|
(نوروزنامه) به يادِ برادرم کاوه گلستان و برایِ هنگامه و ابراهیم عزیز سيزده بدر عجيبى است اين که میبينم اين ترکِ منزل نيست به سوىِ چمنزار با رقص ِ کودکان اين کوچ است به نا کجا آباد با رقص ِ مينها و موشکها اين دربدرى کجا و آن نوروز کجا گويى به چهارشنبه سورىِ دوزخيان دعوتيم آن جا که به جاىِ پريدن به روىِ آتش اين آتش است که برويمان میبارد و به جاىِ زرديمان اين خونِ سرخمان است که میرود و اين آتش اين جشنانهء آن پيامبران زور برایمان بارى نه سرخى بل سياهى آورد اين رنگِ آشنا رنگِ هميشه با ما و گمان دارم من روزى کسى که چشمهايش کليدِ رمزها را میداند و دلش به بزرگى ِ روستاست لبخند و شکوفه، طغيان و درد، جنگ و آتش را در تصويرهايش ببند خواهد کشيد تا به من نشان دهد خاکم به سر کامروز کسى که چشمهايش کليدِ رمزها میدانست و دلش به بزرگى ِ روستا بود عکسهايش را به باد سپرد و با سرخى ِ جارى در رگهايش که قطره قطره بر خاکِ همسايه تهى میشد بر روىِ اين سياه تخته آخرين شعرش را حک کرد: "صلح" رضا هيوا اسلو ١٣ فروردين ١٣٨٢ Reza Hiwa 2003-04-02 Oslo نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|