logo





تئوری شناخت در نظر بورژوازی

دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹ - ۲۱ ژوين ۲۰۱۰

نصرت شاد

nosrat-shad.jpg
آیا در دمکراسی ، آزادی عقیده و بیان شامل فعالیت دروغگویان نیز میشود ؟ نظریه شناخت یک شاخه از علم فلسفه و بخشی از فلسفه نظری است . امروزه اشاره میشود که رشد تئوری شناخت در عصر جدید به سبب بحران فلسفه متافیزیک بود .

هگل میگفت که شناخت و نظریه شناخت دارای وحدتی دیالکتیکی هستند و شناخت و نقد شناخت را نمیتوان از هم جدا کرد . چنانچه نظریه شناخت یک شاخه از فلسفه باشد باید دو احتمال را بپذیرد ؛ یعنی یکی غیرمفید بودن و دیگری غیرممکن بودن . گروهی مدعی هستند که بهتر است بجای شناخت ، از دانش بگوئیم چون نظریه شناخت یک تئوری از اشکال دانش است و دانش چیزی غیر از شناخت نیست . اندیشمندان بورژوازی ، دانش ، یقین ،منظور ، باور ، و عقیده را از جمله مفاهیم شناخت میدانند ، به این سبب سئوال میشود که نکند اصلا ما در جستجوی یک اتوپی ناکجا آباد شناخت هستیم ؟

از زمان رواقیون در دوره یونان باستان ، فلسفه را به سه شاخه – منطق ، اخلاق ، و فیزیک (طبیعت) تقسیم کردند . نخستین متن نظریه شناخت متعلق به افلاتون ؛ در دیالوگ تئاتت ، در باره پرسش " دانش چیست ؟ " بود . افلاتون شناخت را پیرامون اموری میدانست که قابل دیدن باشند . در یونان باستان مفهومی برای دانش وجود نداشت غیر از واژه " دیده شده " . پدر دانش جدلی و ایده ، ارسطو بود . از واژه و مفهوم دانش ارسطو تا عصر جدید در محافل روشنفکری استفاده شد . نظریه شناخت در جستجوی اعتبار و تعریف عینی شناخت بود . طرفداری کانت از سه بخش بودن فلسفه بصورت منطق ، فیزیک ، و اخلاق ، موجب شد که تا عصر جدید این تعریف اعتبار داشته باشد . در قرن 19 توسط ادوارد سلر ، نظریه شناخت جدید مورد توجه قرار گرفت .

دکارت ، جان لاک و کانت از آنزمان به بحث در باره تئوری شناخت در فلسفه بورژوایی پرداختند . از میانه قرن 19 کوشش شد تا از فلسفه اعاده حیثیت شود و آنرا از جمله علوم جدی بحساب آورند و تعریف جدید آن از نظریه شناخت را بپذیرند . در قرن گذشته کوش شد تا فلسفه را همان تئوری شناخت بحساب آورند که همیشه دنبال شناخت عملی بوده است ، به این دلیل نظریه علم که در قرن بیست جا باز نمود ، کوشید تا عنوان نظریه شناخت را به عقب براند .

از آغاز عصر جدید متفکران به این نتیجه رسیدند که علم باید بصورت یک سیستم تعریف شود ، و فلسفه آرزو داشت که آنرا بعنوان خرد ناب بشمار آورند . کانت میگفت که تمام فلسفه یا شناخت از خرد ناب است و یا شناخت عملی از اصول تجربی ؛ اولی را فلسفه ناب و دومی را فلسفه تجربی نامیدند چون علوم تجربی از عنوان فلسفه صرفنظر کردند ، فلسفه و فلسفه محض یکی شدند و از این طریق به متافیزیک نزدیک گردیدند که باعث بحران در فلسفه شد . در قرن 20 حتی فیلسوفانی مانند نیچه ، سارتر ، کی یرکه گارد ، هایدگر ، و آدرنو را در بعضی از محافل دانشگاهی ، فیلسوفانی غیرعلمی بشمار می آوردند .

جدیدا نظریه شناخت , عنوان مدرن تئوری علمی را بخود گرفته است . پدیده شناسان ، نمایندگان فلسفه وجود ، و نئومارکسیستها با وجود اختلاف ماهوی روی این اصل توافق کردند که فلسفه باید همه چیز باشد و نه فقط تئوری شناخت ، گرچه تئوری شناخت فلسفی باید جایی مطرح شود که فضای فلسفی حاکم باشد . شناخت علمی مدتهاست که خود علمی منقد و مستقل شده که نیازی به نگهبان فلسفی ندارد. شناخت تنها شامل شناخت علمی نیست بلکه حاوی انواع دیگر عناصر شناخت نیز میباشد . در اصل شناخت و علم دو مفهوم جمع و گوناگون هستند .

بقول هگل مجموعه شناخت و نقد شناخت چیزی غیراز روش دیالکتیکی نیستند . هگل میگفت که کانت فلسفه اش را انتقادی نامید چون به نظر او هدف آن فلسفه ، نقد توانایی شناخت بود . در پایان سئوال میشود که آیا واقعا دانش و شناخت یکی هستند ؟ هایدگر به تحقیر تئوری شناخت پرداخت و گفت که در فلسفه جدید از زمان دکارت مسائل اصلی نظریه شناخت ، فلسفه عصر نو شده اند ، و رابطه میان آگاهی و جهان ، ذهن و عین ، موضوعاتی صوری گردیده اند . یعنی حتی شک و اشتباه نیز از جمله موضوعات یک نظریه اشکال دانش شده اند . در میان 7 عالم یونان باستان ، کسانی مانند تالس ؛ نخستین فیلسوف غرب ، و سولون ؛ نخستین قانونگذار دوره باستان وجود داشتند . نخستین بار ارسطو بود که با طرح مفاهیم و واژههای علمی ، موجب آغاز دانش تئوریک شد . در پایان این مبحث باید پرسید ،پس تئوری شناخت مارکسیستی شامل چه نکات و اصولی است ؟

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد