مرد در راستای حادثه ایستاده بود
بر آغاز جاده ای جادویی
میانه ی آفتاب و باد
که او را
به وصولی سخت
در بستری سرخ
بشارت درمی داد.
***
سفر آغاز شد.
***
نسیمی به سردی می وزید
در نشیب مسیر
و تردید را بذرکی می ریخت
از دستان زرد روی هوسناک خویش
تا سبز شاخسار اندیشه های مسافری را
به زانوی تسلیم فرو بنشاند
***
و مرد
به جستار آزادی ای ربوده از مقام
با باران پیما دریاکسانی عاشق
در برهوتی قدم نهاد
که پشت هر معجزه ای
از هراس تفته گی اش
می لرزید.
***
- به چه در این وادی فرود آمده ای
مگرت
پروای جان نیست
مگرت
سر آن نیست
که سر به تسلیم خنجری ننهی؟
- بی سبب مگوی!
که من
به دلتای جاودانه گی پای می نهم
نه به منجلاب فرو شدن.
و تسلیم
از تیغ حضور من است
که ابد الآباد
از کاسه ی چشمانِ خشکِ زمانه می ریزد
نه از آهن پاره ای دست ساز.
و در هر گامم
ساقه ی نورسته ی راستی است
که به پای برمی خیزد
- حتا اگرش چنین شوره زاری بی باران باشد
و سینه ی خشک زمین را
تنک شیره ای به پروراندن آن نه؟
- چنین مپندار!
که روزنه ی چشمان سبک مغزان را
گشاده گی دیدار بهشت شاهیده ی این بادیه
نیست
که پدرم
با سبویی تشنه از لبان من در کف
و مادرم
با جامه ای گریبان چاک از شوق من در دست
عاشقانه
انتظار مرا می زیند.
***
و سفر
تا فرجام راهی نداشت
و مرد
هم چنان با لبخندی به لب
در امتداد بیابان ایستاده بود.
پیشاپیش پای بر زمینانی سرفراز
که زبان عاطفه
از عطوفت آن ها به لکنت می افتاد
و پای خفّت
بر گرده ی آسمان
توانستندی نهاد.
***
- مگرت پیغام نکرده اند که ره بازگرد
که کست بر سر پیمان نیست
این چه سرنوشت است
که بر خود و خلقی مقدّر داشته ای؟
- من همه گان را به مینوی جاودانه گی ندا دردادم
آن هنگام
که پای در رکاب ذوالجناح تقرب
در حریم تقدس
به پرواز بودیم
و قافله خود به سپیدی می دید
که بانگ کاروان
جرس خلود است
در هیاهوی رنگ پریده ی نیستی.
- تو را خود این بهانه چه بود؟
مگرت به سر بود پسر وار،
گردن به تیغ قربان گاه خواب دیده ای بسپاری؟
- ما به بهانه سفر نیاغازیده ایم
که ترشح جان مان در خون
و رشحه ی خون مان از جان
بهایی است که اسماعیلیان راست
به راستی!
و اکنون
که دل از همه روی بریده ایم
جز آرزوی دل بخواه پدر؛
چشمان مان به ردّپای عاطرش
بدین دیارمان تن کشیده اند.
***
و سرانجام
سفر
در سوزان لحظه ای سوزناک
مقصد محبوب خویش
به برکشید
***
و مردانی هم چنان ایستاده بودند
پشت در پشت مردی به جوانی نوبهار
و در نهایت شب
چنان فانوس هدایت به خونِ روشن افروخته
که هزار شعله ی تاریک تر نیز
یارای پنهان داشتنش نیست.
********
شعر ۲:
این سروده به انگیزه ی اعدام عده ای از جوانان وطن مان در ماه های اخیر و در خطاب به آن ها به عنوان تنی واحد و شخصیتی یگانه سروده شد.این شعر نیز در حقیقت نوعی مناظره است که برای گریز از دیریابی آن از لفظ های گوینده و مخاطب که در حقیقت به عنوان راهنما و جدا از تنه ی اصلی شعر هستند استفاده شده است.
گوینده:
چهره در مغاک از چه رو نهفتی؟
مگرت تاب دیدن نبود
داری را که دیگر کسان
دست تضرع
بدان می آلایند
و ریسمانی که دیگر کسان
صراط تقرب
بدان می پایند؟
مخاطب:
- شناعت میراث ماست.
ویرانه راه عبودیت ما
از مجاورت بت خانه ها
می گذرد
و آبشخور استغاثه ی ما
سیلاب گل آلود دون پرستی است.
بر پیشانی مان مهر خداست
و بر دل های مان داغ شیطان
هم از این روست
که راه مان از آسمان جداست،
شرم در چشم های بی فروغ مان
در احتضار است
و مساجد
از خاک ساری بر محضر نادیده
بیزار.
گوینده:
- چنین عقوبت چیست که بر خود روا داشتی
مگر نه این سرنوشت
به آرزویی ناتمام
دهن کج می کند
مگر نه ات پیمان چنین نبود؟
مخاطب:
- درختی تنومندم
که تابستانم را به بار نشسته
ایستاده می میرم
کاج نیستم
که به طمع دوروزه ای
دست دریوزگی
به بادی هرزه بیازم
و یا نهالکی نورسیده
که به سیلی نسیمی گردن کج کنم.
نه!
درختی گشنم
که بارم چو بر زمین افتد
از حماقت پاییز
به کثرت می گرایم.
گوینده:
- چنین گمانه چیست که به سر پرورانده ای
مگر کثرت از وحدت می زاید
و توان وجودی از عدم پدید آرست؟
وقوف ناگزیری است
زندگی
میانه ی میلاد و مرگ
میانه ی شکفتن و پژمردن
هستی سراسیمه ای
در فشردگی دو نیستی
در فشردگی لبخند و گریه
سکوت و سرشک
در کرانه ی قسمت و تقدیر
در پی آمد پرسش گرانه ای
شادمان
و حسرت برنده ای
اشک بار ...
مخاطب:
- هستی
از آرزو زاده می شود
و نیستی
از یاس.
و نیک می دانم
که هنوز زنده ام
که هنوزم
آرزویی در سر است
اگر چه
تن به تیرگی ها سپردنم
در چشمان نزدیک بین جماعتی
تصویری جاودانه نقش بسته است
لیکن
سبک باری روحم
از سنگینی نعش
راهی جادوانه برویم برگشوده است
هم از این روست
که هم چنان به زایشم.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد