logo





با مردم

يکشنبه ۱۴ شهريور ۱۳۸۹ - ۰۵ سپتامبر ۲۰۱۰

شهاب طاهرزاده

۱

یکروز
از پنجرهء اتاقم
تکه ابری را می نگریستم
که بسویی می رفت
آفتاب بود
و من احساس می کردم که
همهء صحراهای جهان در من تنفس می کنند


هوا درخشان بود
و می شد آنرا به راحتی بلعید
و چه میلی در من بود
برای گرفتن آن ابر
که ناگهان احساس کردم
دونفر شده ام
سه نفر شده ام
و ده ها و صدها
هزاران و میلیونها شده ام
برگشتم و قلمی برداشتم
دفتری را گشودم
و ناگهان شما را دیدم
و نوشتم= با مردم
و سیراب شدم
و رها شدم
و آرام گرفتم

۲

شما
در قلم من بودید
و بیرون می آمدید
به ده ها به هزاران -
قلب شما
در مشت من می تپید
و دهانتان
در سکوت من باز می شد
قلم می لغزید
و شما را می دیدم
...که بر صفحات دفتر می دوید


آفتاب
از پنجره به توی اتاق آمد
به پنجره باز گشتم
ابری در آسمان نبود
به اتاق برگشتم
.کسی در اتاق نبود

۳


بی تعارف بگویم
بی آنکه بخواهم
خود را شاعری مردمی بنمایانم
شما
معجزه اید
معجزه ای که وقتی می آیید
و ظاهر می شوید
در تفکر یک شاعر
واژه ها را آب می دهید
و می شکوفانید احساس را
و چه می کنید
با این طراوت وجودتان
در تفکر یک شاعر
که با دیدن شما
جز به بو کردن
و رفتن تا آخرین گل باغ
به چیز دیگر نمی اندیشد


باور کنید
شما معجزه اید
شما
کلید گنج
قیمتی ترین اشعارید


با شما می شود
پژمرده ترین واژه ها را شکوفاند
و باغی از زیباترین مصرعها ساخت


!شما خود صلحید
که وقتی پرچم سفیدتان
به ابتدای خط می رسد
شاعر و قلم
روی یکدیگر را می بوسند


۴


ای کاش
من گل سرخی بودم
در دست شما
و می دادید مرا به دیگری
تا آشتی مامنی بیابد


ای کاش
من لبخند بودم
بر لبهای شما
و می بخشیدید مرا به دیگری
تا زندگی تان چون نیلوفری
بر دیوار بلند این جهان می شکفت


ای کاش
همهء کینه های دنیا
چون برگ خشکی
در زیر پای من بود
تا شما بدانید
همه بودن
داشتن قلبی ست
که برای دیگری می تپد


ای کاش
من نسیم بودم
شما
گل خوشبویی
بر سر یک دیوار -
و عشقتان را
- که می دانم از آن بسیار دارید -
می دادم به دست هر رهگذری


ای کاش
من همیشه در خواب بودم
شما
اینهمه از من دور نبودید

۵

چقدر دلم می خواست با شما بودم
در میان شما بودم
با شما سخن می گفتم
از دردهایم با شما می گفتم
و از یادهایم


چقدر دلم می خواست
دستتان را می گرفتم
و به گرمی می فشردم
تا بدانید
منهم از شمایم
از همین حال نوازشگر شما
از همین نگاه بی ریایتان
من هم نصیبی برده ام


میخواهم با شما باشم
از انگوری که شما می چینید
من هم دانه ای برگیرم
از کوچه باغهای خوشبویی که شما میگذرید
من هم بگذرم
و از نان گرم در دستتان
= به تعارف بی پیراییه تان=
تکه ای بر دهان بگذارم


چقدر دلم می خواست
مرا باور می کردید
که من همیشه شما را باور داشته ام


می خواهم بدانید
میهن من آنجاست
آنجا که شمایید
آنجا که ستارگانش در آب دریا شناورند
و کودکانش
در حسرت داشتن یک ستاره آه می کشند
و ارزش نان و خون یکی ست


می خواهم بدانید
که منهم از شمایم
به زبان شما سخن می گویم
و در باغ نگاهتان
منهم غنچه ای بوده ام
که اکنون شکفته ام

۶


چرا اینهمه دوری
میان من و شما؟
مگر ما از یک آب و خاک نیستیم
و اگر شما اینگونه سخت
خزان را تاب می آورید
مگر من در همین باغ نرسته ام؟


می دانم
می دانم شما بید مجنونی هستید
که هر آبی نمی نوشید
و به خاطر همین
اشعارم را از پاکترین جویبارها می گیریم
تا سبزی شما در امان بماند


باید بتوانم
برایتان دهان باشم
قلب باشم
باید بتوانم
رازهایتان را در جیبم پنهان کنم
و برای امیال بزرگتان
خریداری بیابم


با اینهمه خستگی از غربت
با اینهمه کابوسهای شبانه
واین سنگین پایی دوری از شما
تنها یک آرزو دارم
اینکه شما را خندان ببینم
و یاس دهانتان را شکفته
ببینم
که شما از ته دل می خندید
و در گوشهء چشمتان
غمی را پنهان نمی کنید
ببینم
که خوشنودید
و از هر قاصدکی آزادترید
ببینم که درختی شده اید
باور-
و از هر انگشتان
میوه ای می روید
ببینم که دریا یی شده اید
و دنیای شگفت انگیزی در خود دارید
که هر کس
آرزوی شناختنش را دارد

۷

آری
باید برای هر دهانی کیفی پیدا کنم
تا بتوانم
آنچنان بسرایم
تا شما مرا با خود یکی ببینید
در خود ببینید
و هرگز مپندارید
که پرده ایست میان من و شما
و هیچ در میان نیست
مگر یک قلم
قلمی که من و امثال من
امروز بر افراشته ایم
و شما فردا برخواهید افراشت
و فرزندان ما روزی دیگر
و چنان کنیم
تا این تحقیر جهانی را از خود بزداییم
و نشان دهیم
که در برابری برادریم
و هیچکس نشان انسان را
از ما نتوانست ربود

تابستان ۱۳۷۷ پاریس

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد