آدم
شاید
باور عشق بود
که از اسپرمِ گندیده ی قرنِ بیستم
بیرون کشید مرا
و حوّا
همچنان که گیسوان سیاه بلندش را در مهره های پشتش جاده می کند،
سیبِ پیوندی می خَرَد از بازار روز.
حوّا
سیبِ سرخ می خورَد،
سیبِ زرد می خورَد،
سیبِ سبز می خورَد،
و تکه تکه های دلش را
در سپیدیِ گَردی دود می کند
بر درختِ هستی...
●
از مرگ خبری نبود
در بهشت را بسته بودند و در پرتاب زمان، من بودم و یک فاصله - قرن بیست و یکم.
و من
آینده را بر دیوار نقش می زدم. در سفر،
آدم خواب است، حوا بیدار
آدم خواب می بیند، حوا پریود می شود.
وقتی حوا تن اش را می دَراند تا به تنپوشِ فقرِ من وصله یی بزند،
من
* کودکِ سیلی خورده از سرنوشت،
بی خبر و برهنه به جستجویِ آدمِ خود بودم.
باران است که از چشمانم بر شهر می بارد.
و هنوز،
آدم آدم است. سیب سیب است. بهشت حواست. حوا سرخ است.
دوم ژانویه دو هزار و ده - لندن
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد