logo





یادداشتی کوتاه بر این نوع زندگی

سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۸ - ۰۸ دسامبر ۲۰۰۹

بهرام نابت

همین جمعه، چهارم دسامبر دو هزار و نُه، فرامرز دیلمی چشم بر جهان فرو بست؛ در "سن خوزه" کالیفرنیا، از سرطان ریه.
فرامرز در سال سی و سه در ایران به دنیا آمد. فعال کارگری شد و بعد از انقلاب هم دست از سیاست نکشید.
وقتی جمهوری اسلامی به شکار دسته جمعی مخالفان پرداخت فرامرز به فرار خیلی ها از مملکت کمک کرد. در 1361 وقتی حلقه ی پلیس دور او هم تنگ تر شد تصمیم به فرار از ایران گرفت. اما همسرش، پوران، نُه ماهه حامله بود. فرامرز ماند، و امکان فرار را به رفیقی دیگر داد.
دخترشان دو هفته داشت که فرامرز و پوران را گرفتند؛ و دخترک شش ماهه بود که پوران جم پور، مادرش را، در زندان کشتند.
فرامرز نُه سال را در زندان جمهوری اسلامی گذراند و سه سال از آن را در حبس انفرادی بود. برای نُه تا یازده ماه با چشمهای بسته، روی یک پتو، در راهروی اتاقهای بازجوئی. از فرامرز پرسیدم چطور یادش نمی آید که نُه ماه را در راهرو گذرانده یا یازده ماه را. جواب داد که در این مدت گاهی می زدندش و توی سلول انفرادی می انداختندش. «تازه، زمان پاک بی معنا می شود.» فرامرز از کشتار جمعی تابستان 67 جان بدر برد؛ در 1371از زندان آزاد شد؛ و برای نخستین بار دستهای دختر نُه ساله اش را در دست گرفت.
فرامرز توانست به دلایل پزشکی پاسپورت بگیرد. کتف هایش سخت جا به جا شده بود؛ دستهایش را از پشت به هم بسته بودند و ساعت ها از مچ دست آویزانش کرده بودند.
در آمریکا، در کالیفرنیای شمالی ساکن شد؛ ازدواج کرد و پسری دارد که الان دوره دوم دبیرستان را می گذراند. دخترش در برکلی درس خوانده و سال دیگر دانشکده حقوق را تمام می کند.
چهارده ماه پیش، دکترها تشخیص دادند که فرامرز سرطان ریه گرفته است. بیماری پیش رفته بود و فرامرز چندماهی بیشتر فرصت نداشت. فرامرز این بار هم جنگید، مثل همه ی زندگی اش، بی دودلی، با اراده. یک لحظه، حتی یک بار، شکایت نکرد؛ نگفت «چرا من!» بجایش، فقط مواظب بود مزاحم دیگران نباشد؛ حواسش پی این بود که مرگ و زندگی اش برنامه امتحانی دخترش را به هم نزند.
حالا، فرامرز، دیگر آرام گرفته است؛ برای دخترش نامه نوشتم؛ گفتم: «عزیزم، می دانم این درد که پدرت دیگر نیست، نفس گیر است. اما تو که میدانی، پدرت ترا بیشتر از اندازه، آنسوتر عقل، آنسوتر حد و حساب دوست می داشت.
به عشق بی حدومرز پدرت تکیه کن.
نشکن، خم نشو، آخر او رنج می برد اگر شکستگی ترا ببیند.
تو دختر او هستی؛ سرت را بالا بگیر که این طور عاشقانه دوستت داشته است. لبخند بزن حتی وقتی که اشک چهره ات را پوشانده است.
کاری را بکن که او کرد. هر قدر هم که زندگی بر او سخت گرفت، هر قدر هم که با او بی رحم و بی انصاف بود، او سرش را بلند کرد، و، سرفراز، ایستاد.
تو دختر او هستی، داستان او هستی، خاطره ی او و عشق او. سرت را بالا بگیر عزیزم.».
بهرام نابت، فیلادلفیا، پنج دسامبر دو هزارونُه

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد