باز فرصتی پیش آمد که به "برج اوین"بروم.رفته بودم،تا "کیوان صمیمی" را مطلع کنم .رفته بودم که او را همراهی کنم و به او بگویم که دخترش،برای حضور پدر مهربان و صمیمیش،تا کنون 2 بار مراسم ازدواج خود را به تاخیر انداخته است.برگ ریزان پائیز و سکوتی که در خیابان منتهی به منزل کیوان بود،حس وحشت و ترس را درونم پدیدار می نمود.
در چنین پائیزی بود که "زندگی ستیزان" ،"محمد مختاری" را در سیاهی شب ربودند و چند روز بعد "پیکر خندانش" را در پشت کارخانه سیمان یافتند. بر روی برگهای رنگارنگ فرو افتاده بر زمین گام بر می داشتم و فکرم در آن سالهای "وحشت" و اضطراب به مریم،همسر محمد و جوانانش "سیاووش" و "سهراب" پرمی کشید.با خودم گفتم:
"چه سخت است برای روشنائی به بیرون رفتن و اسیر تاریکی شدن"
در آنی به خود گفتم:
محمد که تنها نبود،چند روز بعد،"جعفر پوینده " را نیز در روشنای روز ربودند و به شبانه ها روانه اش کردند.
اینبارفکرم به سیما،همسر جعفر و نازنینش پر کشید.
پیش از رفتن به "برج اوین"،به "داریوش فروهر" فکر می کردم که "پروانه" ای عاشق وار او را دوست می داشت و شاید تنها "پروانه" ای بود که سلاخی شد.خوانده بودم پروانه ها را نمی توان سلاخی کرد،بالهایشان را که جدا کنی؛ از غصه"پرواز" نکردن دق می کنند.
زمانی که به "داریوش" و "پروانه" فکر می کردم،خیالم به "پرستو" و"آرش" پرکشید.
در خیالم به یاد روزهائی رفتم که می خواندیم:
هوا دلپذیر شد ،گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت و زد نغمه امید
نمی دانم پرستو چگونه به خانه پدری ومادری بازگشت تا با دست خویش امید را به خاک بسپارد؟
به آرش گفتم:
مگر سیاووش کسرائی نگفته بود:
آری،آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده،پا برجاست
حال که داریوش و پروانه ات نیستند،چگونه می خواهی رقص شعله های این بیداد را بیافروزی تا کران به کران،داد خواهند این بیداد را؟
به خانه "کیوان" نزدیک شدم. او را دیدم:
قناعت وار
تكيده بود
باريك و بلند
چون پيامی دشوار
در لغتي
با چشماني
از سوال و
عسل
و رخساری بر تافته
از حقيقت و
باد.
مردی با گردش آب
مردی مختصر
كه خلاصهء خود بود.
(بخشی از شعر شاملو)
او را در آغوش گرفتم. از موهای بلند سر و سیبلهای بلندش که در آخرین بار دیده بودمش، اثری نبود.مثل همیشه با استواری در بیان و گرفتگی در زبان رو به من کرد و گفت:
نمی توانم با تو بیایم.
به او گفتم:
تو،پيش از آن كه خشم صاعقه خاكسترت كند
تسمه از گرده گاو توفان كشيده بودی
تو که،آزمون ايمان های كهن را
بر قفل معجرهای عميق
دندان فسرده بودی.
تو که،بر پرت افتاده ترين راه ها
پوزار كشيده بودی
ای رهگذر نا منتظر
هر بيشه و هر پل، آواز تو را می شناسد. دریاها به تو حسادت می کنند.بیا برویم
به او گفتم:
دخترکت برای آغاز زندگیش در انتظار توست. بیا برویم. مجلسشان را با حضورت روشنی ببخش.
باز گفت:
نه.نمی توانم
به او گفتم: چرا؟ مگر اینجا کجاست که اگر منزل گزینید، اختیار-انتخاب با خودتان نیست؟
گفت:
"می گویندم مصاحبه ای کن و فعالیت هایت را کنار بگذار، می گویمشان فعالیت هایم 40 سال است برای حفظ منافع کشورمان بوده و 30 سال است که احیای ارزش های انقلابمان نیز به آن اضافه شده است. معامله بر سر آنان نمی کنم.
می گویندم مصلحتت این است که بروی زندگی ات را ترمیم کنی. می گویمشان:
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
می گویندم بالاخره چه کار می خواهی بکنی، می گویمشان همان رندی را ادامه می دهم. مولانا مشخصاتش را گفته است که ؛
یکه تاز و دل گداز و بی حیا
در بدر چون سنگ زیر آسیا
نه خدا را امتحانی می کند
نه در او سود و زیانی می کند"
(چکیده ی بازجویی کیوان صمیمی)
یکدیگر را در آغوش میگیریم و از کیوان خداحا فظی می کنم.
این بار نیز موفق به دیدار "احمد زید آبادی" و "عبدالله مومنی" نمی شوم.
می دانستم که همین چند روز پیش، "ژیلا"،به دیدار "بهمن" رفته بود و با خوشحالی و شادمانی به همگان گفته بود:
"بهمن توانست سبزی آن سوی دیوارهای"برج اوین را" ببیند."
"بهمن را که در پشت پنجره ایستاده بود و غروب پائیز می نگریست،دیدم.
دستش را تکان داد و سلام کرد.من هم به او سلام کردم.از احوالاتش پرسیدم،و اینکه چرا بیرون از خانه نیست که چون بار گذشته در آغوشش بگیرم و به او بگویم:
بهمن جان،ما بیشماریم و تو یکی از بیشماران.
خیلی کم،لابلای پنجره ای که در پشت آن ایستاده بود،باز بود.
از او پرسیدم:
همان یکبار،دیدار من تورا بس بود؟چرا پائین نمی آئی؟
دهانش را به لای پنجره آورد و گفت:
"آنفلونزای مکزیکی" در برج زیاد شده و من هم باید به تنهائی در "قرنطینه" باشم.
به او گفتم:
مراقب خودت باش.
گفت:
میدانی که از ژیلا برای سالگرد ازدواجمان نامه ای دریافت کردم؟
گفتم:
چه خوب بهمن جان. به تو تبریگ می گویم.ژیلا را هم ببینم به او تبریک خواهم گفت.
پرسید:
کاغذ و خودکار داری که چند کلمه ای برای ژیلا بگویم تا به آن برسانی؟
گفتم:
بگو بهمن جان. اگر چه غم-زمانه می خوریم و فراق یاران رامی کشیم،ولی هنوز می توانم مختصری از حافظه ام مدد بگیرم که پیغام رسان تو باشم.
بهمن گفت:
پس خوب گوش کن، که دقیق به خاطر بسپاری.به ژیلای من بگو:
"ژیلا جان،نامه ات را که به مناسبت یازدهمین سالگرد پیوند مشترکمان نوشته بودی،دریافت کردم ،خواندم و لذت بردم.من هم به همان چیزهائی می اندیشیدم که تو در نامه ات بدان اشاره کردی.
می خواهم با تو از پنجره های ساکت سخن بگویم.بی تو دلم از تمام زیبائی ها گرفته است.پائیز،این پادشاه فصول،زیبائیش برایم بدون تو بی معنا شده است.اکنون پی میبرم که چرا در کنار تو بودن به همه چیز معنای خوب میداد.حتی تمامی سختی هائی را که در طول این ایام با هم کشیدیم،برایم "سختی های خوش گذر" معنی می شد.
در خانه کوچکم قدم میزنم و با خود می گویم:
ژیلای من !
کجای این حجم غربت گمشده ای،که نیستی؟
کجای درون منی که برون میریزی و رشته رشته می کشانیم؟
کجای هیاهوی این آسمان ابری خوش نشسته ای که بی تاب باران نمی شوی؟
کجای خیابانهای پر ازدحام قدم میزنی که چشمانم مانده اند در انتظار در؟
کجای این سبزینه پائیزی که شکوفه هایش را تکاندند تا رستن خشک گردد؟
صدایت در من تکرار میشود.
نفسهایم سبز شده اند.
ژیلا جانم!
در نامه ات نوشته ای که دوستان زیادی هستند که تو را تنها نمی گذارند.
بگذارآرزوهائی را که ویکتور هو گو برای عشقش داشت،به نام او برای تو باز گو کنم.
" اول از همه برایت آرزومندم که عاشق بمانی،
و بدانی که، کسی هم به تو عشق می ورزد،
آرزومندم تنهائیت کوتاه باشد ،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کني.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد، و ناپایدار
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم ،که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد."
ژیلا ی عزیزم!
هنوز نیز باور دارم،برای زیستن دو قلب لازم است.تنها هدیه ای که می توانم به مناسبت سالگرد پیوندمان برای تو ارسال کنم،شعر زنده یاد شاملوست،که با یاد تو و برای خود تکرار می کنم.
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد /قلبی که دوستش بدارند.
قلبی که هدیه کند/ قلبی که بپذیرد.
قلبی برای من/ قلبی برای انسانی که من می خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم.
در آن سوی ستاره من انسانی می خواهم :
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم
انسانی که به دست من نگاه کند
انسانی که به دست هایش نگاه کنم
انسانی درکنار من
تا به دست های انسان ها نگاه کنیم
انسانی در کنارم
آینه ئی در کنارم
تا در او بخندم /تا در او بگریم............
دوستدار تو- بهمن از "برج اوین"
پایان
نظرات خوانندگان:
مجری برنامه دریچه ای بر باغ بسیار درخت آلما قوانلو 2009-11-21 06:25:01
|
حمید حمیذی عزیز
این داستان اندوه بار جدایی و درد را چه زیبا و لطیف به تصویر کشیده ای . پایذار باشی ای
دوست و همراه همیشگی مظلومان و آزادگان . |
دست مریزاد مصطفی 2009-11-21 06:15:10
|
حمید جان
بسیار زیبا بود.دستهایت سبز و بارآور روزگارت بهین |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد