logo





سفر نامه ی حقوق بشر خواهی در ژنو

جدی در شوخی

شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۸ - ۲۰ فوريه ۲۰۱۰

ه . لیله کوهی

حدود ساعت دوازده ونیم الی سیزده خانم شادی امین از درون جلسه سازمان ملل به جمع ما پیوست می گفت روی میز پانزده شانزده کشور طرفدار جمهوری اسلامی ایران جلوی هر نماینده یک ساندیس و یک قمه بود. هروقت فرصتی به مخالفین مثل آقای دکتر لاهیجی یا خانم شادی صدر و دیگران داده می شد نماینده کوبا و بورگینافاسو و دیگر طرفداران جمهوری اسلامی ایران یک غلپ ساندیس می نوشیندند و قمه ها را بالای سرشان به علامت تهدید بطرف مخالفین می گرفتن. پاسبان های حافظ ما هم همگی دستشان یک ساندیس بود دور میدان گشت می زدند که نکند ما از جایی برق بدزدیم.
جان کلام درمیان هیاهوی بسیار اندکی بیش نبودیم.! اما بودیم...
تحلیل، محلیل ها رو دیگران می نویسن من می خوام براتون گزارش سفر بنویسم. یه ماهی می شد توی سایت ها اطلاعیه برگزاری حقوق بشر خواهی در ژنو چاپ می شد. من فکر می کنم به تعداد شرکت کننده گان، اطلاعیه نوشته شده بود. باور کنید نمی خوام یقه گیری کنم ودعوا راه بیندازم. و به آمده گان مدال افتخار به دهم و به نامده گان فحش نثارکنم. نه به جان شما باور کنید! دارم گزارش می نویسم. شما هم هیچ حساب دیگری براش وا نکنید.
وقتی اطلاعیه ی کمیته کلن در سایت ها چاپ شد من به یکی از همین رئیس رُاسا زنگ زدم گفتم اسم من و زنمو بنویسید. آخ آخ یادم رفته بود زنم یعنی همون (همسرم) من مخلص هرچی فیمنیستم.
تا اینجا مقدمه بود واسه گزارش سفر.
روز5شنبه، واسه بیست دوی بهمن بازی رفتیم کلن، آنروز مصادف بود. با یکی از روزهای کارناوال.
هشتاد، نود ماشین از شهرهای مختلف نورد راین وستفالن زیر پلی کنار راین جمع شده بودیم. من کمی زبل بازی در آوردم رفتم پشت ماشین جلو دارتاکسی نمره کلن، اما صد رحمت به خودم این آقای راننده خیلی اهل نظم و از این جور چیز ها بود. نیم ساعت بعد سه چهارماشین از خودم زبل تر بین منو جلو دار فاصله انداختن. سرتونو درد نیارم من آنروز پنجاه، شصد تا چراغ قرمز رد کردم خلاصه ماشین بازی تموم شد ما رفتیم دور یه میدونی جمع شدیم. دنبال یه کلنی می گشتم که به من بگه آخر هفته برای سفر ژنو، کجا می شه ماشینو پارک کرد، که به مشکل جریمه و بردن ماشین ودرد سرهایی از این دست برنخورم. آخه کلن لعنتی انگاری کیسه شهرداری ش مثل کیسه آخوندا گشاده هرچی پول می ریزی توش بازم پر نمی شه. نشد یه بار بیایم کلن جریمه نشیم. دارو دسته احمدی نژاد علاوه بردرد سرهای دیگه شون خرج ماشین مارو هم زیاد کردن هی، بنزین هی، پول پارکینگ و هی، پول جریمه.
توی شلوغ پلوغی ها ی آنروز مش حسنو دیدم. ازش پرسیدم واسه آن دوروز یه جای پارک مجانی سراغ داری یا نه؟ اینو گفتم بیچاره شدم. مش حسن آدم عجیب و غریبیه. توی این بیست وچهار پنج سال انگار نه انگار داره توی آلمان زندگی می کنه تعارف هاش آدمو، بی چاره می کنه. تعارفو،الکی گفتم، بیچاره اصلاً تعارف نمی کنه از ته دلش می خواد برات کاری بکنه اما با کاراش آدمو کلافه می کنه. فقط کافیه بگی من نهار نخوردم. کارت تمومه تا دوپرس چلو کباب سلطانی به خوردت نده و چند تا دوغ آبعلی هم روش دس وردار نیست.
مشکل پارک ما یه جوری حل شد صبح روز موعود رسیدیم ایستگاه مرکزی کلن. قرار بود اتوبوس ازشهر آخن بیاد آنروز هوا برفی و سرد بود اتوبوس با یه ساعت تاخیر رسید.سوار ماشین شدیم از همون اولش بقول آقای "جواد طالعی" اتوبوس طبقاتی شد. آخنی های زبل طبقه اولو گرفتن. درسته که طبقه پائین نشستن، اما جای خوش آب و هوای اتوبوس هم بود صندلی ها روبروی هم با میزغذا خوری، فاصله بین صندلی ها زیاد. می شد به راحتی غلت واغلت زد، از همه این ها گذشته تموم ساندویچ ها و نوشیدنی ها طبقه پائین بود هر وقت من به هر بهانه ای رفتم پائین دیدم همشون دارن می لمبونن نوشابه های رنگ ووارنگ رومیز هاشون تازه میکروفون اتوبوسم طبقه پائین بود هی واسه ما اطلاعیه صادر میکردن الان وقت نمازه، الان وقت فیلم سینمائیه، الان وقت بحث سیاسییه، خلاصه هزار بخشنامۀ دیگه.!
ناگفته نماند تعداد مون طبقه بالا بیشتر بود و دموکراسی ناب هم اجرا می شد. اون ها اطلاعیه صادر می کردن ما، وتو می کردیم. هرچی اونا اطلا عیۀ انقلابی صادر کردن ما، وتوش کردیم. بعد اومدن مسابقه شعر و آواز راه انداختن. اونو هم ما زدیم رو دستشون انتقامی گرفتیم که نگو.

رئیس اصلی ما آقای ارژنگ بود درسته که طبقه پائین با آخنی ها می نشست اما آدم بی طرفی بود ولی یه معاونی داشت واه واه واه آخرش ما نفهمیدیم این طبقه بالایی یه یا طبقه پاینی . فکر می کنم عنصر نفوذی آخن ی ها بود. بخور بخورشو می رفت پائین با آخنی ها بعد می اومد واسه ما نطق چند ساعته راجع به تاریخ مسجد سلیمان می کرد. ول کن هم نبود یکی یکی تخلیه ی چاه های نفت مسجد سلیمانو برامون گفت. انتقام صد ساله پدربزرگش از انگلیسی ها رو از ما گرفت.
ساعت ده ونیم شب رسیدیم ژنو وسط راه این رئیس ما گفت مارو می برن در اتاق های زیر زمینی که زمان جنگ جهانی ساخته بودن همه جور امکاناتی هم هست. خود رئیس ما هم زیاد مطمئن نبود این اتاق ها چه جور جایی هست. قرار بود در اولین زیرزمین که فرانسوی ها و بچه های شمال آلمان در ان جاداده شده بودند، توقف کنیم و کلید دوزیر زمین دیگرو از مسئول کل تشکیلات بگیریم . قبل از رسیدن به ژنو یکی از بچه های فرانسه که در همان اولین زیرزمین جا داشت با تلفن منو تعقیب می کرد. وقتی اتوبوس ما رسید رفیقم پرید بالا منو کشون کشون برد توی زیر زمین خودشون. بقول مادرم: چشمتون روز بد نبینه از یک شیب تند رفتیم پائین از دروازه ی بتونی بقطریک متر عبور کردیم من از همانجا اشهدمو خوندم دروازه دوم دروازه سوم خلاصه هزار تویی بود که نگوهرکدام هم دوقفل گردون مثل فرمون ماشین کامیون های بزرگ پشت هر دروازه ای بود. اگر بسته می شد یعنی برای همیشه با دنیای نورو، بام و، هواو، ستاره و، آسمون، باید وداع می کردی یعنی پشت گوش تو دیدی رنگ نور و دیدی. وارد سالن اصلی استراحتگاه شدیم این دوست فرانسوی من گفت اینجا بمون جا به اندازه کافی هست دیدم دوستان شمالی ما دور یک میز بزرگ استکان چایی بدست سخت درحال تصویب قوانین و مقررات برای تظاهراتند. به رفیق فرانسویم گفتم قربانت این خانم معاون رئیس ما، به اندازه کافی برامون نطق مسجد سلیمونی کرد بگذار برویم زیر زمین خودمون، دنیای خواب بهتر از هر چیزدیگه ست. نشون به آون نشونی تا ساعت سه ونیم صبح اساسنامه نوشتن. اینوهم بگم آه ِشون منو گرفت تو اتاق ما یه پلنگ و یه بچه شیر افتاده بود تا خود صبح با پلنگه و بچه شیره در جنگ بودم یکی هم طبقه ی پائین نون لواش می پخت دیدید روی نون لواش و تافتون پف می کنه یکی هم حیونکی آونجوری خروپف می کرد از اتاق دخترا صدای خنده بلند بود اونا هم تا ساعت سه صبح می خندیدند ولی بهتر از صدای شیروپلنگ بود. نصف شب یادم اومد قرص هامو نخوردم زنم چند تا اضافی گذاشته بود اگه تو برف موندیم برای چند روز قرص داشته باشم. اخ اخ دس خودم نیست من ذاتاً بی تربیتم ببخشید همسرم. قرص هارو خوردم کم کمک خوابم برد باز کله سحر با صدای شیرین خنده ی دخترای جوُن بیدار شدم. بهتره اینجا گریزی بزنم.اشاره ای به دختر و پسرهای جوُن ِ همسفرمون بکنم یکی دیگه از زیبایی های این سفرآشنایی با این جون ها بود. ناز همشون، بارها دوست عزیزم "رضا مقصدی"در مورد اونها حرف زده بود اما اینبار من از نزدیک شاهد و هم صحبت با اونها بودم حرف زدن در مورد اونهارو واگذار می کنم به گفتگوی دیگری تا حق مطلب ادا شود.
صبح شد همهمه ترافیک مستراح ، قضای حاجت ، مسواک و شستشو به پایان رسید با سه سوت رئیس، همگی به خط شدیم. ساعت هفت ونیم با زیر زمین های مخوف وداع کردیم مثل لشگر شکسته خورده دو تیم جداگانه یکی به رهبری آقای طالعی دیگری به رهبری رئیس کل، آقای ارژنگ وارد میدان اصلی کنار دریاچه شدیم از آنجا با خط 5 به محل همایش حرکت کردیم.وارد میدان که شدیم بچه های برلین بما ملحق شدند به دنبال آشنا می گشتم حسین بوخوم سابق برای ماچ و بوسه سبقت می گرفت مهشید وعلیرضا را دیدم مثل همیشه غبراق و سرحال یا شاید تو مو می بینی و من پیچش...
آرایش، میدان همایش، جای حرف نداشت. انتهای میدان جایگاه اصلی سخنرانی سمت چپ میدان چادرسفید بزرگ برای استراحت و نوشیدن قهوه و چای و سمت راست میدان توالت های سیار. و روبروی کاخ سازمان ملل تیرک اعدام آماده برای اعدام تک تک ما. واطراف میدان، پلیس های مسلح برای حفاظت جان ما که مبادا هیئت ایرانی از جلسه بیرون بیایند وبه حاظرین داخل میدان از برگ گل نازکتر بگویند.
گروه تدارکات صبح را با خبر خوشی آغاز کرد که شهرداری ژنو گفته اگر به شما برق برسانیم آقای رفسنجانی و شرکا پولهایشان را از بانک های سویس خارج می کنند. لذا ما را ببخشید این دو سه روز را بی برق سرکنید انشاء الله سال آینده حتما به شما برق فشار قوی خوایم داد. پخش این خبر باعث شد هر گوشه ی میدان یک بلندگوی دستی بکار افتد وکسی جلو دار کسی نبود تنها کمیته فرانکفورت ابتکاری از خود نشان داد که همه ی جمع را بخود مشغول کرد و گویا با آقای ساکوزی مرد شماره یک فرانسه ارتباط مخفی برقرار کرده و از انبار قدیمی شهرداری پاریس لباس های زندانیان باستیل را به امانت گرفته بودند مخصوصاً خانم جلودارشان آدم را براستی بیاد زندانیان باستیل می انداخت.
به کمیته فرانکفورت پیشنهاد می کنم به سراغ آقای "ابراهیم نبوی" بروند گویا یک زمانی گفته بود لباس پامازی گل بوته ای زندان را به یاد گار با خودشون آوردن. بد نیست برای نمونه برداری از لباس زندانشون استفاده بکنید.
حدود ساعت دوازده ونیم الی سیزده خانم شادی امین از درون جلسه سازمان ملل به جمع ما پیوست می گفت روی میز پانزده شانزده کشور طرفدار جمهوری اسلامی ایران جلوی هر نماینده یک ساندیس و یک قمه بود. هروقت فرصتی به مخالفین مثل آقای دکتر لاهیجی یا خانم شادی صدر و دیگران داده می شد نماینده کوبا و بورگینافاسو و دیگر طرفداران جمهوری اسلامی ایران یک غلپ ساندیس می نوشیندند و قمه ها را بالای سرشان به علامت تهدید بطرف مخالفین می گرفتن. پاسبان های حافظ ما هم همگی دستشان یک ساندیس بود دور میدان گشت می زدند که نکند ما از جایی برق بدزدیم.
جان کلام درمیان هیاهوی بسیار اندکی بیش نبودیم.! اما بودیم...

جمعه 19/02/2010
هشدرخان آلمان
www.aoja.blogspot.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد