رمان "دُن کیشوت" اثر عالیقدر سروانتس را که امسال چهارصدمین سال تولد آن جشن گرفته شد، نخستین رمان جهان می دانند. "دُن کیشوت"، قهرمان رمان غرق در خیال است. آنقدر داستانهای شوالیهگری خوانده که احساس می کند، خود شوالیهایست که می تواند به جنگ ناراستیها برود. "دُن کیشوت" سوار بر اسبی چموش و پیر به همراه نوکر خویش، "سانچو پانزا" از خانه بیرون می زند، اما دنیای دیگری کشف می کند. دنیای موجود با خیالهای ناباش همخوانی ندارد. شکستهای پیدرپی این انسان نجیب، این "شوالیه سرگردان" را مأیوس نمی کند. او غرق دنیای خویش است. به هر حقیقتی شک دارد.
"دن کیشوت" در دومین جلد این اثر با نجیبزادهای روبرو می شود که دوست دارد شوالیه گردد. او به رسم شوالیهگری این جوان را به "شوالیه آیینهها" مفتخر می کند. در صحبت با "شوالیه آیینهها"ست که اندکی به خود می آید. از خیال به واقعیت پا می گذارد و کمی خود را باز می یابد.
کارل فوئنتس در این باره می نویسد: داستاننویس به ما می گوید، "در خود وارد شو و جهان را دریاب...در جهان گذر کن و خود را، خودت را بشناس."(1) دن کیشوت می کوشد، به راه شناختِ جهان، ابتدا خود را بشناسد.
محمد قاضی در ترجمه زیبایش از این رمان، "شوالیه آیینهها" را به "شوالیه مرآت" ترجمه کرده است. مرآت همان آیینه است اما فاقد بار لازم در تداعی تاریخی این واژه. بر این اساس متأسفانه از این زاویه کسی به نقش این شوالیه در "دُن کیشوت" ننگریسته است.
اگر اندکی در تاریخ اجتماعی خویش دقیق شویم، "آیینه جهاننما"، "آیینه سکندری"(آیینه سکندر جام جم است بنگر/
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا.)، آیینهداری و آیینهزدایی (روشنگری)، هفت آیینه (هفت کوکب)، آیینه دق (آیینهای که آدم را محزون و مریض نشان می دهد، شخص همیشه غمناک)، و سرانجام آیینهافروزی را داریم که به معنای روشنگریست. میرزاآقاخان کرمانی حتا "آیینه سکندری" را در کشف ریشههای کهن تاریخ ایران منتشر کرد. همه این آیینهها در بازبینی و بازشناسی انسان و کشف سیمای واقعی او، و در واقع روشنگری، قابل توجه و بررسی هستند.
به نظرم مراد سروانتس نیز از "شوالیه آیینهها" باید موجودی باشد تا "دُن کیشوت" در روبرو شدن با او خود را بهتر بشناسد و به روایتی دیگر، خود و هویت خویش را کشف کند. او باید خود را در این آیینه بهتر ببیند و عمیقتر بشناسد.
آیینه در فرهنگ بیشتر ملل همین نقش را دارد و در علم روانشناسی نیز از اعتبار ویژهای برخوردار است.
در فرهنگ ما متأسفانه موقعیتی پیش نیامده تا ما بتوانیم نقش کامل خویش را در آیینهای بازشناسیم. در صد سال اخیر هر از گاه کوشیدهایم تا تکه آیینهای بیابیم، در آن دقیق شویم، به این امید که هویت خود بازیابیم. در این راه بسیار آیینهها چون قد ما راست ننمودهاند، شکستهایم تا مجبور نشویم "خود" بشکنیم. تلاش من نیز در این نوشته در همین راستاست، در این راه که با کنکاش در تاریخ خودی، به اتفاق به سیمای خویش در این آیینه اندکی دقیق شویم.
در مورد روشنفکر و کار او زیاد نوشته و همچنان خواهند نوشت، اما آنچه کمتر در باره آن صحبت شده و از آن احتراز ورزیده می شود، تجلی رفتار روشنفکر است در فرهنگِ ما. این نوشته کوشیده است نگاهی کوتاه به رفتار روشنفکری داشته باشد که از حضور او در ایران حدود یک قرن می گذرد. به روایتی دیگر؛ می خواهد از محتوا به مضمون برسد.
در سیامین سالگرد انقلاب سال 57، دریچههای ذهن دگربار به حادثهای گشوده می شود که مهم بود و تاریخی. روزهایی را به یاد می آوریم که در امید شکوفا شد و در یأس به خون نشست. اقتدار اسلامی اگرچه هنوز هواداران میلیونی در ایران دارد، اما در جراحتِ جامعه کسی را شک نیست. یادآوری آن روزها نمی تواند با بازبینی همراه نباشد. در بازاندیشی انقلاب اما نگاه تازهای باید، متفاوت از نگاههای پیشین. امروز، با گذشتِ سی سال، از سکوی حال اگر بر گذشته نظر افکنیم، باید به پاسخی درخور دست یابیم. این انتظار بیهودهای نیست، حداقل انتظاریست که می توانیم از خود، از کسانی که خود را "انسانی اندیشنده" می دانند، داشته باشیم.
یاد با گذشته سر و کار دارد. از آنچه امروز رخ می دهد، باید زمانی بگذرد تا به عنوان یاد، بایگانی ذهن گردد. یاد می تواند در ناخودآگاه ما جا خوش کند و نامکشوف در خفا بماند. یاد می تواند در آیینه زمان بازنگری شود و نقشِ بر تاریخ گردد. یاد می تواند از فرد فراتر رود و جامعه را در بر گیرد. حافظه جمعی، یادهای مشترک ماست از تاریخ. کشوری که در روند تکامل آن خللی ایجاد گردد و جامعهای که بر فرهنگ شفاهی استوار باشد، از حافظه تاریخی منسجمی برخوردار نیست. حافظه جمعی چنین جامعهای پارهپاره، گسیخته و یا دستکاری شده است. این جامعه بیتابِ آینده خویش است.
یادها بخش بزرگی از هویت ماست. در پناه آن ما بر فردیتِ خویش جان می بخشیم. انسان توان فراموش کردن همه یادهای خویش ندارد. یادها به هر حال سایه خویش را بر زمان حال ما نیز می گسترانند. یادها می توانند موقتاً کنار گذاشته شوند، جعل گردند و یا با وهم درآمیزند، می توانند به دلخواه بازسازی شوند، می توانند مورد سوء استفاده قرار گیرند، مشکل اما بتوان یادماندههایی را به شکل کامل آن از صفحه ذهنِ فرد و یا جامعه پاک کرد. در همین رابطه است که مکتوب کردن یادها ارزشمند هستند. اگر حقیقت دیروز در تنِ روایت جاری گردد و بر کاغذ نقش بندد، می توان به آن اکنونیت تاریخی بخشید. بدینسان دیروز ما می تواند در امروزمان جاری گردد و گذشته به حال گره خورد تا به آینده گام نهد. رشد و گسترش کتابت و استفاده از فرهنگ کتبی در شمار نشانههای جامعه مدرن است.
کنارِهم گذاشتن یادها یعنی گسترده کردن دامنه ذهن در افقِ زمان. یعنی اینکه؛ صداهای مختلف را در کنار هم بشنویم و با صدای گذشته خویش مقایسه کنیم، یعنی اینکه؛ در آیینه تاریخ، خود را، سیمای تاریخی خود را بهتر ببینیم و بهتر بازشناسیم، یعنی اینکه؛ در رودررویی با خود، گذشتهای متفاوت از خود و از جامعه کشف کنیم. اگر دانش و بینشِ لازم برای در دست گرفتن این آیینه نداشته باشیم، از خود قهرمان می سازیم، خطاها را بر شانه دیگران می گذاریم، چهرههایی را زشت می کنیم تا در پی آن سیماهایی به ناحق برجسته و بزرگ شوند، از گذشته با توجه به نیاز و تمایل امروز خود بهرهبرداری می کنیم، رخدادهها را انحصاری می کنیم و به ارزشگذاریهای مطلق می رسیم، در انکار پدیدهها، در نابودی آنها می کوشیم. به یاد داشته باشیم؛ ذهنِ مدرن، خلافِ همه اینها، در پی به رسمیت شناختن گذشته است به آنسان که بود. به راه آینده، انسان و جامعه مجاز به فراموشی گذشته نیست.
حقوق فردی انسانها در طول تاریخِ اجتماعی کشور ما، همیشه توسطِ مذهب، طبقه، تاریخ، مصلحتِ جمع و یا خانواده، زیر پا گذاشته شده است. شاه، پیامبر، امام، ولی فقیه، رهبر و یا حزب همیشه کوشیدهاند با نفی فردیتِ انسان حقانیتِ خویش اثبات کنند. روندِ کار و رفتار هماینان کافیست تا بپذیریم، "حقیقتِ مطلق"ی در کار نیست. حقیقت ادعایی می تواند تنها روایتی از حقیقت باشد.
سالهای سال چنین تبلیغ می شد و ما پذیرفته بودیم که فرمانبرداری فضیلت است. این عقیده از طریقِ پدر خانواده، دین، سلطان و سپس در تاریخ معاصر از سوی احزاب و سازمانهای سیاسی بر ما اعمال می شد. انسان ایرانی در طول تاریخ پیوستهایام فرمانبردار بوده است. پیامبران، پادشاهان، خانها و اربابها همیشه بر ما فرمان راندهاند. اگر تا تاریخ معاصر، نوکر شاه، برده خان و یا بنده خدا بودیم، از این تاریخ به بعد، میهن نیز بر آن افزوده شد. خدا، شاه، میهن، جامهای بود که رضاشاه بر تنِ ما دوخت. و این یعنی اسارت در اسارات، زندانی درون زندانی دیگر در عصر نوین، عصری که فردیت انسان به رسمیت شناخته می شود. و چنین شد که گامهای ما به سوی مدرنیته نیز خلافآمد زمان شد. در عصر جدید متأسفانه تفاوتی اساسی در این رفتار دیده نمی شود. اکنون نیز کم و بیش چنین روابطی بر ما حاکم است. ارزشهای تاریخی انسان اما بر نافرمانی استوار است. نافرمانانِ تاریخ همیشه انسانساز بودهاند. نافرمانی ریشه در شک و تردید دارد. در این راه حتا می توان گفت خداوند نیز در تاریخِ بسیاری از دینها نافرمانی را پذیرفته است، چیزی که خداباوران در درک آن عاجزند. حضرت آدم در نافرمانی از بهشت رانده شد و بنای تاریخ بشریت را پی ریخت. خداوند در واقع بر رفتار او مهر تأیید زد. پس می توان پذیرفت؛ نافرمانی موتور محرکه تاریخ است.
فرمانبرداری انقیاد به همراه دارد. شخص فرمانبردار مطیع اوامر و احکام است. آزادی خویش را در اختیار رهبر و یا فرمانده می گذارد. فرمانبر فاقد "من" خویش است. "من" او توسط "من برتر" تصاحب شده است. آنکه نافرمانی نیاموزد، اقتدار عقلانی را نیز درک نخواهد کرد.(2)
فردیت در فرهنگ ما پیوسته ایام در چنگِ دین اسیر بوده است. در روایت دینی از فردیت، همه امور جهان بر پایه اراده حق می گذرد و آنچه اتفاق می افتد، نظمی خداخواسته است. به طور کلی، رابطه انسان با خدا به دو شکل در جهانبینی اسلام وجود دارد. در شکل نخست، انسان بنده است و خدا مولی و خالق. در این شکل از رابطه، فاصلهای عمیق بین انسان و خدا وجود دارد. انسان موجودیست ضعیف، ذلیل و فقیر و خدا موجودیست قادر، با قدرتی بینهایت، صاحب عزت و بینیاز. شکل دیگر رابطه با خدا بر عرفان استوار است که می توان محبت عارفانه بر آن نام نهاد. در این رابطه انسان عاشق است و خداوند معشوق. عاشق می کوشد به معشوق برسد و با او یکی شود. انسان در این حالت می کوشد، خدا را از آسمان به زمین بکشاند تا رابطهای انسانی با او برقرار کند. در هر دو حالت فردیت انسان را در آن جایی نیست.
در تحقیر فردیت نمونه نه از دین و یا سنت، بلکه "واژهنامه سیاسی" یکی از سازمانهای چپ می آورم تا موضوع اندکی ملموستر گردد. واژه "اندیویدوآلیسم"(Individualisme) را به کرات شنیدهایم. در زبان فارسی آن را به "اصالت فرد" و "فردگرایی" ترجمه کردهاند. به کسانی اطلاق می شود که "سعادت فرد را غایت عمل اجتماعی و زندگی می شمارند. مبنای آن بر این فرض است که سودجویی فرد لزوماً به تأمین کلی جامعه منجر خواهد شد".(3) حزب توده در تعریف این واژه می نویسد: "از مختصات ایدئولوژی و روحیه خردهبورژوازی است و در نتیجه کلیه روحیاتی که در جامعه مبنی بر مالکیت خصوصی پرورش می یابد، ظاهر می گردد و معنای
آن به طور خلاصه یعنی برتر نهادن فرد بر جمع. قایل شدن اصالت و اهمیت برای فرد نه برای جمع. ...اندیویدوآلیسم پایه فلسفی سرمایهداری است و بر این پایه، سودجویی و خودپسندی توجیه می گردد...از اصالت فرد روحیه خودپسندانه و طرز فکر ذهنی که تمایلات خود را مقدم بر واقعیت می سازد (ناشی می شود)...رخنه روحیه و طرز تفکر و شیوه عمل اندیویدوآلیستی در حزب طبقه کارگر به مبارزات خلاق اصولی زیان جدی وارد می آورد. باید با این شیوه فکر و طرز عمل پیوسته و به موقع مبارزه شود".(4) آنطور که ملاحظه می شود، فردیت انسان در این گونه از بینش نیز نادیده گرفته شده، تحقیر می شود. باید یادآور شوم که حزب توده هنوز هم بر این نظر است. واژهنامه مورد استفاده، بارها در خارج از کشور، طی چند سال گذشته تجدید چاپ شده است. دیگر جریانهای چپ البته موضعی انسانیتر از این نداشتهاند. آنان نیز بر این نظرند.
قدرت حاکم همیشه سعی کرده ما را حذف کند و ما کوشیدهایم این روند را در مورد دیگران به کار گیریم. در چنین بحبوحهایست که خمینی بر ما رهبر می شود و ما حیرت می کنیم و چرایی آن را هنوز هم در جستجو هستیم. در طول تاریخ، ما هیچگاه نکوشیدهایم شعور را جانشین شور کنیم. همیشه اسیر شور بودهایم، شوریدهایم، عصیان کردهایم، بی آنکه خواسته باشیم آن را به شعور پیوند زنیم. تحریکِ به شورش نهایتِ بضاعت فکری ما بود در تاریخِ معاصر.
آزادی انسان از قیدهای فردی و اجتماعی و به رسمیت شناختن آن، به دنیای مدرن تعلق دارد. انسان مدرن در رسیدن به این مقصود راهی پُر نشیب و فراز را پشت سر گذاشته است. انسان غربی هویت خویش را با دستاوردهای انسانی جهان مدرن تعریف می کند. برای او میراث مشترک بشریت از تمدن جهان ارزش است. ما، هویت گُمکردگانِ تاریخ، سردرگُم و گیج، می کوشیم تافتهای جدا از بافته باشیم، هویتی دیگر در ناکجاآبادِ تاریخ برای خویش می جوئیم. صحبت از تجاربِ تاریخی مشترکی می کنیم که قرار است هویت ما باشد، بی آنکه شهامت داشته باشیم، گذشته را آن گونه ببینیم که بود.
ایران کشوریست که در طی تاریخ چندین بار مورد هجوم بیگانگان قرار گرفته است. آسوریها، مقدونیها، تازیان، ترکان، مغولان، هر یک با تصرف ایران، سالیانی بر این کشور حکومت کردهاند. هر تهاجم و سیطرهای، فرهنگ، باورهای دینی و زبان ما را نیز دگرگون کرده است. پس می توان ادعا کرد؛ از ایرانیتِ اصیل دیگر چیزی در ما یافت نمی شود. فردوسی چهار سده پس از حمله اعراب به ایران به درستی می گوید:
ز دهقان و از ترک و از تازیان/ نژادی پدید آمد اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود/ سخنها به کردار بازی بود
ما خود نیز در واقع قومی مهاجم بودهایم. آریاییها از هزاره دوم پیش از میلاد به سوی سرزمین ایران روان شدند. مردم این سرزمین، از جمله ایلامیان، متمدنتر از ما بودند، خط داشتند، هنرمندانی بودند بینظیر که می توان آثار باارزشِ آنان را در سفالگری و نقشهای بر آن، در بسیاری از موزههای مشهور جهان مشاهده نمود. ما با یورش به این قوم متمدن، چنان بر آنان تاختیم که هستی آنان کمکم از روی زمین محو شد، کاری که هیچ مهاجم بیگانهای نتوانست بعدها با ما بکند.
آریاییها با تکیه بر میراث ایلامیان صاحب قدرت شدند، حکومت تشکیل دادند ولی سالها بعد خود مقهور و خراجگذار دولت آشور شدند. . باید سالها می گذشت تا قبایل ایرانی دولت ماد را پی افکنند و آشوریان را براندازند. هخامنشیان فرزندان همین دولت بودند که بر نیمی از جهان تسلط یافتند.
آنکه یورش می برد و لشگر می کشد، تهاجم را نیز باید منتظر باشد. اسکندر با یورشی سهمگین اقتدار هخامنشیان را درهم شکست و حاکمیت در ایران به دست سلوکیان افتاد. زمانی فرارسید که تمدن یونانی به تمامی عرصههای زندگی ما راه یافت. هنر رونق گرفت، پیکرهسازی رواج یافت، برای نخستین بار سکه ضرب شد، داد و ستد به رسم یونانیها رواج یافت. شعر و نمایشنامه به سرگرمی اشراف تبدیل شد. بسیاری از لغات یونانی موجود در زبان فارسی یادگار همین ایام است. اسکندر محبوب همه ایرانیان شد و به مقام پیامبری رسید و برایش تاریخ جعل کردیم. در طول تاریخ هیچ فرمانروایی همچون اسکندر به حیطه ادبیات فارسی راه نیافته است. اسکندرنامهها چنان رواج یافتند که هر ادیبی بر خود واجب دانست، اسکندرنامهای به نظم بکشد. شهرهای بسیاری نام اسکندر بر خود نهادند و فرزندان زیادی به اعتبار او اسکندر نام گرفتند.
می توان با لعنت به اسکندر، او را ملعون خواند، اما نمی توان واقعیت موجود را با این همه شواهد نادیده گرفت. اسکندر هنوز هم محبوب ماست.
اگرچه اشکانیان به سلطه سلوکیان خاتمه دادند، اما سنت یونانی در پیکر جامعه محفوظ ماند. در اواخر سلطنت اشکانیان است که سنتهای مذهبی ایرانیان دگربار سر بر می افرازد و کیش زرتشتی به عنوان آیین رسمی ایرانیان شناخته می شود. دولت ساسانی با تکیه بر چنین کیشی، نخستین حکومت مذهبی-سیاسی را در ایران پی می ریزد.
عظمت بازیافته ایرانیان در دوران ساسانیان ولی با هجوم سپاه اسلام به ایران، درهم می شکند. اسلام اگرچه به شمشیر در ایران مقرر شد ولی نباید فراموش کرد که از نظر باورهای دینی تحول عمدهای پیش نیامد. نامی عوض شد و آیین جدید با واژههایی دیگر جانشین آداب پیشین شد. اسلام نیز همچون کیش زرتشتی، ناظر بر تمامی زندگی بشر است. با آمدن اسلام به ایران، وحدانیت جانشین ثنویت شد، اما اعتقاد به رستاخیز، بهشت و جهنم و حتا نبوت بر جای ماند. فرشتگان زرتشتی لباس اسلامی بر تن کردند، آتشکدهها با اندک تغییری به مساجد تبدیل شدند، در نیایش به درگاه خدا، نماز به جای دعا در برابر آتش و گرامیداشت آب و آتش و خاک شد. از قرآن و حدیث احکامی ساختند تا بر رفتار مردم حاکم گردد، چیزی که پیشتر با نامهایی دیگر در آیین زرتشتی موجود بود. شاید این علتها نیز در تسلیم ایرانیان در برابر اسلام نقش داشته باشند.
اسلام در ایران آن نبوده و نیست که در دیگر ممالک اسلامی وجود دارد. ما با توجه به فرهنگ خویش، اسلام دیگری ساختیم در انطباق با گذشته خویش.
از پیآمد حضورعربها در ایران که اندکی آگاه شدیم، مغولها دیگر فراموش شدند. از این پس همه جا آنها را به عنوان عامل ناتوانیهای خویش مطرح کردیم تا پردهای باشند بر ناآگاهی ما. با این یکی بیشتر و بهتر می شد گریبان خویش از فکر کردن رهانید.
در این شکی نیست که به راه آینده، ابتدا باید گذشته خویش بر خویش آشکار گردانیم. آگاهی ما از گذشته اما هنوز کامل نیست. طی چندصد سال اخیر خاورشناسان غربی، بسیاری از پردههای ابهام را از تاریخ باستان ایران کنار زدهاند. رموز خطهای باستانی این کشور را گشودهاند، کتیبههای ما را ترجمه و تفسیر کردهاند. در حفاریها گوشههای ارزشمندی از تاریخ ما کشف شده. ما خود در تمامی این سالها به رخوت تمام عظمتی موهوم را پاس می داشتیم.
آنکه نتواند بر عقل تکیه زند، به احساس روی می آورد. انقلاب بهمن اوج شورِ احساس بود در فقدان عقل. ما می دانستیم چه نمی خواهیم، آینده اما برایمان مهم نبود، بحث را پس از مرگ شاه می خواستیم. شاه رفت و شور ما غرق در بهت شد.
در تاریخ، همه آن حکومتهایی که بنیان در آرای عمومی نداشتهاند، به خودکامگی و استبداد انجامیده. چنین حکومتهایی به فساد آلوده می شود و شخصیت و خصوصیتهای فردی انسانها در آن امکان تجلی نمی یابند.
دمکراسی به آزادی جان می گیرد و آزادی یعنی نفی هر قید و بند، نفی موقعیتی که شخصیتِ آدمی و فردیتِ او را از امکان بروز، رشد و شکوفایی بازدارد. این ممکن نیست مگر اینکه برابری بر جامعه حاکم باشد و افراد در برابر قوانین اجتماعی از حقوقی برابر برخوردار باشند. در چنین شرایطیست که استعدادهای نهفته از توان رشد و پرورش بهرهمند می شوند.
در جهان معاصر، آزادی و برابری را در شمار حقوق طبیعی انسان می دانند. به این معنا که انسان از نظر حقوقی آزاد به دنیا می آید و وظیفه قوانین اجتماعیست که این موهبت طبیعی او را حفظ کنند. آزادی و برابری از نخستین شرطهاییست در زندگی که ضامن تکامل فرد و اجتماع است.
آزادی مفهومی کلیست که در آزادیهای دیگر نمود می یابد؛ آزادی اندیشه و بیان، آزادی قلم و دیگر آزادیهای فردی و اجتماعی این مجموعه را کامل می کند.
دمکراسی حاصل مبارزات انسانها در نفی جباریت است. در چنین آوردگاهیست که دمکراسی زادگاه خویش، یونان را پشتِ سر می گذارد، قرون وسطا را تجربه می کند و سرانجام در انقلاب فرانسه (1789) شکوفا می شود: "افراد آزاد و در حقوق، مساوی آفریده شدهاند."
تمدن روم وارث تمدن یونان بود. با افول تمدن یونان، تمدن روم ظهور کرد. در تمدن روم دمکراسی فقط در نام باقی ماند. اصل اکثریت آرا، اگرچه به رسمیت شناخته شده بود، در عمل اما تمامی قدرت در سنا متمرکز بود، چیزی که کمکم در وجود قیصرهای روم شکل گرفت و آنان قدرت مطلق شدند. در همین سالهاست که مساوات و برابری از معنای سیاسی تهی می شود و مفهومی اخلاقی به خود می گیرد. تهذیب نفسانی جانشین تساوی در حقوق سیاسی جهت شرکت در حکومت می شود. عیسای مسیح زاده این شرایط است.
مسیحیت مبشر "مساوات مطلق" بود و اینکه مالکیت از آن خداست و او آن را به ودیعت، به انسان واگذارده. مسیح از مردم می خواست تا در امانت خدا خیانت نکنند. در دین مسیح که به آیین رسمی رومیان درآمد، اما مساوات شعاری بیش نبود و از پشتوانه قانون دنیوی برخوردار نگردید. مفهومی روحانی داشت و مردم را در برابر موجودی غیرزمینی قرار می داد و مردم مجبور به اطاعت از اصول مذهب شدند. به اندک زمانی کلیساها شکل گرفتند، به مالکانی بزرگ تبدیل شدند، صاحب قدرت گردیدند و در قدرتِ مطلق خویش به فساد درغلتیدند.
چند قرن بعد اسلام همین تجربه را به شکلی دیگر تکرار کرد. همه مردم در برابر خدا مساوی شدند و از عدالتی سخن رفت که هیچ قدرت اجرایی این دنیایی نداشت.
محمد حتا قومگرایی یهودیت را پشت سر گذاشت، پیامبران یهود و مسیحیت را به عنوان پیامبران خویش به رسمیت شناخت، خدای آنان را خدای اسلام خواند و دین جدید را، بی هیچ تبعیضی در قومیت و نژاد، دین همه معرفی کرد. اسلام می خواست عامل تغییر و اصلاح شود، ولی در اندک زمانی مدافع وضع موجود گردید و تعصبات نکوهیده مذهبی هرگونه عقل و استدلال را به بند کشید و جهل و فساد را در پهنه گیتی گستراند. آزادی در شعارهای به ظاهر زیبای محمد مدفون شد.
اسلام اگرچه خود بیگانه با دمکراسی بود ولی مسلمانان در تکوین آن نقش به سزایی داشتند. در فاصله بین قرن نهم تا سیزدهم میلادی، آنگاه که متفکرین ایرانی در بغداد دانش و حکمت یونان را به عربی ترجمه کردند، دنیای اسلام کانون علم و فرهنگ در جهان بود. دانشمندان اسلامی با ترجمه آثار افلاتون و ارسطو به عربی، کوشیدند تا عقاید آنان را با شریعت اسلامی سازگار گردانند. حاصل این رفتار، اگرچه برای ما فاجعه بود، اما با انتقال تفکر یونانیان به غرب، افکار بلند یونانی منشاء تحول عظیمی در جهان مسیحیت شد. دمکراسی یونان نتوانست در خیالبافیهای ربانی و مابعدالطبیعه اسلام، در آیین حکومت و حقوق فردی و تشکیلات مدنی جهان اسلام، جایی داشته باشد. فارابی، ابن سینا و ابن رشد از جمله دانشمندانی بودند که افکار فلسفی یونانیان را در دنیای اسلام پراکندند. جالب اینکه هشت قرن بعد، در جنبش مشروطیت ما دگربار به سراغ دمکراسی رفتیم. این بار نیز فکر دمکراسی که در مشروطهخواهی تبلور یافته بود، در برابر "مشروعهخواهی" قرار گرفت و اصول شریعت "دین نبی" را در برابر "آزادی و برابری" قرار داد.
این را نیز باید در نظر داشت که اسلام در ایران لباس ایرانی به تن کرد و به چیزی بدل شد ورای اصل خویش. در همین رابطه است که در تاریخ عقاید اسلامی، عرفان و تصوف ایرانی در کشور ما شکل می گیرد، معجونی دیگر که می کوشد آسمان را با زمین آشتی دهد و خدای جبار را در رابطه با انسان به مدارا بکشاند. در برابر تعصبهای خشک و خشونتهای بیپایان حکومت و روحانیون اسلام، عارفان و صوفیان می کوشیدند پیامآور تساوی روحانی انسانها در برابر خدا باشند تا از این راه در تهذیب اخلاق و کردار نقشی بر عهده گیرند.
یک تفاوت عمده دیگر نیز در تاریخ پیشامدرن بین ما و اروپائیان بود و آن اینکه؛ حکومتهای اروپایی بیشتر مشروط بودند. حاکمان تا آن زمان مشروعیت داشتند که به قوانین الهی پایبند باشند. در غیر این صورت فاقد صلاحیت شناخته می شدند. در اروپای زمان فئودالیسم سلاطین زیادی می توان یافت که به همین علت از حکومت خلعید شدهاند. قدرت اشراف و خوانین در انگلستان، در این عرصه نمونه است.
قرن هفدهم آن اندیشههای آزادیخواهی که در اروپا، به ویژه در انگستان و هلند رواج یافته بود، در فرانسه رونق گرفته، می شکوفد. ولتر و منتسکیو و روسو سر بر می آورند که بر علیه قدرتِ مطلقِ کلیسا بر می خیزند و جدایی دین از دولت را می طلبند. آنان اراده ملت را منشاء قدرت دولت می دانند نه اراده مذهب. مساوات اجتماعی ربطی به امتیازهای قومی و خانوادگی و مذهبی ندارد. هنر و فضیلتِ هر فرد امتیاز اوست بر دیگران. انقلاب فرانسه علیه فساد حکومت و قدرت کلیسا بنیان گرفت و دیوار استبداد را درهم شکست. اعلامیه حقوق بشر به عنوان بزرگترین دستاورد فکری این جنبش هنوز از اعتبار برخوردار است: همه افراد آزاد و در برابر حقوق مساوی آفریده شدهاند.
فردیت و اصول آزادی و حکومت انتخابی در قرن نوزدهم با افکار استوارت میل گام به راه تازهای نهاد. استوارت میل سرانجام ثابت کرد؛ حیثیتِ آدمی و شکفتگی شخصیت فردی او، تنها در پناه آزادی بروز می نماید. در جامعهای فاقد آزادی، آنجا که مردم در برابر قانون برابر نیستند، سعادت آدمی غیرقابل تحقق است. زن و مرد، هر دو به یک سان در حکومت دمکراتیک باید شراکت داشته باشند.
بحث تساوی حقوق اجتماعی، مفهوم تساوی حقوق اقتصادی را به دنبال داشت، چیزی که کمکم آغازگرِ نهضتِ سوسیالیسم شد.
افکار "استوارت میل" در جنبش مشروطه در ایران نیز بازتابی چندگانه داشت. "ملکمخان" نخستین کسی بود که بخشی از رساله مشهور "در آزادی" او را به فارسی برگرداند.(5)
در سیر تاریخ دمکراسی، جدایی دین از دولت، گام نخست بود. انقلاب صنعتی باعث شد تا طیفِ گستردهای از روستاها به شهر راه یابند. شهر تغییر شکل داد و طبقه متوسط ظهور کرد. اشرافیت شکل سابق خویش را از دست داد و شرایطی پدید آمد که مردم نسبت به جامعه و دفاع از حقوق فردی و اجتماعی احساس مسئولیت کردند. تعلیمات عمومی گسترش یافت، صنعت چاپ پیشرفت کرد، احزاب و سازمانهای صنفی و سیاسی شکل گرفتند، زنان مسئولیت اجتماعی پذیرفتند و اینها همه باعث شد تا دمکراسی بارورتر گردد.
خلاصه اینکه؛
آزادی انسان بزرگترین دستاورد تفکر غرب است در راه به سوی تمدن.
در چنین شرایطیست که انسان غربی هویتِ خویش باز می یابد و جهان غرب بر همین ارزشها هویتی دیگر را صاحب می شود.
در بحث بر هویت فردی، اینجا و آنجا، به ویژه در کشور ما، از هویتِ ملی نیز نام برده می شود، که پدیدهایست متعلق به قرن نوزدهم، سر برآورده از اروپا که در اواخر همین قرن به مشرقزمین سرریز شد. آنگاه که صحبت از هویت ملی و یا قومی می کنیم، چیزی می جوئیم تا به اتکا به آن در برابر دیگران قرار گیریم. از این زاویه هویت ملی می تواند سازنده و هم مخرب باشد، می تواند فرهنگساز و در عین حال ویرانگر باشد. بسیاری از ما ایرانیان، فکر می کنند، پیشینه هویت ملی ایران را می توان به بند نافِ شاهنامه فردوسی و یا اساطیر ایرانی پیوند زد، و از این روی برایش موجودیتی چندینهزارساله می سازند، بی آنکه حتا از یک ایرانی پرسیده باشند، وجود خود را در کدام پیشینه باز می شناسد.
در بحث از هویت ملی می توان بر نظریه زبان، دین و یا سرزمینِ مشترک در تعریف ملت تکیه کرد، چیزی که عدهای از روشنفکران ما بر آن پای می فشارند. من اما دوست می دارم، هویت ما را در "احساساتِ مشترک" و "آگاهی جمعی" خود ببینم، چیزی که بسیاری از روانشناسان و جامعهشناسان بر آن تکیه می کنند. تقریباً آن چیزی که "ارنست رنان" در سال 1882 برای نخستین بار اعلام داشت: ملت تنها یک جسم نیست، روح هم دارد و این دو چیز در واقع یکی هستند. او با شهامتی بینظیر بدینوسیله زبان و نژاد را از مشخصههای ملت حذف کرد.
برای "هویت ایرانی" می توان در کوچههای تاریخ به ساسانیان رسید که کوشیدند بنیاد دولت خویش را با تاریخ اساطیری ایران و مذهب زرتشتی پیوند زنند. "هویت ایرانی" اما در طول تاریخ یکسان نبوده، زمانی مذهب و زمانی ایل معرف آن بوده است. روشنفکران جنبش مشروطه کوشیدند، تعریفی تازه از مفهوم ملت و ملیت ارایه دهند. آنان با تکیه بر هویت ایرانی، ورای مذهب و یا ایل، استقرار جامعه مدنی را مد نظر داشتند. مشروطهخواهان به تمامی اهداف خویش دست نیافتند ولی فکر آزادی و دمکراسی وارد حیطه بحثهای نظری در ایران شد و آغازی برای بحث در جریانهای سیاسی گردید.(6)
در طول تاریخ ایران، دنیای ما به قول "هانری کُربن" دنیای "ایماژینال" (Imaginal) بوده است، دنیایی معلق در آیینه روح، بین حواس خارجی و عقل، دنیایی لامکان که کهنالگوها در آن جای داشتهاند و در وضعیتهای معنوی در زندگی ما نقش بازی کردهاند.
از شکستِ جنبشِ مشروطه تا انقلاب بهمن 1357 جامعه در خفقان زیست. اینجا و آنجا گامهایی از سوی شاهان پهلوی به راه تمدن مدرن برداشته شد که در تضادهای موجود تنها به شکل نمادهایی ظاهر گشتند. انقلاب بهمن می بایست بحثهای به پایان نرسیده و در گلو خفه شده جنبش مشروطه را ادامه می داد که نشد. مسلمانان نشسته بر حکومت از همان آغاز بنا نداشتند به راه جامعهای نوین و مدرن گام بردارند. آنان از همان ابتدا، بازگشت به صدر اسلام را شعار می دادند. فرد و آزادی او در باور آنان کسی و چیزی بود، غرقشده در دریای امت. امت اما تودههای مردم بودند با چهرههایی مسخ شده که هویت خویش در سیمای امام خود می دیدند. به یاد داشته باشیم، این ما بودیم که واژههای نوین علوم سیاسی و اجتماعی را بر زبان آنان جاری ساختیم. خمینی تا سالها از بر زبان راندن کلمه میهن و وطن اکراه داشت.
خلاصه کنم: در جنبش مشروطه ما به ناگاه متوجه شدیم، چقدر از دنیا در همه چیز عقب افتادهایم. با درک این موضوع هدف نه سرنگونی رژیم قاجار، بلکه اصلاح آن بود به راه دنیای نو. در انقلاب بهمن حتا فرصت نیافتیم، به فاصله خویش با جهان نظر کرده، خواستهای خویش مدون کنیم، سیل توفندهای به راه افتاد که به آنی خود را پای چوبه دار دیدیم.
باز می گردم به "دن کیشوت". کشف ناشناختههای هستی انسان، کوششیست که رمان انجام می دهد. رمان نه مالکِ حقیقت، بلکه جستجوگر خستگیناپذیر آن است. در رمان تمامی نیرو و اندیشه با خیال در می آمیزند تا ما بتوانیم از ورای موضوعها و شخصیتها به پرسشی از هستی برسیم.
واقعیت دیروز را دیگر امروز پاس نمی داریم. واقعیت امروز هرچه باشد، به آرمانگرایی گذشته آغشته نیست. دنیا امروز برایمان عینیتر شده است. با اینهمه، ما انسانهایی هستیم که می خواهیم در نخستین نگاه به پدیدهای، بسیار سریع، خیر و یا شر بودن آن را ببینیم. ما عاشق داوری هستیم، بی آنکه ذرهای در فهم موضوع کوشیده باشیم. برای همین دیوار باورها، چه دینی و چه ایدئولوژیک در ما محکم و استوار است. بین خیر و شر دوست نداریم دنیایی دیگر را کشف کنیم. نسبیت و نسبیانگاری را از خود طرد می کنیم. ما شهامت درک خرد رمان را نیز نداریم، چون شهامت شک کردن در ما وجود ندارد.
ما نیز به سان "دنکیشوت" معترض هستیم، اما نفس اعتراض را که در ما وجود دارد با ماهیتِ اعتراض عوضی می گیریم. این ماهیت اعتراض است که به آن ارزش می بخشد، چیزی که در ما یافت نمی شود. به تاریخ روی می آوریم تا گذشته را بهتر درک کنیم. برای فهم گذشته است که علل و عوامل حوادث تاریخی را می کاویم. در این راه اگر تعقل تاریخی نداشته باشیم، دستاوردی هم نخواهیم داشت. تاریخ را تکهتکه، تحریف و مسخ می کنیم تا آن را به اندازه شعور خویش به قالبی تنگ و حقیر درآوریم، از تاریخ شبهتاریخ می سازیم.
ما نیز چون دن کیشوت در خانه نشستهایم ولی سرانجام همچون او روزی پا از خانه بیرون خواهیم گذاشت تا مبهوت جهان نو گردیم و از دنیا افسونزدایی کنیم. واقعیات دنیای نو اما بیش از اینکه به چشم آید، باید در سر اتفاق افتاده باشد. به یاد داشته باشیم که؛ بدون "من اندیشنده" دکارت قادر به کشف هیچ دنیایی نیستیم.
پانوشت:
1- کارل فوئنتس، ستایش رمان، لوموند دیپلماتیک، دسامبر 2005، ترجمه ابراهیم محجوبی، فصلنامه نگاه نو، شماره 70، تهران 1377، از این مقاله ترجمه دیگری نیز تحت عنوان "در بابِ تمجید از رمان"، ترجمه سعید سامان، لوموند دیپلماتیکب به زبان فارسی، دسامبر 2005، موجود است.
2- برای اطلاع بیشتر رجوع شود به اریک فروم، نافرمانی به عنوان مسألهای روانی و اخلاقی، ترجمه م. راه رخشان
محمد مختاری نیز در کتابِ "تمرین مدارا" به همین موضوع از زاویهای دیگر پرداخته است.
3- داریوش آشوری، فرهنگ سیاسی، ص35، انتشارات مروارید، 1364
4- امیر نیکآئین، واژهنامه سیاسی و اجتماعی، انتشارات حزب توده ایران، آذر 1356
5- برای اطلاع بیشتر رجوع شود به: فریدون آدمیت. اندیشه ترقی و حکومت قانون (عصر سپهسالار)، چاپ اول، تهران، انتشارات خوارزمی، ،۱۳۵۱
6- برای اطلاع بیشتر در این مورد رجوع شود به: احمد اشرف، هویت ایرانی به سه روایت، ایراننامه، سال بیست و چهارم، شماره ۲-۳، تابستان و پائیز ۱۳۸۷
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد