنوایی پیدا کنی تازه خانه ی رحمت اله هم همانجا بود. دلت از شلوغی که می گرفت می رفتی آن جا. همیشه یک گوشه ی امن و امان پیدا می شد. چقدر حالا همه ی این ها دور بنظر می رسید.
چای در دستش سرد شده. بلند می شود و باقی کیک را بسته بندی می کند و استکان هارا می شوید. دلش می خواهد از خانه بزند بیرون. با هم بروند یک جایی بگردند. فقط خانه ی کسی نباشد. از دیدن آشنایان به وحشت می افتد.
میرحسین نگاهی به ساعت می اندازد. چرا ازتمام شدن این شب می ترسد؟فردا باید برود. فصل کار است. فکر می کند ایکاش می شد کاری کرد که هیچکس به زنش دسترسی پیدا نکند. دلش از فکر از دست دادن او می گیرد. می داند با تصور این که او غمگین و تنها در خانه نشسته و درد می کشد نخواهد توانست اززندگی، از زن جدید و بچه ای که حتماً خواهد رسید لذتی ببرد. خود را بدون خانم شریعه ناقص می بیند. چطور دست این زن جدید را بگیرد و با خود به جایی ببرد. منزل دکتر یا رحمت اله. حمیده خانم به راحتی وجود خانما را ندیده گرفته بود. در آن خانه حتی یک نفر هم اشاره ای کوچک به این موضوع نکرده بودند. بانو که معمولاً نمی توانست جلوی زبانش را بگیرد آن بار آخری که رفته بود سفارش کارخانه را به رحمت اله کند، بالج از اتاق بیرون رفت و دیگر برنگشت. دکتر البته در جریان بود. ولی او هم ترجیح داد حرفی نزند. شاید همه دوست داشتند این زن جدید را ندیده بگیرند. مثل یک مرض که باید با آن کنار آمد ولی حرفی از آن در حضور بیمار نزد.
خانم شریعه که به اتاق بر می گردد میرحسین تصمیمش را گرفته « ببین امشب برویم یک جای درست و حسابی. مثلاً شکوفه نو یا هر جای دیگر . باشد؟ »
« ما تنهایی؟. برویم کاباره؟ »
« مگر اولین بار است؟ کت و شلوار نو که دارم. امسال که تو نبودی حتی یک دفعه هم هتل رامسر نرفتم. حالا جبران می کنیم.»
خانم شریعه می خواهد اعتراض کند. نمی داند چرا. غمگین تر و مضطرب تر از آنست که از چنین جایی لذت ببرد. ولی وقت بسرعت می گذرد و او فکر می کند که شاید اینطوری عمر شب کمی طولانی تر شود.« باشد. آخر چه بپوشم. موهایم را چه کنم. هوس هایی می کنی تو هم! »
میرحسین می فهمد که این یعنی موافقت « خانم من. تو که همیشه برای این طور مواقع لباس مناسب داری. موهایت هم حرف ندارد. تازه ما مثلاً تماشاگریم. آرتیست ها باید نگران سرو وضعشان باشند.»
خانم شریعه همانطور در حال برخاستن می گوید« جا دارند حالا؟ نرویم آنجا بگویند پر است. باید جا رزرو می کردید و از این حرفها»
« بگویند. آنوقت با هم می رویم یک جای دیگر. بازهم اگر یک آدم غرغرو با خودمان می بردیم جای نگرانی بود.»
شریعه خانم دیگر وقت را از دست نمی دهد و بسرعت در اتاق خواب ناپدید می شود.
وقتی به اتاق نشیمن باز می گردد. میرحسین مدتی است که حاضر شده. کت و شلوار راه راه خاکستری تازه، پیراهن سفید، کراوات خاکستری تیره. فقط مانده کفش مشکی براقش را بپوشد. لباس خانم شریعه اما چیز دیگری است. مثل یک خاطره ی دور آشناست. دل میرحسین از دیدنش فشرده می شود. حس می کند پایان کار نزدیک است. « شری این را هنوز داری؟ چه با سلیقه ای تو. »
شریعه خانم شال بزرگ تور خاکستری را روی شانه اش جابجا می کند« چقدر بابت این لباس زهرا خانم حرص و جوش خورد: می گفت که مروارید دوزی اش به موقع حاضر نمی شود. شب آخر همه نشستیم سرش و بالاًخره تمامش کردیم. »
« یادم می آید تورا که دیدم فوری فهمیدم برای من این همه به خودت رسیده ای. چطور آدم این چیزها را می فهمد؟ پیراهن سفید مروارید دوزی شده ای که زیر نور چراغ های حیاط برق می زد. کنار حوض ایستاده بودی و من بازتاب سوسوی لامپ های کوچک رنگی را در چشمت می دیدم و حس می کردم همه ی آنشب قشنگ در تو خلاصه می شود. اصلاً بخاطر تو آن قدر به یاد ماندنی شده. مگر نه؟»
خانم شریعه خودش را بی پروا در آغوش خاطرات رها می کند« نه بخاطر تو. دیدمت که از سر میز بازاری ها می آیی. آن هایی که همسرانشان را در خانه می گذاشتند. برایشان مثلاً در صدر مجلس میزی در نظر گرفته بودید دور از سازو آواز و آن چه نجسی نام گرفته بود و تو باید به آن ها می رسیدی که چیزی کم و کسر نداشته باشند. برافروخته بودی. می دانستم که از سر صبح یکسر دویده ای. انتظار نداشتم با آن روی باز به سویم بیایی. انتظار نداشتم همه ی دقایق آزاد آنشب را با من بگذرانی. انتظار نداشتم پیشنهاد کنی که کمی بمانم تا کارهایت تمام شود و بعد مرا تا خانه همراهی کنی. اما همه ی این کارها را کردی. حسین هیچوقت فراموش نکن که آنشب شب مابود. حالا برویم. همینطوری هم دیر شده»
تازه سپیده زده که میرحسین چشم می گشاید. خانم شریعه غرق خواب است. حالا سالخوردگی پیکر استخوانی و چین و چروک های چهره اش زیر نور بی رحم صبح بوضوح بچشم می خورد. میر حسین اما در این چهره و اندام آشنا جوانی و زندگیش را باز می شناسد. دلش از لحظه ی وداع فشرده می شود. وقتی آمد حتی حدس هم نمی زد که اوضاع براین منوال پیش برود. فکر می کرد می تواند راضیش کند. اول دعوا و مرافعه. بعد گریه و گله گزاری و بعد نرمش. بیاد حرفی افتاد که شری یک بار گفته بود« چشمش را از حدقه در می آورم به تو نگاه چپ کند.» ولی حالا از آن همه ی آتش انگار فقط مشتی خاکستر بجا مانده بود.
دلش نمی آید بیدارش کند. به آرامی از جا بر می خیزد. دم در ساکش را می بیند که مثل همیشه تمیز و باسلیقه بسته شده. یک بار دیگر بر می گردد و نگاهش می کند.
خانم شریعه وقتی او پایش را از اتاق بیرون می گذارد از جا بر می خیزد و می رود پشت پنجره. می داند که میر حسین این وقت صبح بفکر صبحانه خوردن نخواهد افتاد. چند لحظه همان طور بی حرکت می ماند میرحسین که در حیاط پیدا می شود تازه بفکر کیک می افتد. یا شاید کیک را بهانه می کند؟ دنبالش میدود« حسین صبر کن!» از آشپزخانه کیک را بر می دارد و به حیاط می رود. هوا هنوز خنکی شب رااز دست نداده. احساس می کند سردش است و فکر می کند وقتی که به بستر برگردد دیگر از مرد خبری نیست تا خود را به گرمای تنش بسپارد. میرحسین بر می گردد. لبخند برلب دارد « آخ، امان از این بی حواسی » و کیک را از دستش می گیرد« نمی خواستم بیدارت کنم. دیشب خیلی دیر شده بود. برو دوباره بخواب! سعی می کنم کارها را زود روبراه کنم و بیایم. »
سال ها بعد وقتی در جمع زنان عزادار با چادر مشکی و اندامی که دیگر خمیده شده با چشم بدنبال دختر بزرگ میر حسین می گردد، او را با همان لبخند پیش رو دارد. انگار همه ی آن سالهای بد از خاطرش رفته باشند. حسین جوان و آفتاب سوخته و مهربان آنجا ایستاده و انگار به همه ی آن مراسم می خندد. خانم شریعه نرگس را در میان آن همه زن سیاه پوش باز می شناسد. جلو می رود و آغوش می گشاید. لحظه ای بوی جوانش را به مشام می کشد و بر می گردد. در آن شهر ماتم زده نشانی از آنچه می شناخت نمانده. از کنار خانه ی دکتر که یتیم مانده می گذرد. حالا کجاست. کدام غربتی پناهش داده. بیاد پیروزی کوتاه مدتش می افتد. بیاد آخرین انتخابات که در آن حاضر نبود. بیاد پادر میانی اش که نتیجه نداد. بیاد آوراگی اش بعد از انقلاب. پا تند می کند. به سمت خانه ی حمیده خانم اصلاً نمی رود. می داند آن جا هم متروک است. شنیده میدان تاخت و تاز موش ها شده. خواهرش هم سال هاست که مرده. به هر جا که نگاه می کند فقط زن چادری و ناشناس می بیند. بیاد دلتنگی حسین برای این شهر می افتد. دلش برای شهری که سال ها به آن قدم نگذاشته بود و حالا هیج جا پیدایش نمی کند بشدت تنگ است.
هزارو سیصدو هشتاد نه آلمانشهریور

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد