logo





پله برقی

دوشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۶ اوت ۲۰۱۰

محمد شمس لنگرودی


برای شاعرم رضا مقصدی

مگریز مداد من از من مگریز
بگذار بنویسم، صله ام را بگیرم
به حرمت شادی است که از اندوه می گویم.

مگریزید دستهای من
ازمن مگریزید
عمر
پله برقی بی مقصدی بود
که قمریان پربریده فقط
به دیدن مان بال می زدند.

جوانی مان
اقیانوسی بود
که در تۀ استکانی غرق شد
شادی
میوه دزدانه یی
که نچیده فرو ریخت
مگریزید صفحات سفید
ازمن مگریزید!
وبه شکل نمکزاری در نیایید
رویاهای مان
عظیم تر از ما بودند
وما قطرات برفی
که در شن رویا فرو غلتیدیم.

واو زیبا بود
ماچون بوفی از درخشش نیمروز به خرابه پناه برده بودیم
زیبا بود بال های او
وکناره هایش از لیموها و عسل بارور بود
عسل، که از کف شیرینش می چکید
وبهار، مست در کف راهرو ها دراز می کشید
زیبا بود زندگی
در چرکین جامه ما
مسکین به نظر می رسید
ما
ملاحان نقشه های پارچه یی بر دیوار
که طعام حباب ها شدیم
خودکار های مان را به هم چسباندیم
وپلی ساختیم
تا از خود بگذریم
و آنان بازگشتند
پیچیده در مۀ اشکهای ما
وما که از اتاق های کوچک مان دور می شدیم
در ستایش شان کف زدیم.

مگریزید کاسه های صدف! مگریزید!
ما به چنین مقصدی که رضا نبودیم.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد