کبوتران جَلد هم، گاه بيگانه با بام هاى آشنا، بى اعتنا و لجوجانه به افقهاى دوردست پروازميکنند و،
شاهين را باورندارد.
اين نوشته براساس خبرى که چندين سال پيش منتشر شد خيال پردانى شده است.
هرگونه تشابه آدمها مطلقاً تصادفى است ع . ص.
گاه درهم شدن چند بو، چه نفس گيرمى شود.
بوى عرق بدن، که با بوى انواع ادوکلنهاى مردانه وعطرهاى زنانه درهم شده بود، بوى تند سيرىکه با هردَم ، همچون تنوره ىديو، چرخان بيرون ميزد، و بوى لباسهاى باران خورده که چيزى شبه بوى سنگ پاى تميزنشده بود، فضاى اتوبوس را پرکرده بود و آسم کهنه ام کم کم داشت شروع مى شد.
چنگش را برگذرگاه تنفسم احساس مى کردم و مى رفتم تا همچون حمله هاى قبلى، يک نفس راحت نهايت آرزويم باشد. نگاه درمانده ام را روى مسافرانى که بى هيچ مشکلى نفس مى کشيدند ونمى دانستند ازچه نعمتى برخوردارند، چرخاندم و سروسينه وشانه هايم رابه حالت نفس عميق بالا دادم و با تمام نيرو تلاش کردم تا هواى خفه موجود را تو بدهم و دم و بازدمى را تدارک ببينم، ولى نا موفق و مايوس احساس کردم دارم خفه مى شوم. و تمام تلاشم براى نيم نفسى راحت به جائى نرسيد. ريه هاى بيمارم زيرفشاراين بو ها چلانده مى شد و دستى قوى داشت نفسم را مى بريد. تحمل ماندن نداشتم، ناچار از خير رسيدن به مقصد گذشتم و زنگ توقف اتوبوس را به صدا درآوردم و دراولين ايستگاه بازحمت خود را پائين کشيدم.
سوز سرما گونه هايم را شلاق مى زد ودريافتم که دفع فاسد با افسد کرده ام. خودم را به " کافى شاپ " خلوتى کشاندم وقبل ازسفارش، روى يکى ازصندلى ها ولوشدم وجيب هايم را براى " اسپرى " ناجى، جستجوکردم. نفسم که آهسته آهسته به سوى رونق رفت، بار سنگينى ازکولم پائين گذاشته شد. سفارش قهوه اى تلخ وداغ دادم. به ميزکنارشيشه هاى مشرف به خيابان رفتم. مٍه روى آنها را پاک کردم و تصميم گرفتم مدتى را همانجا بمانم تا کاملا رو براه شوم.
هنوز از بگو مگوهاى ديشب خلاص نشده بودم، و به واقع نمى دانستم چه تصميمى بگيرم. باور م نمى شد که، روى دُم بنشيند و هرچه دلش مى خواهد بگويد. مثل مشت زنى که ضربه سنگين حريف ناگهان به چانه اش خورده باشد، سرگيجه گرفته بودم.
"....من اولش هم از تو خوشم نمى آمد، چى شد که افتادم توتله نمى دانم. اين همه سالها را تحمل کردم، اما حالا مى خواهم آزاد شوم، ازقفس توخسته شده ام. "
ما بخاطرعلاقه ى زيادى که بهم داشتيم ازدواج کرده بودیم، هيچگونه فشاروفريبى هم درکارنبود، و اين دوستى وعلاقه پس از ازدواج هم، ازهردوطرف بيشتر شد. تمامى تصميم هاى زندگيمان را نيز به اتفاق مىگرفتيم، ترک خانه وکاشانه وآمدن به اينجا هم با نظرموافق اوبود. من زندگى در" نيويورک " را دوست نداشتم ، ولى چون او مى خواست مخالفتى نکردم. اينجا هم تا کارى دست و پا نکرده بود، همانى بود که از اول بود، ولى دشب آب را گذاشت کرت آخر.
البته مدتها بودکه احساس مى کردم چيزى دارد اتفاق مى افتد. باملايمت ونا باورى گفتم:
" پس بچه هامون؟ "
بسياربى اعتناجواب داد:
" نگران آنها نباش، بزرگ مى شوند و راه خودشان را مى روند. ضمنن من آنقدردوستشان دارم که نگذارم ناراحت بشوند. "
دنبال چاره مى گشتم، حمله را ناگهانى شروع کرده بود.
" ولىخيلى برايشان ناجورخواهد بود که ببينند ما از هم جدا شده ايم و تور فته اى سراغ مرد ديگرى. "
" جا نمازآب نکش، توهم پاش که بيفتد مى روى سراغ يک لکاته. اصلا" بيش ازاين هم لياقت ندارى."
بهت زده نگاهش کردم. تا آن موقع آن همه دريدگى از او نديده بودم.
هنوز مدتى ازاستخدامش دراموردفترى آرتش نگذشته بود که برايم تعريف کرد:
" جلال! واقعا" شانس آورده ايم، کاردائمى وخوبيه، مثل کارهاى ديگه، خيلى راحت آدم را دست به سر نمى کنند، فکر مىکنم اگر بتوانم تنگش را بکشم وضعمان کاملن روبراه بشه."
ولى شبىکه گفت:
" رئيسم افسرخوبيه، قبلن در کشور" کره " بوده وعلاقه اى هم نداره که مجددن به آنجا برگرده، اگر بمونه، چون احساس ميکنم که ازکارم راضيه، شايد لازم نباشه که توکار بکنى. "
فکرم را سخت مشغول کرد. با آنکه دو تا بچه داشتيم، " زرى " ، کماکان جوان، شاداب و زيبا بود، و مثل همه عمرش، خوب به خودش مى رسيد و شيک مى پوشيد، و همين باعث مى شد که ناراحت باشم و نا خواسته آزارم بدهد.
بيش ازدوماه ازاستخدامش نگذشته بود، که با توجه به حرفهائىکه مى زد وجسته وگريخته مطالبى را که عنوان ميکرد، بوهاى ناجورى را حس ميکردم. به اوگفتم :
" زرى، اگر احساس ميکنى زحمتت زياد است، لازم نيست ادامه بدهى، بيش ازاين خودت را خسته نکن، درآمد من کافى است. "
ولى جواب او بيشتر پريشانم کرد.
" به خدا قسم اگر با مسلسل هم بتوانند کارم را ازم بگيرند! تازه راه و چاه را ياد گرفته ام و مى بينم که ازم رضايت دارند "
و ديشب با آمادگى کامل و تصميمى که قاطع گرفته شده بود شروع کرد. هرقدرمن با منطق و ملايم صحبت ميکردم او بيشتردريدگى ميکرد. به اوگفتم : » مگرنه قرار و مدارگذاشته بوديم، که براى آيندهى بهتر بچه ها به اتفاق تلاشکنيم ؟ و مگر نه حالا اينجا اطراق کرده ايم وکم کم داريم روبراه مى شويم ؟ وخب دستمون هم که به دهانمون مى رسه و تقريباً از همه لحاظ کم و کسرى هم نداريم، پس چرا دارى ادا درمياورى؟ منکه گفتم تولازم نيست کار بکنى و گفتم که بهتره وقت بيشترى را با بچه ها باشى.
متاسفانه چشمانش را بسته بود و عقل را کنارگذاشته بود و يکدنده به راه احساس و خواست دلش ميرفت.
" همان که گفتم، من ديگه نمى خوام اين وضع را ادامه بدم، توهم بهتره لجبازى را کنار بگذارى. "
خشم داشت ديوانه ام ميکرد........با فرياد گفتم:
" کدام وضع رو نمى توانى ادامه بدهى؟ مگر وضع چه تغييرى کرده؟ ..... زرى! جرّم را در نيار، دارى خونم را جوش ميارى، ببين به توهشدارميدم که ازخر شيطان پياده بشوى. بگذارصريحن بهت بگم، که من نمىگذارم، تو به همين راحتى منو بياندازى دور، و هر غلطى که دلت مى خواد بکنى. " درجوابم، پرخاشگرانه گفت:
" پس طلاق رابراى چى گذاشتن ؟ خب وقتى دو نفرنمى تونند زير يک سقف باهم زندگى کنن، بهتر نيست که محترمانه از هم جدا بشن؟"
گفتم:
" صحبت نتوانستن زير يک سقف بودن نيست، صحبت اينه که گلوى تو بد جورى گير کرده و بهر شکلى مىخواهى همه چيز را فدا کنى، ولى به توگفته باشم، که من نمى گذارم که از من، پلى براى رسيدن به هدفت درست بکنى، از وقتى آمده ايم اينجا، از اين بازى ها از ديگران زياد ديده ام، ولى من از اوناش نيستم. زمان کوتاهى را به تو فرصت مى دهم تا تکليفت را با اين گروهبان امريکائى يکسره کنى. من را از قوانين اينجا نترسون، بهتره سر به راه بشى. من حتا حاضرم که مجددن و به اتفاق برگرديم سر خونه و زندگى سابقمون. هرچه هم در اين مدت و به خاطر اين جابجائى ازدست داده ايم جبران مىکنم، اگر واقعا هم از زندگى با من خسته شده اى وحالاپس ازسال ها به اين نتيجه رسيده اى که به دردت نمى خورم، وقتى برگشتيم، يا وقتىکه داستان اين پسره سرباز، تموم شد، ترتيب جدائى را مىدهم. اما تحت هيچ شرايطىنمىگذارم که معشوق بگيرى و به خاطر او همه چيز را بهم بريزى و به ريش من بخندى. "
اگرمى دانستم علت فقط خستگى وعدم علاقه به ادامه ى زندگى بامن است، راحت ترمى توانستم تحمل کنم، و احيانن از اوکه عميقن دوستش دارم جدا شوم. ولىميدانستم که، فقط يک هوس است، وقاپ او را گروهبان همکارش دزديده است، ومن زير بار چنين خواست نا معقولى نمى روم، ضمن اينکه به شدت نگران سرنوشت فرزندانم هستم، فرزندانىکه ميدانم او نيز خيلى دوستشان دارد و بارها گفته است که زندگى را با آنها قشنگ مى بيند.
اعصابم نمى کشد که دراين شهر شلوغ رانندگىکنم، داشتم مى رفتم مطلب را با خواهرش درميان بگذارم، که نفس تنگی امانم نداد. فکر می کردم شايد خواهرش بتواند چشمانش را بازکند، شايد از زبان او بهتر متوجه شود که دارد همه چيز را بنيانى درهم مى ريزد، شايد بتواند به او بفهماند که کورکورانه به دنبال هوسش نرود، و به او بگويد که دارد تخم پشيمانى را مى کارد.
به خانه که برگشتم، پيغامش را که درتلفن برايم گذاشته بودگرفتم:
"....به من پيشنهاد شده که با تقریبن با دو برابرحقوق فعلى براى حداقل يکسال به ماموريتِ کُره، بروم و من ميخواهم قبول کنم، بهتره بجاى مخالفت و مقاومت، فکرى براى خودت بکنى. "
بدون کمترين اشاه اى به بچه ها. چندين بارآن را گوش کردم. نشستم و غرق شدم. درماندگى داشت کلافه ام ميکرد. بچه ها با چه سر و صدائى از مدرسه برگشتند. مرا که ديدند واقعن خوشحال شدند. بوسه هايشان شوق را با اشک درچشمانم چرخاند، بخصوص وقتيکه دخترم سرش را روى شانه ام گذاشت و چندين بار به فارسى و انگليسى تکرارکرد:
" بابا دوستت دارم "
سرگرمشان کردم، برايشان غذا آوردم و کانال مورد علاقه شان را راه انداختم و خودم را که زير بار فشار ناجورى کلافه بودم از ديدشان پنهان کردم. روى تخت درازکشيدم. دست ودلم به هيچ کارى نمى رفت. همه چيز تازگيش را برايم ازدست داده بود. بوى فضاى اتوبوس را که حالا با بوى تن
" زرى " قاطى شده بود با خودم آورده بودم. .....ودرهم شدن آنها بوى تند کافور را به سر و رويم مى ريخت، و مثل اينکه به لباسم چسبيده باشد دماغم را مى آزرد، احساس غبن همچون خوره به جانم ريخته بود و اراده ام را ازکار انداخته بود .
وقتى سال دوم دانشکده به نحوى خودم را کنارش نشاندم و او بى اعتنا جايش را تغييرداد، نا اميدى احاطه ام کرد. ولى حريف اراده ام نشد. تصميم گرفتم فراموشش کنم. چندروزى به کلاس نرفتم. درحضور مجدد، ته کلاس نشستم وکمترين توجهى به اونکردم. اين اوبود که به بهانه مشکل درسى به من نزديک شد. آنروز شخص ديگرى درميان نبود، اما حالا گمان نمىکنم که برگشتى درميان باشد. دیگر از آن حجب دست نخورده خبرى نيست. قرارگذاشته بوديم که: براى گرمى و دوام زندگيمان علاوه بردو همسر، دو دوست باشيم. هم او بودکه ميگفت:
" دوستى مثل شرابه، هرچه کهنه بشه طعم ونشئه ای ديگه اى داره. "
افسوس که دارد بهم ميخورد، دارد از روال مىافتد، دارد جمع کوچکمان ازهم مى پاشد. پيدا است که مى خواهد به خواست دلش عمل کند وحاضر است که، هر بهائى ر ا براى تحقق آن به پردازد. نمى دانم، شايد، هرکس ديگرى هم، اگر چنين دلباخته وشيدا مى شد، به همين راه ميرفت. ولى من حتى تصورش هم آزارم ميدهد، دگرگونم مى کند. نمى توانم آنرا قبول کنم. تک تک سلولهايم دارد چلانده مىشود. اندوه دارد جانم را بالامىآورد.کم کم دارم محومىشوم. صدا ها از خيلى دور و نا مفهوم به گوشم مى ريزد. تنفر دارد روانم راپرميکند. انتقام دارد زورش را تحميل ميکند. احساس پاک باختگى دارد ذهنم را ازجلامى اندازد. اميد، دارد ازمن دور ميشود. دارم تهى ميشوم. خالى، بى خاصيت، بى رمق و بى حوصله. اگر واقعن برنامه اش را عملى کند و من و بچه ها را بگذارد و برود، بدون شک آخرين ديدارش ازهرسه ما خواهد بود. و اين داغ برقلبش خواهد نشست، که تا زنده است زجر بکشد. دير وقت آمد و بدون توجه به من، بچه هاى خواب را وراندازکرد ومشغول خودش شد. بسيارملايم و آهسته، ولى کاملن شمرده و واضح به او گفتم:
" زرى! دارى اشتباه ميکنى. ميدانم که پشيمان خواهى شد. يعنىکارى مي کنم که پشيمان بشوى. ميدانم که تبى تند است، و زود به عرق مى نشيند. ولى بدان که آن وقت خيلى دير خوهد بود. "
و قبل ازآ نکه شروع کند، از ديدرسش دور شدم. و اين آخرين حرفهاى من بود. و ديگر تا روزى که رفت و با ياد داشت کوتاهٍ:
" من رفتم، تماس خواهم گرفت. "
خبرش را به ما داد، هرگز با اوحرف نزدم. احساس مي کردم که دلش مى خواست حرف بزند ولى من راه ندادم. ورفت ..... به يکى دوتلفن راه دورش جواب ندادم ، پيغام گير را هم قطع کردم. همه چيز را تمام شده و تاريک مى ديدم. تصميم را گرفته بودم. داغ نديدن هميشگى مارا برتمامى وجودش خواهم نشاند. دلم ميخواست مى توانستم به نحوى اثرآن را مى ديدم، که امکان ندارد. او بود که مرا تا مغز استخوان چزاند و ناچارم کردکه بهاى سنگين و غير قابل جبرانى را بابت آن به پردازيم. من و بچه ها، راحت مى شويم، بر او چه خوا هد گذشت، نه مىدانم، ونه مهم است.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد