معمولاً سوسیالیستها میتوانند به سوسیالیستهای روشنفکر، لیبرالها به لیبرالها و محافظهکاران و فاشیستها به جریانهای راست تکیه کنند. بیش از همه این محافظهکاری است (و فاشیسم بهمثابهٔ شکل رادیکالشدهٔ آن) که به دلیل فقر نظری و واکنشیبودنِ صرف ــ در مقام یک واکنش دفاعی در برابر برابریطلبی ابتدا لیبرال-رادیکال-دموکراتیک و سپس سوسیالیستی ــ ناچار است از نظریههای دشمنانش تغذیه کند. واکنشگرایان مارکس را برای «انقلاب از راست» (هانس فریر)، گرامشی را برای «انقلاب فرهنگی از راست» (آلن دو بنوا) و بار دیگر «مارکس از راست» را برای از میان برداشتن «لیبرالیسم بیداریخواه/ووک» (بندیکت کایزر) میخوانند.
جنبش سوسیالیستی برای مدت طولانی نیازی نداشت اجزای نظریههای دشمنِ بورژوایی را در خود جذب کند. این علم بورژوایی بود که در واکنش به مارکسیسم شکل گرفت، درصدد ردّ و انکار آن برآمد، نه برعکس. البته همیشه سوسیالیستهایی بودند که نزد روشنفکران راست تحصیل کرده و بخشهایی از نقد لیبرالیسم آنها را اقتباس میکردند. والتر بنیامین جوان با شور و شوق به کارل اشمیت رو آورد، با فرانتس نویمان و اوتو کیرشهایمر مدرسهای کامل از «اشمیتیانیسم چپ» پدید آمد که با جنبش کارگری پیوند داشت، و حتی هربرت مارکوزه نظریهٔ انتقادی جامعه و فلسفهٔ رهایی خود را تا حدی از مواد نیچه و هایدگر پروراند ــ تا جایی که تئودور آدورنو با نیش و کنایه گفت: مارکوزه چیزی جز یک «فاشیست بالقوه که یهودیتش مانع او شده» نیست.
تنها پس از ۱۹۴۵، زمانی که در غرب تحت تأثیر زوال تدریجی جنبش کارگریِ قدیم، «چپ نو» سربرآورد، وضعیت تغییر کرد. چپ پستمدرن آغاز کرد به اقتباس نظاممند نویسندگان محافظهکار، پیشافاشیست و فاشیست. در میشل فوکو، گسست از کمونیسم در اوایل دههٔ ۱۹۵۰ همزمان با گرایش او به نیچه رخ داد. جودیت باتلر نیز از طریق فوکو پیوندهای نیرومندی با نیچه/هایدگر یافت. پستمدرنیسم فرانسوی بدون این دو متفکر اساساً قابل تصور نیست.
با نئولیبرالیسم و «بحران مارکسیسم» که یکبار دیگر در اواخر دههٔ ۱۹۷۰ در غرب اعلام شد، جهشی کیفی رخ داد: چپ پستمدرن در حوزهٔ آکادمیک تا حد زیادی جای مارکسیسم را گرفت. راستِ بیبهره از نظریه، دشمن را میخوانْد تا نیرومند شود. اما آیا چپِ برخوردار از غنای نظری نیز با خواندن دشمن نیرومندتر شد؟ این پرسشِ تعیینکننده است. و باید آن را بر اساس آثار نیچه مورد بحث قرار داد.
وظیفهٔ مارکسیستها
بلافاصله پس از ۱۹۴۵، حکم اولیه روشن بود: اندیشهٔ نیچه راه را بهسوی فاشیسم هموار کرده است. در روایت گئورگ لوکاچ از «راه آلمان به سوی هیتلر در عرصهٔ فلسفه»، نیچه جایگاهی مرکزی دارد. این امر به تز محوری لوکاچ بازمیگردد: دشواریهای روزافزون بورژوازی در توجیه جامعهٔ طبقاتی در برابر جنبش رو به رشد کارگری، روشنفکرانش را به دشمنی با پیشرفت در قالب «ایراسیونالیسم» کشاند، و نیچه، «ایراسیونالیست قاطع»، ستون اصلی آن بود.
بیگمان، نیچه در راه ورود به قرن فاجعهها نقشی تعیینکننده داشته است. در ۱۹۱۴، بیشمار فرزندان خانوادههای بورژوا که از فلسفهٔ او مست و سرخوش بودند، با شور و اشتیاق به جنگ جهانی اول رفتند و آنجا یا زخمی و ضدجنگ شدند یا پس از ۱۹۱۸/۱۹۱۹ به کنشگران ضدانقلاب بدل گشتند. بهسختی میتوان روح نیچهای را که در اساس و جنبش «لبنسبورن» میوزید، انکار کرد. شور آیینی نیچه و هیتلر به ریچارد واگنر و نیز مشارکت پرشور وارثان واگنر در «ناسیونالسوسیالیسم» بههیچوجه تصادفی نبود. امانوئل لویناس داوری کرده بود: «حتی خود هیتلر را نیز میتوان نزد نیچه یافت»، هرچند موسولینی این فیلسوف آلمانی را با شدتی بیشتر از «پیشوا» خوانده بود.
با این همه، یک قرائت چپ از نیچه وجود دارد. لارس لامبرشت در سمپوزیوم «تصویر مارکسیستی از نیچه امروز چگونه باید باشد؟» در سال ۱۹۸۸ چنین فرمولبندی کرد: وظیفه آن است که «کشش انکارناپذیر نیچه برای روشنفکران چپ را نه با افشاگری، بلکه بهراستی توضیح داد». این نوشته تلاشی است در همین راستا.
برتولت برشت مارکسیست به پرسش «چه کسانی جهان را تغییر خواهند داد؟» چنین پاسخ داد: «کسانی که از آن ناخشنودند.» مسلم است: نیچه از جهان موجود خشنود نبود. او نیز میخواست آن را تغییر دهد. بیگمان یک شورشی بود و علیه اقتدارها سر به طغیان برداشت. اما پرسشهای اصلی چنیناند: از چه چیز ناخشنود بود؟ در چه جهتی میخواست تغییر دهد؟ با چه کسانی و با چه ابزارهایی؟
شورش مادامالعمر نیچه بیش از همه علیه اخلاق حاکم، بلکه علیه خودِ اخلاق بهطور کلی، و بدینسان علیه مسیحیت بود. او اعلام کرد: «خدا مرده است.» اما در همان حال، چیزی جز اعلام و تکثیر حقیقتی نبود که پیشتر با فویرباخ و شوپنهاور ــ «خداناباور سرسخت» که از «بیخداییِ هستی» سخن گفته بود ــ تثبیت شده بود.
کودکی شگفتانگیز
نیچه کار خود را بهعنوان فیلسوفِ کلاسیکپژوه (آلتفیلوگ) آغاز کرد. راه او به سوی جهان، از دلِ باستان، موسیقی و شعر میگذشت. او از نهسالگی شعر میسرود. نامهها و آثارش آکنده است از نشانههای آموزش دبیرستانی-انسانگرایانهای که در مدرسهٔ شبانهروزی نخبهپرور «شولپفورتا» در نآومبورگ دیده بود؛ همانجا که، به گفتهٔ زندگینامهنویسش کورت پاول یانتس، قرار بود «افسرانی برای رهبری فکری ملت تربیت شوند».
فریدریش حساس، متولد ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ بهعنوان پسر کشیش روستایی در رُکِنِ نزدیک لوتسن، از همان کودکی یک «بیگانه» بود و مشکل انطباق داشت. بعدها در زندگینامهٔ خودنوتش نوشت: «همان زمان شخصیت من شروع به آشکارشدن کرد. در زندگی جوانم غم و اندوه بسیار دیده بودم» – پدرش در ژوئیهٔ ۱۸۴۹ درگذشت و خانواده ناچار به ترک خانهٔ پدری شد – «و به همین سبب چندان شاد و پر هیاهو مانند دیگر کودکان نبودم. همکلاسانم به خاطر این جدیت مرا دست میانداختند. اما این فقط در دبستان نبود، بلکه بعدتر هم در مؤسسه و حتی در دبیرستان هم ادامه داشت. از کودکی به دنبال تنهایی بودم.»
محیط برای او خصمانه جلوه میکرد. اما نیچه نیز نسبت به محیط خود خصومت داشت. این دو سویه همدیگر را تقویت میکردند. همانگونه که گروه موسیقی «توکوترونیک» روزی خوانده بود، گفتنِ «تمام چیزی که میخواهم این است که هیچکاری با شما نداشته باشم» آسان است وقتی که از همان آغاز به جمع تعلقی نداری. این دقیقاً بر نیچه صادق بود. او ذهنی خود را بر همکلاسان آزاردهندهاش برتر میدید. او «توهم بازگرداندن اصلونسب خویش به اشراف لهستانی» را در خود میپروراند، حال آنکه «در واقع، نیاکانش در قرن هفدهم دهقانان خُرد بودند؛ یک قصاب از اوبرلاوزیتس، سپس یک دفتردار و یک مأمور مالیاتی ساکسونی. این رگهها سرانجام در یک ‹سنت پروتستانی خانهٔ کشیشی› به هم میرسیدند». اما نیچه از پدرِ سخت سلطنتطلبش، که برای او نامهای شاهان پروس (فریدریش ویلهلم) را برگزید، «ذوقی برای پوشش آراسته و آداب درباری» به ارث برد.
این سبک در دوران دانشجوییاش تثبیت شد: او، در نامهای به سن بیستسالگی و بهعنوان دانشجوی فیلولوژی در بن، مینویسد که از «محافل شبانهٔ مهمانیهای دانشجویی» چنان بیزار است که «برخی افراد را به سبب مادیگرایی آبجوییشان بهسختی میتوانم تحمل کنم». نیچه تکرو ماند، دوستان اندک را «یک ضرورت» میخواند، دیگران را «چاشنی» و باقی جهان را «هیچ». نیچه نخستین و واپسین کسی نبود که در احساس برتری ذهنی، آرامش روحی میجوید، و این برتریطلبی از نارسسیسمی برمیخاست که ریشه در احساس حقارت داشت. بیماریهای مداومش نیز میتوانست ریشهای روانتنی داشته باشد.
مرگ زودهنگام پدر «مالیخولیایی»اش نتیجهٔ «نرمشدن مغز» بود. اما نیچه به اطرافیان القا میکرد که پدرش از اندوه انقلاب ۱۸۴۸ درگذشته است. بیماری روانی پدر همچون سایهای بر او سنگینی میکرد، چراکه کودک بیمارگونه از همان آغاز «خود را محکوم به همان سرنوشت میدید». بعدها، در اکههومو، زمانی که خود در راهِ جنون روانپریشانهٔ عظمتطلبیاش بود، نوشت مرگ پدر علت آن است که او خود «چنین خردمند»، «چنین زیرک» است، و «چنین کتابهای خوبی مینویسد». اکههومو آشکارترین سند خودستایی نیچه است، پیش از آنکه در ۱۸۸۹ به جنون فروغلتد که تا مرگش در ۲۵ اوت ۱۹۰۰ ادامه یافت.
زبان احساس
راه نیچه به جهان همچنین از موسیقی میگذشت. او خود موسیقی مینواخت، آهنگ میساخت و در دوران پیش از فیلم ناطق، شیفتهٔ «هنرِ کل» اپرا بود ــ ابتدا شوُمان، هندل، هایدن، و از اوت ۱۸۶۸ واگنر. او وظیفهٔ خود را چنین میدید: «دیدن علم از منظر هنرمند، و دیدن هنر از منظر زندگی».
«کمال عینی یک اثر موسیقایی» برای نیچهای که تا حد زیادی از جنسیت و الکل پرهیز میکرد، حکمِ نشئه، تجربهٔ روحانی و نقطهٔ گریز را داشت. او نوشت موسیقی، بهسبب «پیوند دیرینهاش با شعر»، «برای درون ما بسیار معنادار، ژرفاً برانگیزاننده و زبان بیواسطهٔ احساس است». موسیقی از رهگذر تجربهٔ حسی، راهی کاتارسیسگونه به زندگی اصیل میگشاید و میرساند به «حالتی شگفت از تسلّی، احساسی تازه از امنیت، گویی پس از بزرگترین خطرها، افراطها و شوریدگیها، باز به دنیای محدود و خانگی بازگشتهایم: جایی که میتوانیم خردمندانه-مهربان، و در هر صورت نجیبتر از پیش، معاشرت کنیم».
اما هنر همه جا یکسان نیست. وظیفهٔ آن میتواند باشد: «بیحسی یا نشئه! خواباندن یا کرختکردن!» واگنر برای نیچه «آورندهٔ نور» هنر راستین و نشئهزا بود که جایگاه مرکزی در آیین نبوغ نیچه داشت. او شوریدهوار نوشت: «تماشاگر، که چنین طبیعتی چون واگنر در برابر چشمانش ایستاده است، ناگزیر به کوچکی و شکنندگی خویش بازانده میشود و از خود میپرسد: این برای تو چه معنایی دارد؟ اصلاً تو برای چه اینجا هستی؟»
در بن، نیچه بیدرنگ عضو انجمن دانشجویی «فرانکونیا» شد. نخست شیفته بود: «هر کس بهعنوان دانشجو بخواهد عصر و ملت خود را بشناسد، باید عضو این انجمنهای دانشجویی شود.» اما پس از تنش با همدرسان، تصویر در ذهنش تیره شد. او از اجبار به معاشرت، ضعف «قدرت داوری سیاسی»، و «ظاهرنمایی بیرونی» آزرده میشد، که آن را «پلبی و زننده» میخواند. محبوبیتی نداشت، چراکه به گفتهٔ خودش «در بیان داوریهای بدخواهانهام چندان خوددار نبودم». تعجب میکرد که چرا دوستش هرمان موشاکه او را دوست دارد، با وجود «بسیاری از کشمکشهای درونیام» و میپرسید: «در لحظاتی که ذهن همهچیز را انکار میکند، آیا او فقط مرا کافی نمیشناسد؟» این دوستی نوعی پیوند خودشیفتهوار بود: «او دوستش را دوست دارد»، مینویسد یانتس، «یعنی خود را در دوست دوست دارد و تأیید خویشتن را. دیگری اصلاً او را نمیگیرد».
از مادر، خواهر و زنان دیگر مراقبت و تیمارداری میخواست. در بن نزد «یک بانوی همواره بخشنده» سکنی داشت: «زندگیام بسیار دلنشین است، غذای خوب میخورم، پاکیزه و وقتشناس پرستاری میشوم.» اَبَرمرد در عمل چندان «توانمند به زندگی» نبود؛ هنوز در ۲۳سالگی میخواست یک صندوق انگور از راه پست بفرستد، اما «پست لعنتی» رسیدی به دستش داد با این مضمون که: بسته را نمیتوان پذیرفت، زیرا «انگورها فقط بهصورت شیره خواهند رسید».
نیچه همچون ارنست یونگر، آدولف هیتلر و کارل اشمیت در آغاز یک رمانتیک بود. او در جستوجوی خویشتن بود و «بزرگترین دستاورد» سال نخست دانشگاهش را این میدانست که «برای فهم خویشتن بسیار آموختهام». او در پی آزادی فردی بود، زندگی راستین فراتر از قراردادها. نیچه میخواست «احساس کند» و نسبت به «عادت» ــ که آن را «قدرتی عظیم» میدانست ــ واکنشی آلرژیک داشت.
نشئه بودن
نیچه، چون رمانتیکی جویای اصالت، در پی نشئه و تجربهٔ گسست از مرزها بود؛ تجربهای که واگنر به او میبخشید، همانطور که LSD برای هیپیها چنین نقشی داشت. او رمانتیسم را چنین میفهمید: «هر هنر، هر فلسفه را میتوان بهمنزلهٔ درمان و یاور در خدمت زندگیِ در حال رشد و ستیز در نظر گرفت.» او اصلِ شور و وجد را بعدتر با دیونیزوس پیوند داد؛ خدای «هنر بیتصویرِ موسیقی» و «جهان هنریِ (…) نشئه». نیچه خود را «آگاه»، «آشنا و پیرو این خدا»، «شاگردِ هنرِ دوباره زندهشده» میدید و شخصیت زرتشت خویش را «اهریمن دیونیزوسی» خود نامید.
اما جستجوی او برای نشئه بهسوی خیر، حقیقت و زیبایی نبود؛ او در پی رمانتیسمِ مرگ، بدبینی و اعماق هولناک بود. شورِ هنری و فلسفی، بهزعم او، «همیشه رنج و رنجدیدگان را پیشفرض میگیرد». نیچه به اخلاق سقراطی، دیالکتیک، قناعت و شادمانی پشت کرد و آنها را اساس انحطاط فرهنگ یونانی دانست. او جانب بدبینی را گرفت و پرسید: «آیا بدبینی لزوماً نشانهٔ انحطاط، سقوط، ناکامی، خستگی و ضعف غرایز است؟ یا اینکه نوعی بدبینیِ نیرو وجود دارد؟» بدبینیای که در آن «گرایش عقلانی به سختی، هولناکی، پلیدی و مسئلهانگیزیِ هستی از سرِ سرخوشی، از سرِ تندرستی سرریزکننده، از وفور هستی» شکل میگیرد. با این نقد تمدنی که در نخستین اثرش زایش تراژدی طرح کرد، مضمون اصلی زندگی او مشخص شد.
مردان جنگی
جای شگفتی نیست که بعدها روشنفکران بورژوا، چون ارنست یونگر، با «نیچه در کولهپشتی» رهسپار جنگ جهانی شدند. نیچه، بیاعتنا به گاهوبیگاه صلحطلبیاش، خود نیز چنین گرایشی داشت. این دوران جنگهای وحدتساز بیسمارک بود؛ همانکسی که او «پیگیری بیرحمانه» و «ماکیاولیسم»ش را ستایش میکرد. نیچه میخواست خدمت کند: «نشستن در خانه زمانی که میهن وارد نبرد مرگ و زندگی شده، دیگر شرافت ندارد.» پیش از جنگ پروس و اتریش نوشته بود که میخواهد از «یکنواختی کار»ش «بهسربازانه» بیرون کشیده شود. در اکتبر ۱۸۶۷ بهعنوان داوطلب وارد ارتش شد و «نیچه بهمثابهٔ جنگجو» از خود خشنود بود، همانطور که در ژستهایش نمایان است. اما خدمت نظامیاش چندان شوالیهوار نبود: از اسب افتاد و احساس «بسیار تنهایی» کرد. در جنگ فرانسه-آلمان هم تنها به کار بهداری آمد. بااینهمه نوشت: «من به طبع خود جنگجو هستم.»
نیچه حقیقتاً متفکری مردسالار بود. «ابر انسان» او در واقع «ابر مرد» است. او نوشت: «برتر همیشه مردانه است.» اخلاقی که میخواست براندازد و فضایل (برای نمونه پرهیز از تمایل به «کنیز همسایه») نزدش «زنکهای خوشرفتار» جلوه میکردند.
او میخواست جنگجو باشد، با پتک فلسفهورزی کند. در نقد خودنوشتش اذعان کرد که زایش تراژدی «احساساتی، و گاه تا مرز زنانه شدن شیرینمزه» است. او به یک «دوگانگی سخت و دوتاییِ جنسیتها» باور داشت که در «کشمکش همیشگی»اند و تنها «گاهبهگاه آشتی میکنند». معتقد بود باید «دربارهٔ زن فقط با مردان سخن گفت»، و «همهچیز در زن یک راهحل دارد: بارداری». برای او «مردِ راستین» از زن فقط دو چیز میخواهد: «خطر و بازی». زن، بارِ عاطفی را بر دوش میکشد و خدمتگزار مراقب است: «مرد باید برای جنگ تربیت شود و زن برای آرامش جنگجو؛ باقی همه حماقت است.» «افتخار زن» آن است که «همیشه بیشتر دوست بدارد تا آنکه دوستش بدارند.» «خوشبختی مرد» یعنی: «من میخواهم»، «خوشبختی زن» یعنی: «او میخواهد».
این مردانگی سمی نیچه الهامبخش تئودور دیوبلر برای سرودن حماسهٔ جنگ جنسیتها شد که به نوبهٔ خود کارل اشمیت را شیفته کرد.
مردانگی همواره معنای جنگ میدهد، از همینرو شور جنگی بورژواییِ ۱۹۱۴ شاید بدون نیچه قابلتصور باشد، اما نیچه بدون آن قابلتصور نیست. او از «ایمان به مردانهشدن اروپا» نوشت: باید از ناپلئون سپاسگزار بود که ناسیونالیسم (آزادیبخش) را پدید آورد، زیرا او اندیشهٔ «برادری از ملت به ملت و دادوستدِ احساساتی عمومی» را درهم شکست و حالا، خدا را شکر، «چند سدهٔ جنگی پشتسرهم» در پیش است که «در تاریخ همانند ندارند»، و «ما به عصر کلاسیک جنگ پا نهادهایم»؛ ازاینرو «تمامی سدههای آینده» به این زمان، به قرن بیستم و بیستویکم، با «حسرت و احترام بهمثابهٔ تکهای از کمال» خواهند نگریست. از دل «جنبش ملی» این «شکوه جنگ» برمیآید و نیچه امید داشت که «مرد در اروپا دوباره آقا بر تاجر و فیلستین» شود و «شاید حتی بر ‹زن› نیز، که از رهگذر مسیحیت و روح پرشور سدهٔ هجدهم و بیش از آن با ‹ایدههای مدرن› نازپرورده شده است.»
بااینهمه، همیشه هم نشانههایی هست که نیچه یک ملیگرای افراطی آلمانی نبود: «میهنپرستی (منظورم همان چیزی است که در فرانسه شُووینیسم و در آلمان ‹آلمانی› مینامند)» به نظرش زننده بود؛ آن را نشانهٔ «مؤمنانی با نیاز به ایمان» میدید که «خود را در گوشههای تنگ و فقیرانه گم میکنند». او بهجای شووینیسم، گاه به اشرافیت گرایش داشت و تحقیرش نسبت به «پلبیها» مانع از افتادنش در ورطهٔ نژادپرستی قومی میشد. اما این، وضع را بهتر نمیکند. نیچه اروپایی بود، اما همانگونه که فیلسوف برنارد اچ. اف. تورک بهدرستی تفسیر کرده، «انفجار مرزهای ملی» و ایدهٔ اروپایی برای او ابزاری بود در جهت «ایجاد نظام جدیدی از کاست و مراتب سیاسی از راه پرورش یک طبقهٔ حاکم اروپایی یا جهانی».
خستگی تمدنی
نیچه یک بدبین فرهنگی بود؛ سرشار از «نفرت عمیق از زمان حال، واقعیت و ایدههای مدرن». خستگی تمدنی او با تحقیر زودآموختهاش نسبت به تودهها درهم تنیده بود؛ همان دوگانههای «یاران برتر» در برابر «رمهٔ پارسکننده»، «فرهنگ والا» در برابر «فرهنگ پست»، «اخلاق اربابان» در برابر «اخلاق بردگان». او در مخالفت با هر چیز دموکراتیک و برابریخواه نوشت، «بر خلاف تمام ‹ایدههای مدرن› و پیشداوریهای ذوق دموکراتیک». در معاشرت با دیگران ناگزیر بود «نقاب دانشوریای» بزند «که واقعاً نداشت»، و درعینحال یقین داشت: «دانشجویان بسیار احمقاند، استادان حتی احمقتر!»
ایمان به نبوغ شخصی با ردّ نظامپردازی به سبک کانت و هگل نیز همراه بود: او در قالب جملات قصارِ دلنشین مینوشت و به «ایستادن بر شانههای غولها» بیاعتنا بود. او بر فیلسوفانی میتاخت که «چندین سال از عمر خود را در چارچوب تنگ علمِ پذیرفتهشده» صرف میکنند تا «نظامی بهسختی سرهمشده» را تدوین کنند. حقیقت، به باور او، «بهندرت در جایی است که برایش معبد ساخته و کاهن گماردهاند».
نیچه خود را «مزاحمِ علم» میدید؛ چیزی از یک شورشیِ لیبرتارینِ بیعلت داشت، کسی که نمیگذارد کسی برایش نسخه بپیچد، فقط میخواهد همان کند که از آن لذت میبرد، و «دیگر نه به چیزها و نه به آدمها بیشتر از آنکه بشناسمشان» دل نمیبندد. او خواهان زندگی اصیل و راستین بود. به خواهرش نوشت: «آیا ما در پژوهش خود در پی آرامش، صلح و خوشبختیایم؟ نه، فقط در پی حقیقت، حتی اگر حقیقت به غایت هولناک و زشت باشد.» هدفش این بود: «برای حقیقت، در جان رنج بردن»، «بیمار شدن و تسلّیدهندگان را مرخص کردن»، «به آب کثیف فرو رفتن، اگر همان آبِ حقیقت باشد». اگر نیچه نویسندهای در دههٔ ۱۹۵۰ میبود، احتمالاً کتابی مانند ناطور دشت مینوشت. یا برعکس: در بیزاری سالینجر از «دروغینها» ــ آدمهای ریاکار و خردهبورژوا ــ چیزی نیچهای نهفته است.
نقد ایدئولوژی
اینجا نیچه روشنگر – و در بخشی حتی پیشرو – به صحنه میآید. گسست او از سنت، واقعاً رهاییبخش و در نسبت با وضع موجود نقد ایدئولوژیک بود و میتوانست به دست آوردن «احساس آزادی پرندگان، نگاه پرندگان، سرخوشی پرندگان» را ممکن کند. «روح آزاد»ِ ضدسنتگرایانه بر فراز «روح مقید» به عرف و عادت برمیخاست. «از چهار گونه چیز» ـ چنانکه «ارواح مقید» میگفتند ـ «اینها در حقاند: نخست، هر چیز که دوام دارد، در حق است؛ دوم، هر چیز که برای ما مزاحمتی نمیآورد، در حق است؛ سوم، هر چیز که برای ما سودی دارد، در حق است؛ چهارم، هر چیز که برای آن قربانی دادهایم، در حق است.»
اما «ارواح آزاد» که نیچه ستایششان میکرد، همان کسانیاند که در برابر همشکلی و همرنگی با جماعت میایستند، خود را جدا میکنند، و «روح»شان در «بیابانترین صحرا» به «شیری» بدل میشود که میخواهد «آزادی را به چنگ آورد و در بیابان خودش فرمانروا باشد»؛ آنان که در برابر «تو باید!» جامعه، «من میخواهم» فرد را پرتاب میکنند، به مثابه «اراده حقیقت» و «اراده قدرت». اهمیت روح آزاد نیز نه در آن است که «دیدگاههای درستتری» داشته باشد، بلکه در آن است که از عُرف و عادت جدا شده، چه با کامیابی چه با ناکامی. هرچند غالباً حقیقت یا دستکم روح حقیقتجویی با اوست: او دلیل میطلبد، حال آنکه دیگران ایمان.
«روح مقید» جایگاهش را نه از سر دلیل، بلکه از روی عادت میگیرد: او مثلاً مسیحی است، نه از آنرو که در ادیان مختلف پژوهیده و میانشان انتخاب کرده باشد؛ انگلیسی است، نه از آنرو که آگاهانه به سود انگلستان برگزیده باشد؛ بلکه مسیحیت و انگلیسیبودن را آمادهیافته و بیهیچ دلیلی پذیرفته است، درست مانند کسی که در سرزمین تاک به دنیا آمده و بیدلیل شرابنوش میشود. بعدتر البته او «دلایلی» هم برای حمایت از این عادات پیدا میکند، اما «پذیرش اصول فکری بیهیچ دلیلی را ایمان مینامند». هر ایمانی نیز «بیخطا»ست: آنچه مؤمن از آن امید دارد، به او میبخشد، اما کوچکترین پشتوانهای برای اثبات یک حقیقت عینی فراهم نمیآورد. درست در همینجا «راههای انسانها» جدا میشود: «اگر آرامش و خوشبختی میخواهی، پس ایمان بیاور؛ اما اگر میخواهی شاگرد حقیقت باشی، پس پژوهش کن.»
نیچه ستایشگر بیقراری درونی بود و «ماجراجو و جهانپیمای آن جهان درونی که ‘انسان’ نام دارد، به مثابه سنجشگر هر ‘برتر’ و ‘فرازتری’ که خود نیز ‘انسان’ نام دارد». او «مزایای مشاهده روانشناسانه» را میستود، که میتواند «از خارزار و ناخوشایندترین بخشهای زندگی خویش جملههایی برچیند و اندکی آرام گیرد». او در انسانی، بسیار انسانی نوشت: «تو باید بر خویش فرمانروا شوی.» در اینجا نیچه شبیه مربی یک کارگاه خودیاری سخن میگوید: «خودِ درونیات را پیدا کن»، «همیشه فقط خودت باش»، «به ندای درونت گوش بده». او مواد خامی به دست داده که برای هر ضربالمثل بازاری درباره فردیتگرایی قابل استفاده است: «باید هنوز درون خودت هرجومرج داشته باشی تا بتوانی ستارهای رقصان بزایی.»
به نقل از روزنامه آلمانی junge Welt