logo





قطره ای محال اندیش(۱)

سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۵ ژوين ۲۰۱۰

مسعود دلیجانی

همهء هستی ِ من
قرعهء فالی بود
بر پیشانی ِ قطره ای محال اندیش،

که نمی خواست از سرمای ِ تردید
در خیمه های ِ منجمدِ سوالهای ِ بی پاسخ
زنده بگور ِ شکنجه هایِ خود باشد.

باری فریاد بر کشیدم:
- می یابمت!

و تنها شدم
در راهی که انتهایش در فقدان ِ رنگ گم می شد.

قدم براه نهادم.

در رفتن و حتی نا رسیدن
برق ِ جذبه ای درخشنده
بر لبهء جامی لبریز از شگفت
نبض ِ تندِ اندیشه را مجذوبِ خود می کرد.

چون عارفی حل شده
در تمامی ِ تار و پود هستی
برقص آمدم.

و دریغا
که شوقِ پرواز
در بازوان ِ از هم گشاده،
ورای از انسانم نکشانید.

در خویش غوطه ور شدم،
و به چرخش در آمدم:
- صوفی وار!
"چون شاعری گم شده
در رویایی بی تصویر"

و آنقدر حولِ محور ِ خویش چرخیدم
که سر گیجه ای دواّر
به سر گردانی ام کشانید.

- از خویش بدر جهیدم.

و در فرا رو سنگستانی یافتم
کهنسال.
با رسوباتی سنگ شده
از آیه های ِ کهن.

(که زمانی پیمبران ِ مسیر های بکر
چون ماهیانی در خشنده
در زیرِ آوارِ عظیم اقیانوسی
از تلاطمِ امواجی به غایت تیره
چشمِ هراسانِ ماهیانِ گره خورده
در تاریکی را
روشناییِ راه بخشیدند.
تا از دهشتِ ابهامِ هستی نهراسند.)

سایهء سپیدِ بینایی
در رگِ خواب
به سنگستانم کشانید.
بی شمارانی دیدم:
- به سجده!

که پیشانی ِ تسلیم
بر سنگِ سرد می سایند.
و زهر ِ زیستن را می گریند.

تا شهدِ از دست گریز آرامش را
در بی پایانِ بهشتی
مملو از مرمر ِ سپیدِ ساقهای ِ عریان
جستجو کنند.

به آنان پیوستم:
- به سجده!
پیشانی ام امّا،
از سطح ِ سنگِ سرد می لغزید!

با خویش گویه کردم:
- تنها به کُنه سفر باید کرد.

با عشقی که ریشه اش
در بن ِ تاریخ گم می شد.
در رسوباتِ بر جای مانده
از آیه هایِ کهن
نقبی زدم،
و سنگواره ای یافتم
میان تهی
که رمز و راز تمامی ِ هستی را
در خود داشت
بی آنکه رازی بگشاید.

از نقب به بیرون خزیدم.
چون کودکی که از زهدان...
و بندِ نافم را به دندان جویدم.

من ماندم و تمامی ِ هستی
و کهکشانی از ستارگانِ بهت
که با چرخشی شگرف
در ابهامِ ذهنم گسترده می شدند.

و تنها نیم نگاهی به آسمان کافی بود
تا تکانه ای از یأس
تمامی ِ اندیشه ام را بلرزاند.

چونان نوسانِ ترس
در زانوانی بی تاب
از حیرتِ سقوطِ نگاهی به انتهای ِ پرتگاه.

چندی گذشت
و چشمانم از بی تابشی سیاه شد.
اما خیال
عطر ِ رویا هایِ دور دست را میبویید.
و قلب با تپشی مدام
از سراسیمگی ِ یأس
گریزان می شد.

چون التیام ِ تردید
در پاهای ِ لرزانِ آهو بره ای
که جرعه جرعه از غلیانِ چشمهء حیات
می نوشد.
بر پای ایستادم
رو در رو با نا شناخته ها
و قدم به سیاهی نهادم.

اما چه عبث می نمود!
پنجره ای در تهیِ بی انتها گشودن.
و چه عبث می نمود!
گوشواری در متن ِ شبی چنین سیاه
درخشیدن.

در زندانِ یأس ِ گرهِ نگاه خویش
پژمرده می شدم.
که نیم نگاهی به پشتِ سر افکندم.

راهی دیدم روشن
با فانوس هایی آویخته از بلندا
با درخششی فرو کاهنده
که اندک اندک
در امتدادِ دید پریده رنگ می شدند.

راهی روشن
چون نردبامی مارپیچ
از ابتدایِ انسان
تا پس ِ گامهایِ رونده ام.

راهی بود طی شده
که شهاب وارگانی
چون قطره هایی جهنده
از فراز ِ آبشاری به بلندای عمر آدمی
تا اوج ِ خویش قد کشیدند و
گم شدند و
هیچ شدند
در سیاهی شب.

و با شناسه ای از نور
بر پهنهء بی کران
نوری پاشیدند و رفتند
اگر چه ناچیز.

پست سر راهی بود طی شده،

چه بی شمار کشتی ِ های مملو از جواب های ناب
در طوفانِ چراهایِ بی پاسخ
در دره هایِ مخوفِ دریاهایِ ابهام
از انظار گم شدند.

"تا قایقی در ساحلی روشن
از هجوم ِ طوفان نهراسد."

پشت سر راهی بود طی شده...

اما هنوز
با سری فراخ
سینه ای ستبر
در برابر ناشناخته ها ایستاده ام.

و اوراقِ ظلمت را ورق می زنم
تا با بارقه ای از نور
گیسوانِ پندارم را نوازش کنم
تا اندکی آرام بگیرد.

و حافظ گون،
با خیالی
که حوصلهء بحر می پزد،
به افقی باز شونده می اندیشم
که اندک اندک پهنای آسمان را در می نوردد.

و آرام و بی صدا با خود زمزمه می کنم:
- کار ما هست شناسایی راز گل سرخ
"کار انسان اینست!"
مسعود دلیجانی
(۱) خیال حوصلهء بحر می پزد هیهات / چه هاست در سر این قطرهء محال اندیش
"حافظ"

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد