پائین که میرفتم
صدایشان را شنیدم
که با یکدیگر حرف میزدند.
از پلهها بالا رفتم و گفتم:
"کیستید و چرا در غیاب من
به این جا آمدهاید؟
چهرهتان دیده نمیشود."
ناگهان دورهام کردند.
یکی که نزدیکتر بود
و به مادر بزرگ میمانست
خندید و گفت:
"حالا چهرههامان را تشخیص میدهی؟"
کوچک و بزرگ
زن و مرد
همه اسکلتهایی بودند
در جامهای از مه.
قدم پیش گذاشتم و فریاد کشیدم:
"از شما نمیترسم
نفرین بر شما!
به دنیای خود بازگردید."
یکباره از شاخه بریده شدند
و بر زمین فروریختند.
بیستم سپتامبر ۱۹۹۶