برف میبارد هنوز،
دوست چشمانش را میبندد،
نه بر حقیقت، که بر پنجرهی باز روز.
خوابی سرد اما پاکیزه،
تنگ در آغوشش میگیرد
زمین سوگوار
او را در حریر وقار شب، با احترام میپوشاند
و چونان دوشیزگان مهر آرام بر او میگرید
اگر چه باور دارد،
پایان چنان زندگی
باید مرگی چنین سفید باشد
چنین روشن،
چنین زیبا،
به سان خاموشی آن قوها
که زیباترین آوازشان را
در آخرین نفسشان میخوانند
شکوفه تقی
اوپسالا ٢٠ دسامبر ٢٠٠٩
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد