بر در گاه هر چشمت
فانوسی آویخته ای
تا من راه قلبت را گم نکنم
با کابوسی در سر
میرسم در یاد تو
تا در کنارت بیاسایم
میرسم
از شهرهایی که در آغوش بیابان می خوابند
از دریاهایی که هجرت می کنند به دیار ریگ
از مردمانی که با نسیم زمان می گریزند به گذشته
از کویرهایی که پیروزی ی خود را بر سبز جشن می گیرند
با شمع بزرگی
کاشته در میان آسمان
میرسم
با نگاهی آلودهء فکر
=با اندیشه ای در نگاه
- جدایی در سکوت می روید-
!روزی آسمانم را برداشتم و از این شهر رفتم
نمی خواستم زندگی کنم
در شهری که نگاه برای دیدن نیست
در شهری که دهان برای حقارت است
نه سخن گفتن
در شهری که هیچ جمله ای
به مقصد نمی رسد
!روزی خورشید م را در جیبم گذاشتم و از این شهر رفتم
نمی خواستم ببینم
کشتار واژه را بر سر هر کوچه
ونه ترس کودک را
از سایه هایی بی نام
ونه آدمی را که می گریخت
از یک خواستهء ساده
از یک خیال دلپذیر
و حالا باز می گردم
!تا در کنار تو که میان زمین و کهکشانها ایستاده ای بیاسایم
به فانوسهایت میرسم
و راه قلبت را پیدا می کنم
2005 10 17
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد