تو می آیی با نسیمِ سخن
تو می آیی با تبسمِ برگ
تو می خوانی با صفای دلت
چراغان کن روزگارِ مرا
گریزان کن ظلمت از وطنم
تو دریایی همه رنگِ بهاری
تو زیبایی نازنینِ منی
تو رازِ سبزِ هر چمنی
سپیدِ دوستی بالِ کبوتر
تپنده سرخ و خنیاگر زلالی
به گرماگرمِ رگهایم روانی
تو غوغایی پَرِ پروازِ رؤیایی
زِ هر چه آرزو آهِ نهانی
تو بالاتر تو بهتر شوقِ عشقی
تو شورانگیز و شیدا و شگفتی
دلاویزی عزیزی رمزِ روزی
تو حُسنِ زندگی خصمِ سیاهی
به شبهایی که می میرم زِ محنت
مرا ِبستان رها کن زین ستم ها
مصیبت ها و محبس ها و غربت
تو آزادی گریزان کن، خدا را
غم و اندوه از رخسارِ میهن.
2008-09-14
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد