KDaneshian-KGolsorkhi.jpg
ابوالفضل محققی

« شام آخر»

شاید بعداز گذشت ۳۸ سال نوشتن خاطره آخرین شب خسرو گلسرخی و کرامت‌الله دانشیان اندکی عجیب باشد. در این سی و هشت سال بسیار فرزندان این آب و خاک بخون غلطیدند؛ بسیار تفکرات سیاسی دیگرگون شدند؛ اما خاطراتی هستند که هیچگاه رنگ نمی بازند. دالان‌های بی‌پایان خاطره که یکی پس از دیگری گشوده می شوند. در انتهای هر دالان چهره‌ای نقش می بندد، محو می شود و چهره‌ای دیگر پیش می آید. " همه چهره چهره‌ها، یک چهره‌اند ": زیباترین فرزندان این آب و خاک.



مسعود فروزش راد

خاطره یی از سعید کلانتری

برای من گفتار سعید هر چه بود خوب بود و وی برایم هنوز همان سعید یک سال و نیم پیش بود، برایم در آن لحظه مفاهیم و یا منطق مهم نبود مهم این بود که از دهان وی چه چیزی بیرون میاید و بلافاصله در ذهن خودم بدون اینکه اظهارنظری بکنم مورد قبول و منطقی‌ بود، زیرا در آن لحظه فکر سعید بود. در آن لحظه من همان کودک بودم و سعید همان سعید یک سال ونیم پیش بود.



abbas-shokri.jpg
عباس شکری

پایان شب سیه سپید است؟

بخش دوم سفرنامه‌ی مادرید

روزی سرشار از نور و گرما را در زمستان شهر مادرید پشت سر گذاشته بودیم و هنوز گرمای روز در تن و جان‌مان بود. پارک روبروی خانه هم پُر بود از غوغای بچه‌ها که از مدرسه برگشته بودند و پیش از آن که سر بر بالین بگذارند، بازی و هیاهوی کودکانه که خالی است از هرگونه نگرانی را تجربه می‌کردند. هیاهوی کودکانه چه زیبا است و به قول نوجوان پانزده ساله‌ای که روزهای دشواری را به خاطر بیماری سختی که داشته و دارد “باید این زندگی را با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هایش تحمل کرد”.



kasraei_bibi.jpg
بی بی کسرائی

من، 'بی‌بی‌کسرائی' ۱۴ سال داشتم

وقتی انقلاب شد، من ۱۴ سال داشتم. دانش آموز کلاس دوم دبیرستان رازی در تهران بودم و بسیار کنجکاو. آنقدر به اتاق ۳۵ متری طبقه پائین خانه ما که کتابخانه و اتاق نشیمن و پذیرایی پدرم بود، می‌آمدند و می‌رفتند که یکی از سرگرمی‌ها اصلی من در آن دوران، دیدن چهره این آدم‌ها، گوش دادن به حرف‌های‌شان و گاهی گوش ایستادن از پشت در و شنیدن و دیدن‌ها بود.