logo





نقدی بر شعر پنجره دیدار یک

از خانم شهلا آقاپور

چهار شنبه ۱۰ شهريور ۱۳۸۹ - ۰۱ سپتامبر ۲۰۱۰

احمد لنگرودی (فردایی)

پشت پنجره ی انتظار
می سرایم دریا
می سازم فریاد
بالای حادثه ها
آقتاب به اتاقم آمده ست
صدایم می زند
یخهای خیابان
زیر کفشهای داغم
آب می شوند
بارزندگی
تلمبار
می سوزد
به موازات بی نهایت
یا دایره وار
نمی دانم
پاهایم نمی کشند
انگار آتش دردهای دنیا
در زانوانم زبانه می زند
با جفت خورشید
قراردادی میبندم
برابرآینه
به گفتگو مینشینم
آوازی بلند سر می دهم
تا برخیزم با انگیزه زیستن
بشکنم طلسم غضروف درد را
دنبال رویاها بیدار می شوم
چشمی از درون
دهان باز می کند
نگاهم می خندد
آه مرغ بهار
به دیدارم آمده است

حرکت و رفتن و گشتن و پنجره نمای روشنایی است به بیکرانی. پنجره ای که فروغ تنها با تکیه کردن برآن می تواند به روند حرکت و گردش بپردازد و از آن دنیایی دیده می شود که آن پنجره تنها یک پنجره نیست. در این منظر در یک شعر، شهلا آقا پور از پنجره خود به جهان هستی می نگرد و در انتظارتماشای دیدنی ها باقی می ماند!
در انتظار چه ؟ دریا! و آیا او در انتظار دریا است؟ به گمان من نه! او خود دریا است چرا که می گوید و می سراید دریا و در این شعر در واژه واژه شعرهایش دریا موج می زند واو همچون دریایی می خروشد و خیزاب وار فریاد او شنیده می شود که دریایی سخن می گوید که:

پشت پنجره ی انتظار
می سرایم دریا
می سازم فریاد

و می دانیم که دریا همواره با آفتاب است. در سپیده دم های دریایی، آفتاب از دل دریا بر می خیزد و در شامگاهان در دل او می خسبد و در حادثه دریایی موجودیت شاعر، آفتاب در یک دگردیسی طبیعی به سراغ او می آید. پس دریا(شاعر) در فریاد است و گرما را طلب می کند و آفتاب گرمای فرح بخشش را به دریا می بخشد.
در این دلبستگی دو سویه در غروب دریایی سرد، گرمای آفتابی در دل دریا می نشیند و در یک پارادوکس شعری از طرفی دیگر به پنداری از شاعر، در خلوتگه اتاقی به اندازه یک تنهایی، آفتاب در گذار در هستی در منزلگاه او می نشیند و به رویتی تنها اورا پذیرا می شود.

بالای حادثه ها
آقتاب به اتاقم آمده ست
صدایم می زند

پس همینک شاعر صدای آفتاب را می شنود. آفتابی که تنها بر او می تابد و روشنایی اش را تنها به او بخشیده است. پس دریا گرم می شود شخصیت می یابد. دریا به رویت انسان در می آید و می تواند با گرمای تن، کوهستانهای یخی را آب کند و با گرمایی روشن افزا بر خیابانهای یخی قدم بگذارد و گرمای وجود یا هستی را به زمین زمستانی ببخشاید!

یخهای خیابان
زیر کفشهای داغم
آب می شوند

و آیا ما در پروسه زندگانی در چهار چوبه های معیارهای تعیین شده می گنجیم؟ آیا ما گاهی در حیات غمگین ودر زمانی دیگر دلشاد نیستیم؟ در این مسیر و در حرکت مابین ماندن و رفتن شاعر نیز همچون دیگر انسانها متاثر از حوادث و رویدادها است و می تواند غمگین باشد یا شاد! پس برای او گاهی زندگانی تنها آن می شود که در دایره هایی از اسارتها و نا میمنت ها گرفتارمی باشد. به بیانی دیگر راهی برای گریز نیست و نا متجانس ها با او پیوندی ابدی می یابند!

بار زندگی
تلمبار
می سوزد
به موازات بی نهایت
یا دایره وار
نمی دانم

بدین گونه در موازات یا دایره ای از مشکلات ، چگونه می توان آزاد بود. به گونه ای که توان رفتن از تو سلب شده است و سختی ها دریک ترکیب موازی و مدور ترا مدام در بر گرفته اند. به شیوه ای که شاعر به تصویری بکر و نو و تازه آنها را مجسم کرده است و درتو توان رفتن دریغ شده است و تو در آتشی از درد ها بار غمهای هستی را در پاهایت لمس می کنی که بر تو سنگینی می کنند

پاهایم نمی کشند
انگار آتش دردهای دنیا
در زانوانم زبانه می کشند

اما نه! او با جفت خورشید پیوند دارد. آزاده است و می تواند بر نابسامانی ها فایق آید مگر نه آنکه آفتاب تنها به میهمانی اتاق او رفته است. پس ناتوانی ها را می توان به دوری پرتاب کرد و قدرت رفتن و گشتن را باز یافت

با جفت خورشید
قراردادی میبندم

توان رفتن و گشتن، شاعر در برابر آینه می نشیند و به شفافی زلا لی آبهای جهان به نیستی می گوید نه! نه! در او معیار مردن و باز ایستادن نیست و با آتشی از دل از آفتاب برمی خیزد.
رویا ها او را به زندگی و بهار باز می گردانند و طلسم بندهای بار تلمبار زندگانی شاعر شکسته می شود و دریا با آفتاب سحرگاهی طلوعی روشنانه می یابد و به جلوه چشمانی از نور دنیا بر او می تابد. بهار می آید و در سرشت پاک هستی، شهلا آقا پور بر یاس ها پیروز گشته طراوت و شادابی دنیایی سرشار از آفتاب و دریا و گل و نور را به منظرگاه ما می نشاند. مگر نه آن که او شاعر نقاش است که زیبایی های هستی رابر ما ترسیم می کند!

برابر آینه
به گفتگو می نشیتم
آوازی بلند سر می دهم
تا برخیزم با انگیزه زیستن
بشکنم طلسم غضروف درد را
دنبال رویاها بیدار می شوم
چشمی از درون
دهان باز می کند
نگاهم می خندد
آه مرغ بهار
به دیدارم آمده است

احمد لنگرودی(فردایی)هوستون 2010-26-08

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد