afsanehjangjoo.blogfa.com
در خانه ی غریبه مهمان ام
از باغچه ی خانه
دوُر.
هر پنجره که باز می کنم، پیر می شوم.
با سه رکعت نمازِ شام،
خورشید را به دار می آویزد
بر مناره ی بارویی که در آن شیاطین گِرد می آیند.
لب های عصرِ ورم کرده در دلم.
نگاه کودکم کجاست؟
می خواهم آنها را درچشمِ جغدهای ویترین جا گذارم
و جامه ی بی خیالی بر جان
رها باشم،
تا شرم
گل سرخ را
دیده بر خاک نیندازد.
اره ی سیاست با براده های خیانت
هدیه ی آسمان است ؛
مگذار فرداتلاوتِ آیه های شغالان باشد.
چگونه این چشمهای نابالغ را فرو بندم؟
لبخندم خمیده می شود در دستانت از آوای مردگان.
هر پنجره که باز می کنم پیر می شوم.
نخواهم گذاشت مِه تو را با خود ببرد.
من راز دستانت را تنها به انتظار روز می برم.
27 تیر 1389 ، واشینگتن