logo





بازی اخراج غیررسمی و ممنوع الخروجی!

پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۸۷ - ۳۰ اکتبر ۲۰۰۸

عیسی سحرخیز

saharkhiz.jpg
بازی ممنوع الخروجی تبدیل شده است به یك بازی تكراری و خسته كننده، نمی كنند كه دست كم سناریو را عوض كنند یا فیلمنامه را بسپارند به دست چند كارگردان متفاوت كه صحنه آرایی و اجرایش شبیه هم نباشد؛ ورود "سوژه" به فرودگاه، بالا رفنن از پله ها، ورود به سالن مسافران، خوردن مهر خروج بر روی پاسپورت، نزدیك شدن به گیت خروج، احساس دستی روی دوش یا صدایی بغل گوش، اعلام ممنوع الخروج بودن، گرفتن پاسپورت، دادن آدرس ساختمان سنگی خیابان جردن ، انتظار كشیدن برای دریافت چمدان حمل شده به هواپیما، و بعد خروج سوژه از فرودگاه، همراه با دعای خیر مسافران كه به دلیل تاخیر حواله ی مسئولان مملكت می شود، و در نهایت چند خبر و مصاحبه ی كوتاه یا بلند از جانب سوژه یا وكلای مدافع او.
نه، ظاهرا تفاوت اندكی ایجاد شده است با دهه ی گذشته، سال های آخر ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی. این بار اعلام نمی كنند كه "سوژه" از كشور خارج شده است تا در پی آن عالم و آدم را سر كار گذاشته باشند. سوژه در زندان باشد و تحت بازجویی، اما دائم این سوال مطرح شود كه كجایی، چرا به مقصد نمی رسی، چرا با خانواده ات تماس نمی گیری؟! بعد زیر فشار افكار عمومی داخلی و خارجی، اعلام كنند كه اسناد و مدارك معتبر نشان می دهد كه سوژه از كشور خارج شده است و اتفاقا فلانی و فلانی هم او را در این جا و آن جا دیده اند!
اكنون تنها اطلاعات رایانه هاست كه نشان می دهد "سوژه" از كشور خارج شده است، مهر نقش بسته بر روی پاسپورتی كه دیگر در دست او نیست هم حكایت از خروجش از كشور دارد؛ بدون آنكه مهر ورودی به آن زده باشند. اما خودش حی و حاضر است. در كشور اعلام وجود و حضور می كند، حتی مصاحبه انجام می دهد و لب به اعتراض می گشاید كه "من اینجا هستم، اجازه نداده اند از كشور خارج شوم". اما گوش شنوا پیدا نمی شود؛ افكار عمومی داخلی و خارجی متوجه ی ماجرا می شود، مردم می فهمند، اما مسئولان قضایی به روی خود نمی آورند كه قوانین كشور و میثاق های بین المللی نقض شده و برگی بر پرونده ی سنگین حقوق بشر ایران افزوده شده است.
آنان را چه باك كه برگ جدید برای كدام "سوژه" صادر شده است، به سوسن طهماسبی تعلق دارد، یا عبدالله مومنی؛ پروین اردلان یا تقی رحمانی. مرد یا زن، پیر یا جوان. كنشگر اجتماعی یا فعال سیاسی. مهم این است كه آن كه می خواهد برود و بازگردد، اجازه خروج نیابد، وگرنه برخی از آنانی كه باید بروند و باز نگردند مورد لطف و مرحمت یا حتی راهنمائی های ویژه نیز قرار می گیرند یا حتی نهادهای جعلی و ساختگی مشاوره های خاص هم ارائه می دهند و مقدمات كار را فراهم می آورند!
بازی همان بازی است و سناریو همان سناریو. "یا می مانی و چفیه به گردن می آویزی، یا می روی و همكار آمریكایی ها می شوی، راه میانه ای وجود ندارد". اما اگر "سوژه" بخواهد برود و باز گردد، بازی به هم می خورد. مهم نیست "سوژه" به كدام كشور می رود و برای چه كاری، مهم این است كه برود و بازنگردد. اگر قصد رفتن و بازگشتن دارد باید متحمل هزینه هایش هم باشد، بالاخره "هركه خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه"!
اگر بخواهی برود و بازگردد، بازی را به هم بزند، پرونده یا پرونده هایش به گردش می افتند، احكام قضائی اش در برابر چشمانش قرار می گیرند. گیرم كه بنا به دلایل یا مصالحی بازداشتش نمی كنند یا از خیر زندان انداختنش می گذرند، اما خانه نشین اش كه می توانند بكنند، قادرند كه جلوی فعالیت اجتماعی اش را كه بگیرند؛ گیرم كه كارش تنها جمع آوری امضا باشد برای تغییر قوانین ظالمانه یا نابرابر، یا حتی تماشای یك فیلم منتقدانه و گوش دادن به نكاتی از رنجی كه فیلمسازان و كارگردانان مستقل، در آشفته بازار فیلم ها و سریال های كیلویی رسانه ی ملی، برای تولید فیلم های اجتماعی به جان می خرند.
درست است كه "سوژه" چون دهه ی گذشته "گم و گور نمی شود"، اما كاری می كنند كه در كشور خودش به نوعی دیگر "گم و گور شود"؛ در زمان بازداشت و بازجویی هر بلایی كه بخواهند بر سرش می آورند تا از خیر زندگی در ایران بگذرد، به بهانه ها و با تمهیدات مختلف از محیط كار اخراجش می كنند، دفتر كارش را به صورت رسمی و غیررسمی تعطیل می كنند، انتشاراتی ش را به مرحله ی ورشكستگی می كشانند یا نشریه اش را به انحای مختلف می بندند، سایت و وب لاگش را فیلتر می كنند، تهدیدش می كنند یا فضای ارعاب ایجاد می كنند كه برای كسب لقمه ای نان با رسانه های برون پایه مصاحبه یا همكاری نكند، محل فعالیت اجتماعی ش را لاك و مهر یا محاصره می كنند، به خیابان یا پارك برود، حتی در خانه مهمانی خصوصی بدهد، دستگیرش می كنند و...، تا جانش را به لبش برسانند تا عاقبت دست هایش را بالا بگیرد و بگوید "ولم كنید، می روم و باز نمی گردم"!
مهم نیست كه فعال سیاسی باشد یا كنشگر اجتماعی؛ فعال دانشجویی باشد یا كنشگر جنبش زنان؛ روزنامه نگار و نویسنده باشد یا كارگردان و هنرپیشه سینما؛ زشت باشد یا زیبا؛ فارس باشد یا كرد،عرب، ترك یا بلوچ. اصل این است كه باید این نكته را خوب بداند شرط زندگی در این كشور "چفیه بر گردن انداختن است"، اگر نه باید برود.
می خواهند كه "سوژه" برود و بازنگردد تا انگشت اتهام نه به سوی این و آن، به سوی دوست و آشنایانش، هم حزبی و هم گروهی هایش نشانه بگیرند و بگویند: "نگفتیم همه ی شماها مزدور بیگانه اید! نگفتیم كه همه جاسوس و..."
می خواهند تمام این قبیل "سوژه" ها، حتی اگر شد اكثر ملت، به صورت دائم از ایران جلای وطن كنند تا سیاست "این ور جو، آن ور جو، فحش بده فحش بستون" بیشتر و بهتر بار دهد. پول نفت راحت در میان افراد كمتری، خودی های هر روز محدودتر، تقسیم شود و در این شرایط دهانی برای اعتراض یا دستی برای نوشتن باقی نمانده باشد.
می خواهند تمام "سوژه" ها بروند كه اینجا، در روزنامه و مجله یا وب سایت و وب لاگ یا كوچه و خیابان یا در دانشگاه و مقابل مجلس موی دماغشان نباشند. تا دیگر دغدغه ی بروز و وقوع حركت های اجتماعی با مشاركت فعالان سیاسی یا كنشگران جامعه مدنی وجود نداشته باشد و روزی شاهد بیرون آمدن آن غولی نباشند كه خود از انقلاب رنگی و مخملی و... ساخته و از هیبت آن ترس برشان داشته است.
پس اگر سیاست آن ها این است كه بروید و بازنگردید، ما باید كاری دیگر كنیم؛ بمانیم و سرسختانه كارهای خود را دنبال كنیم و برنامه های خویش را پیش ببریم. اگر بازی این است كه از فرودگاه بازمان گردانند و در ساختمان سنگی برای گرفتن ورق پاره ای یا خوردن مهری بر صفحه ای به خواهش و تمنا وادرمان كنند، باید از خیر پاسپورت و سفر بگذریم، چه برای كاری سیاسی یا اجتماعی باشد یا شركت در همایشی یا مشاركت در كارگاهی، چه برای امر خصوصی باشد و دیدن فرزندی یا والدینی. اما نه در ساختمان سنگی، در محاكم قضایی داخلی یا خارجی با اعتراض یا شكایت از حق و حقوق خود دفاع كنیم.
پس اگر سیاست این است كه چون آخرین روزهای شاه سیاست پاسپورت به دست دادن مخالفان اجرا شود و برنامه ی خروج یك طرفه ی فعالان سیاسی و كنشگران اجتماعی، حتی اهل فن و هنر، عملی شود، نه اینكه ما نباید نرویم، بلكه آنان كه رفته اند و مانده اند نیز باید بازگردند و كمر همت برای تغییر ببندند. گیرم كه در این ماندن، غم نان هم باشد یا بیم زندان، از این بهتر است كه فردا فرزندانمان نان برای خوردن نداشته باشند و ایرانیان نیز حیثیت و نام. در نهایت مجبور شوند دست گدایی به سوی این و آن دراز كنند و از میهن خود چیزی نبینند جز یك زندان، به وسعت خاك ایران!
عیسی سحرخیز
Aftab_iran@gmail.com چهارشنبه 8/8/1387





نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد