logo





پس از یلدا

يکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴ - ۲۱ دسامبر ۲۰۲۵

شهریار حاتمی

new/shahryar-hatami1.jpg
آفتاب که بالا بیاید، شب می‌شکند، حتی اگر بلندترین شب باشد.

با آمدن آفتاب، همه‌ی ترس‌های من فرو می‌ریزند و می‌بینم سایه‌های ترسناکی که روزی وحشت در دلم می‌انداختند، جز شاخ و برگ پرچین‌های حیاط نبودند که در باد تکان می خورند. لولوهای سرخرمن هم با نور آفتاب رسوا می‌شوند و گنجشک ها می‌فهمند که چیزی جز تکه‌چوبی با لباس مندرسی که بر آن آویزان است، نیست.

آفتاب که بالا بیاید، چهره‌ی زیبای تو را دوباره خواهم دید؛ تو می‌خندی و می بینم که موج اشک‌هایت که همیشه بر ساحل پلک‌هایت هجوم می‌آوردند، آرام گرفته اند.

با آمدن آفتاب، سرما فرار می‌کند و خاک یخ‌زده جان تازه می‌گیرد، نفس میکشد و گنج پنهانش را نمایان می‌کند.

آفتاب که بالا بیاید، سرما هم می‌رود و خاک یخ‌زده از نو زنده می‌شود و گنج پنهانش را نمایان می‌کند. با آفتاب، هوا گرم می‌شود و ذبیح نفتی هم نفس راحتی خواهد کشید، چرا که دیگر شانه‌هایش، از بس حلب‌های نفتی را با چانچو بر دوش کشیده است، درد می‌کنند.

آفتاب که بالا بیاید، زیرخانه‌ی سیاه و زغالدانی ما هم اسرارآمیز بودنش را از دست می‌دهد. ننه غلام، زن همسایه هم، رخت‌هایش را روی بند و زیر آفتاب پهن خواهد کرد و مثل همیشه، سینه‌بندهایش را زیر لباس‌های شوهرش پنهان می‌کند.

امشب طولانی ترین شب سال است و من اجازه دارم تا دیروقت بیدار بمانم، چیزی که در شب‌های دیگر اتفاق نمی‌افتد. من تا این موقع، با قصه‌های من درآوردی خواهرم، هفت پادشاه را هم خواب دیده بودم.

امشب اجازه دارم بدون ترس از خیس کردن رختخواب، انار و هندوانه بخورم و با انجیر خشک و خرما، مزه‌ی ترش انار را از دهانم پاک کنم.

امشب طولانی‌ترین شب سال است و وقت کیف کردن من، اما فردا که آفتاب بالا بیاید، کیف دیگری دارد که هیجان‌انگیزتر از امشب است.

قرار ما، فردا زیر آفتاب.

شهریار حاتمی
استکهلم ۳۰ آذر ۱۴۰۴

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد