hamneshinebahar-xs.jpg
همنشین بهار

خاطرات خانه زندگان (۴۰)
یاد آن شب که صبا در ره ما گل می‌ریخت

ساکم را گرفتند و باز کردند. ظرفی فلزی درون ساک توجه‌شان را جلب کرد. فوراً آنرا به اتاق نگهبانی برده و دو نفر کنار من ایستادند تا فرار نکنم. نمی‌دانم به کجا زنگ ‌زدند. کمی بعد دو نفر آمدند و مرا داخل کیوسک برده و با میله‌ای، دور و بر ظرف چرخاندند و بعد در آن را یواش یواش باز کردند. تا باز شد همه با هم با صدای بلند خندیدند. چون آن یَقلوی، پر از آبگوشت بود



hamneshinebahar-xs.jpg
همنشین بهار

بزنین چو به دُهل، بزنین چو به دُهل
«شیرعلی مردان» زنده است

هرسال دم دمای نورزوز حال غریبی دارم و در عین شادی، بارانی از غم بر من می بارد. غمهایی که از جنس غصه نیست، غمهای عزیزی که قدمش مبارک باد. می‌خواستم بازهم از غزالی بنویسم که دوستش دارم اما او نوروز را «اظهار شعار گبران» پنداشته و در کیمیای سعادت گفته است: «نوروز باید مندرس شود و کسی نام آن را نبرد» سراغ علی‌مردان‌خان را گرفتم که هم لُر است و هم «یاغی» و زیر بار ستم نمی‌رود...



hamneshinebahar-xs.jpg
همنشین بهار

خاطرات خانه زندگان (۳۹)
روز روشن گرفته شمع به دست
در بیابان که آفتاب کجاست

مادرم دم در گفت صبر کن، صبر کن. رفت کاسه آبی را که داخل آن یک برگ سبز انداخته بود آورد و بعد از رفتنم روی زمین ریخت و ایستاد و ایستاد و ایستاد تا از پیچ جاده گذشتم. پدرم با من راه افتاد و تا دم اتوبوس آمد. خواهش کردم پدر جان شما بروید. ماشین راه افتاد و من برای پدرم دست تکان دادم. اشک در چشم و لبخند بر لبش با هم حرف می‌زدند...



m-tavachian-mahvash-jasemi0.jpg

به بهانه ٨ مارس روز جهانى زن

به ياد دو رفيق جان باخته دكتر معصومه طوافچيان (شكوه) و مهوش جاسمى (وفا)

اين دو زن قهرمان عضو رهبرى "سازمان انقلابى" در تشکیلات داخل کشور بودند. هر دو متولد سال ١٩١٩ میلادی هستند، در پی سال‌‌ها مبارزه، در خارج از کشور جذبِ تشكيلات "سازمان انقلابی" شدند. برای ادامه مبارزه داوطلبانه به داخل کشور رفتند، پس از چند سال مبارزه مشترکِ مخفی، در سال ١٣٥٥ بازداشت و زير شكنجه‌های ساواك، در كنار هم كشته شدند. آنان مردند و هنوز پس از گذشت سال‌ها اسرار زندگی مخفی و چگونگی مرگشان بر تاریخ روشن نیست.
حال پس از گذشت چهار دهه، در آستانه سالگرد روز جهانى زن، جای آن است که ياد اين دو یار مبارز را که به خون خویش خفته‌اند، گرامی داریم. به این امید که یاد هیچ عزیز مبارزی از یاد نرود.



hamneshinebahar-xs.jpg
همنشین بهار

خاطرات خانه زندگان (۳۸)
قلب دلائلی دارد که مغز از آن آگاه نیست

دقایقی بعد ما دو تا را سوار یک کامیون کردند. از ترس یک کلمه با هم حرف نمی‌زدیم. اصلا نمی‌دانستیم کامیون دارد کجا می‌رود. چشمانمان را هم بسته بودند. یک‌جا ماشین ایستاد. یک نفر آمد و با تحکم داد زد یالله چشم‌بندا را بیاندازید توی کامیون و بپرین پائین. آمدیم بیرون.
حدود دو بعد از ظهر بود. پرسیدم چطوری بروم ۲۴ اسفند؟ یا گاراژ تهران مشهد در خیابان مولوی؟ من فقط آنجا را بلدم. اصلا اینجا را نمی‌شناسم.
پاسخی نشنیدم. کامیون دُور زد و دور شد.