در بخشی از گفتار چپ امروزین، به ویژه در مواجهه با بحران های انباشتۀ اقتصادی و اجتماعی، نوعی جابه جایی كانون تحلیل دیده می شود. تحلیل به جای آنكه از اقتصاد سیاسی، تضاد طبقاتی، دولت و قهر طبقاتی، و سازماندهی آغاز كند، غالبا به زبان اخلاق همبستگی، خودیاری محله ای، تعاونی، زیست اشتراکی، و شكل های افقی گرایی و خودمدیریتی متمایل می شود. مسئله این نیست كه كار فوری یا شكل های محلی بی ارزش اند، مسئله این است كه وقتی «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» كنار می رود، سیاست از تعیین نیروهای واقعی و تغییر توازن قوا جدا می شود و به توصیه های عام یا نسخه های خرد بدل می گردد، نسخه هایی كه در لحظه های تعیین كننده، پاسخ روشن به مسئلهی قدرت ندارند.
در این نوشته، بحث به جای ورود به جدل های شخصی یا ارجاع دادن به مصداق ها، در سطح یك چارچوب نظری و سیاسی پیش می رود. معیار كار روشن است، پیوند دادن توصیف بحران به اقتصاد سیاسی، فهم دولت به عنوان شكل متراكم قدرت طبقاتی، و تقدم سازماندهی بر اخلاق گرایی، به معنای تقدم حزب، اتحادیه، اتحاد عمل، جبههی واحد، و برنامه حداقل بر سیاست زدگی و نسخه های صرفا اخلاقی. در چنین افقی، چپ روی و راست روی نه برچسب، بلكه دو شكل مشخص خطا در نسبت میان تحلیل و عمل اند.
راست روی آنجاست كه تضاد طبقاتی و مسئلهی قدرت به حاشیه رانده می شود و مدیریت بحران در چارچوب نظم موجود جای آن را می گیرد، خواه در قالب رفاه گرایی و اصلاح طلبی، خواه در قالب جامعه مدنی، NGO شدن كنشگری، كنشگری كوتاه مدت و كمپینی، یا زیست محیطی شدن سیاست در شكل های سازگار با نظم موجود. چپ روی آنجاست كه زبان رادیكال جای تحلیل و تاكتیك را می گیرد، مرحله بندی و كار سازمانی كنار گذاشته می شود، و افقی گرایی و خودمدیریتی محلی به عنوان پاسخ كافی به مسئلۀ قدرت عرضه می گردد.
پیوند مبارزه روزمره با سیاست طبقاتی
برای اینكه بحث به كلی گویی نلغزد، مقاله پدیده را در چهار سطح به هم پیوسته می فهمد، سطح نظری و مفاهیم مسلط، سطح سازمانی و توان مقیاس گیری، سطح طبقاتی و پراكندگی كار و دگرگونی شكل های استثمار، و سطح سیاسی بین المللی، امپریالیسم، تحریم، جنگ، و ویژگی های دولت پیرامونی.
با این چارچوب می توان نشان داد چرا گرایش هایی مانند چپ زیست محیطی، چپ كشورهای رفاه، چپ جامعه مدنی، ، چپ غربی، چپ نو، و صورت های گوناگون سوسیال دمكراسی، با وجود تفاوت های ظاهری، غالبا در یك نقطه مشترك به دشواری می رسند، ناتوانی در پاسخ دادن به این پرسش كه چگونه مبارزه روزمره، مطالبات فوری، و كار محلی، به سیاست طبقاتی و تغییر توازن قوا و مسئله قدرت گره می خورد.
برای اینكه این معیارها در سطح كلی و انتزاعی نماند، لازم است آنها را در چند گره واقعی كه امروز در بحث های چپ دست بالا دارند، به كار بگیریم. یكی از مهم ترین این گره ها، مسئله رفاه، بازتوزیع، و خدمات عمومی است، چون در ظاهر «عملی» و «فوری» به نظر می رسد، اما درست در همین جا شكاف میان اخلاق گرایی و سیاست طبقاتی، و نیز شكاف میان نسخه های وارداتی و«تحلیل مشخص از شرایط مشخص» ، خودش را آشكار می كند. به همین دلیل، ورود به بحث رفاه در شرایط پیرامونی یك مثال اتفاقی نیست، بلكه یك نقطۀ آزمون است كه نشان می دهد هر گرایش چگونه اقتصاد سیاسی، دولت و قهر طبقاتی، و سازمان را به هم وصل می كند، یا از هم جدا می سازد.
در كشورهای پیرامونی، رفاه و بازتوزیع صرفا یك بسته سیاستگذاری نیست. رفاه یك مسئله قدرت است. چون پشت هر وعده رفاهی یك پرسش مادی ایستاده، چه كسی هزینه می دهد، چه كسی سود می برد، و چه كسی می تواند در برابر فشارهای داخلی و خارجی از آن دفاع كند. به همین دلیل، بسیاری از نسخه های چپ رفاه یا سوسیال دمكراسی وقتی از متن اقتصاد سیاسی و دولت پیرامونی جدا می شوند، به سرعت به بن بست می خورند.
در پیرامون، برنامه رفاهی با محدودیت هایی روبه روست كه اگر در تحلیل وارد نشوند، برنامه به آرزو تبدیل می شود. وابستگی به بازار جهانی و نوسان ارز و سلطه مالی و تجاری، ظرفیت برنامه ریزی پایدار را ضعیف می كند. ساختار رانت و انحصار داخلی، باعث می شود منابع بازتوزیع یا نشت كند یا به شكل امتیاز در خدمت همان ائتلاف های حاكم قرار بگیرد. تحریم، جنگ، و امنیتی سازی نیز نه فقط منابع را می بلعد، بلكه فضای سیاسی لازم برای مطالبه گری و سازماندهی را محدود می كند. در این شرایط، رفاه اگر مثل یك موضوع صرفا اداری و كارشناسی تصویر شود، انگار فقط با طراحی درستِ بودجه، مالیات، یارانه، و مدیریت می شود آن را حل كرد، بدون اینكه وارد پرسش های قدرت شویم، یا به وعده ای بدون ابزار دفاع تبدیل می شود یا در بهترین حالت به اصلاحات خرد و ناپایدار فرو می كاهد، یعنی شكلی از راست روی كه با زبان عدالت خواهانه، مسئلۀ قدرت را دور می زند.
چپ جامعه مدنی و كنشگری پروژه ای هم معمولا از زاویه دیگری به همان بن بست می رسد. وقتی سیاست به شبكه سازی، خدمات اجتماعی، و طرح های محلی تقلیل پیدا كند، معیار موفقیت از تغییر توازن قوا به خروجی «قابل گزارش» تغییر می كند. این تغییر معیار، رابطه با سازمان طبقاتی را قطع می كند و كنشگری را در سطح مدیریت بحران نگه می دارد. از طرف دیگر، شبكه های محلی بدون پشتوانه سازمان سیاسی و اتحادیه، یا به سادگی سركوب می شوند یا در قالب های قابل كنترل جذب می شوند. در هر دو حالت، تضاد طبقاتی به حاشیه می رود و سیاست به اخلاق و خدمات فروكاسته می شود.
اینجا همان نقطه ای است كه پرسش كلیدی مطرح می شود، اگر قرار است رفاه و بازتوزیع و خدمات عمومی در پیرامون واقعا پایدار شود، این پایداری با چه نیرویی تضمین می شود. منابع از كجا می آید، چگونه از چنگ رانت و انحصار و نشت بیرون كشیده می شود، و مهم تر از آن، در برابر فشارهای بیرونی، ریاضت تحمیل شده، و امنیتی سازی، چه سازمانی می تواند از این دستاوردها دفاع كند.
این پرسش، عملا ما را از سطح شعارهای رفاهی یا توصیه های اخلاقی به هستۀ ماركسیسم لنینیسم علمی می برد، چون پاسخ آن فقط با پیوند دادن سه چیز ممكن است. نخست، اقتصاد سیاسی، یعنی شناخت دقیق سازوكار انباشت و توزیع، شناخت كانون های انحصار و رانت، و اینكه ارزش و ثروت چگونه تولید و منتقل می شود. دوم، دولت، نه به عنوان داور بی طرف، بلكه به عنوان شكل متراكم قدرت طبقاتی، یعنی اینكه چه طبقاتی در دولت دست بالا دارند، دستگاه قهر چگونه كار می كند، و سیاست اقتصادی چگونه از دل همین توازن قوا بیرون می آید. سوم، سازمان، یعنی ظرفیت اجتماعی برای تحمیل تغییر و دفاع از آن، از اتحادیه و تشكل های محل كار تا كمیته های محله و نهایتا شكل های جبهۀ واحد و سازمان سیاسی منسجم كه بتوانند مبارزه معیشتی را به تغییر توازن قوا وصل كنند.
به بیان دیگر، رفاه در پیرامون فقط به این وابسته نیست كه چه بسته سیاستی نوشته می شود، بلكه به این وابسته است كه كدام نیروی طبقاتی می تواند منابع را از بالا به پایین منتقل كند، كدام شكل سازمان یافته می تواند جلوی عقب نشینی را بگیرد، و چگونه مبارزه روزمره به سیاست قدرت گره می خورد.
همین است معنای «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» در این حوزه، نه رد كردن رفاه، و نه تقدیس آن، بلكه صورت بندی آن به عنوان میدان نبرد طبقاتی.
در بسیاری از صورت بندی های رایج، «چپ غربی» بیش از آنكه یك جغرافیا باشد، نام یك چرخش نظری است، چرخشی كه مركز ثقل سیاست را از اقتصاد سیاسی و دولت به سمت فرهنگ، گفتمان، سوژه، و عرصه های روزمره منتقل می كند. این جابه جایی در شكل ملایمش می تواند حساسیت به سلطه فرهنگی، نژادپرستی، جنسیت، و سازوكارهای هژمونی را تقویت كند. اما وقتی این چرخش به جای تكمیل تحلیل طبقاتی، جانشین آن شود، نتیجه آن است كه تضاد اصلی از سطح مناسبات تولید و مالكیت و قهر، به سطح بازنمایی، اخلاق، و سیاست های هویتی رانده می شود.
در این حالت، بحران به جای آنكه به عنوان بحران بازتولید سرمایه و بحران سلطه طبقاتی فهم شود، به صورت بحران معنا، بحران اعتماد، یا بحران فرهنگ صورت بندی می گردد، و بنابراین راه حل نیز بیشتر در قلمرو اصلاح زبان، اصلاح هنجارها، و بازسازی مناسبات میان فرد و جمع جست وجو می شود، نه در تغییر توازن قوا در برابر سرمایه و دولت.
از دل همین افق نظری، نوعی بدگمانی ساختاری نسبت به حزب، رهبری، برنامه، و سازمان منسجم شكل می گیرد.
سازمان سیاسی اغلب با سلطه، اقتدارگرایی، یا مصادره جنبش یكی گرفته می شود و در برابر آن، «افقی گرایی» به عنوان شكل مطلوب سیاست عرضه می گردد. افقی گرایی در مقام یك اصل، بر مشاركت برابر، ضد سلسله مراتب بودن، و تصمیم گیری جمعی تاكید می كند. اما مشكل از آنجا آغاز می شود كه افقی گرایی از یك تاكتیك یا شكل سازماندهی در لحظه های خاص، به یك فلسفۀ سیاسی عام تبدیل شود. در این صورت، به جای آنكه پرسیده شود چگونه می توان از مشاركت توده ای به تمركز ارادی برای اقدام سراسری رسید، خودِ تمركز به عنوان صورت مسئله حذف می شود. نتیجه عملی، پراكنش نیرو، دشواری در تداوم، و ناتوانی در عبور از سطح جزیره های محلی است.
اینجا باید تفاوت میان «دموكراسی درون سازمان» و «نفی سازمان» را روشن كرد. دموكراسی درون سازمان، به معنای پاسخگو بودن رهبری، بحث آزاد درون جمع، و مشاركت آگاهانه اعضا در تعیین خط مشی است. اما نفی سازمان، یعنی محروم كردن جنبش از ابزارهایی كه بدون آنها تغییر توازن قوا ممكن نیست، ابزارهایی مانند تقسیم كار، آموزش كادر، حافظه سازمانی، برنامه حداقل، و ظرفیت اقدام هماهنگ در برابر دشمن طبقاتی كه هم سازمان دارد، هم منابع دارد، هم دستگاه قهر دارد. وقتی این ابزارها كنار گذاشته شوند، افقی گرایی ناخواسته یك عدم تقارن را تثبیت می كند، از یك سو سرمایه و دولت با تمركز، انضباط، و قهر عمل می كنند، و از سوی دیگر، نیروهای مردمی به شبكه های پراكنده و كوتاه نفس محدود می مانند.
از منظر سازمانی، افقی گرایی اغلب با یك شكل از كنشگری كوتاه مدت و كمپینی سازگارتر است تا با سازماندهی پایدار. گردهمایی، اشغال میدان، یا مجمع محلی می تواند لحظه های مهمی از بسیج و آگاهی بسازد، اما وقتی به سطح برنامه و تداوم می رسیم، مسئله های سخت پیدا می شود، چه كسی مذاكره می كند، چه كسی تصمیم را اجرا می كند، چه كسی منابع را مدیریت می كند، و چه كسی در برابر سركوب پاسخ می دهد.
اگر پاسخ اینها همیشه به تعویق بیفتد یا با امید به خود تنظیم شوندگی حل شود، در عمل یا یك رهبری غیر رسمی و غیر پاسخگو شكل می گیرد، یا جنبش فرسایش پیدا می كند و در برابر فشار، پراكنده می شود. در هر دو حالت، آنچه از دست می رود، همان حلقه ای است كه مبارزه روزمره را به قدرت پیوند می زند.
در نتیجه، نقد ماركسیست لنینیستی به این گرایش، نفی مشاركت یا نفی دموكراسی نیست. نقد بر سر این است كه سیاست بدون تمركز و سازمان، در بهترین حالت به اخلاق و خودیاری و اعتراض های مقطعی محدود می شود و در بدترین حالت، توسط نیروهای سازمان یافته تر جذب یا خنثی می گردد.
«تحلیل مشخص از شرایط مشخص» ، به معنای دقیق كلمه، از همین جا آغاز می شود، اینكه در برابر دولت و سرمایه، چه شكل سازمانی می تواند هم مشاركت توده ای را حفظ كند، هم تمركز لازم برای تغییر توازن قوا را بسازد، و هم بتواند از دستاوردها در برابر قهر و عقب نشینی دفاع كند.
چرا باید مبارزه زیست محیطی را با مبارزه طبقاتی پیوند زد
چپ زیست محیطی، در قوی ترین صورت بندی ماركسی خود، از یك نقطه ساده و سخت شروع می كند، بحران زیست محیطی را نمی شود به اخلاق فردی، مصرف مسئولانه، یا خطای سیاستگذاری تقلیل داد. مسئله بر سر یك شكاف مادی در متابولیسم اجتماعی است، یعنی اختلالی ساختاری در رابطه میان جامعه و طبیعت كه از منطق انباشت، رقابت، صنعت بزرگ، كشاورزی سرمایه دارانه، و جدایی شهر و روستا تولید می شود. در این چارچوب، تخریب خاك، بحران آب، آلودگی، و آشوب اقلیمی، نتیجه جانبی نیست، شكل ویژه ای از كاركرد همان منطق اقتصادی است كه ارزش را در مقیاس اجتماعی تولید می كند و هزینه ها را به طبیعت و طبقات فرودست منتقل می سازد.
از همین جا نتیجه نظری روشن است، اگر ریشه بحران در مناسبات تولید و مالكیت و انباشت است، راه حل هم نمی تواند صرفا فرهنگی یا اخلاقی باشد، باید در سطح اقتصاد سیاسی صورت بندی شود.
اما این سنت یك گام جلوتر می رود و دقیقا همان چیزی را می گوید كه برای نقد ماركسیست لنینیستی تعیین كننده است، جامعه برای رهایی از این شكاف ناگزیر است رابطه متابولیكی خود با طبیعت را به طور آگاهانه و نظام مند بازسازی كند، به بیان دیگر، باید آن را به صورت یك قانون تنظیمی تولید اجتماعی درآورد.
این جمله، معنایی كاملا سیاسی دارد. بازسازی نظام مند یعنی تصمیم گیری پیشینی درباره اینكه چه تولید شود، چه مقدار تولید شود، چه چیزی متوقف شود، و منابع به كدام سمت برود. یعنی برنامه ریزی، یعنی اولویت بندی اجتماعی، یعنی كنترل بر سرمایه گذاری و زیرساخت. پس از همان ابتدا روشن می شود كه اكولوژی با نسخه های پراكنده و جزیره ای حل شدنی نیست، نه به این دلیل كه كار محلی بی ارزش است، بلكه چون بحران در مقیاس كل جامعه سازمان یافته است و پاسخ هم باید در مقیاس كل جامعه سازمان یابد.
در این نقطه، سه گلوگاه اصلی وارد بحث می شود، تولید، انرژی، و زیرساخت.
گذار انرژی، تغییر الگوی حمل و نقل، دگرگونی صنعت، توقف تولیدهای مخرب، و بازسازی كشاورزی، بدون كنترل اجتماعی بر این گلوگاه ها عملا به شعار تبدیل می شود. و چون این گلوگاه ها در سرمایه داری با مالكیت، قانون، و دستگاه قهر حفاظت می شوند، چپ زیست محیطی اگر مسئله دولت و قهر طبقاتی را به حاشیه براند، ناخواسته به یكی از دو دام می افتد.
یا به راست روی می لغزد، یعنی به بسته های اصلاح سبز، تنظیم بازار، و سازش های قابل هضم برای نظم موجود، كه نتیجه اش یا انتقال هزینه به فرودستان است یا عقب نشینی در نخستین بحران اقتصادی و سیاسی.
یا به چپ روی می لغزد، یعنی با زبان ضد سرمایه داری، ضرورت تمركز و اقدام سراسری و ابزار دفاع در برابر ضدحمله را طرد می كند و سیاست را در سطح كنش های پراكنده نگه می دارد، در حالی كه خودِ مسئله، دگرگونی سراسری می طلبد.
در شرایط پیرامونی یك لایه تعیین كننده دیگر هم هست، مبادله نابرابر زیست محیطی و انتقال تخریب از مركز به پیرامون، یعنی جریان نامتوازن ماده و انرژی، تصاحب منابع و فضاهای زیستی، و تحمیل آلودگی و فرسایش به جوامعی كه در زنجیره ارزش جهانی در موقعیت ضعیف تر قرار دارند. اگر این سطح وارد تحلیل نشود، نسخه های زیست محیطی یا خیال پردازانه می شوند یا عملا چشمشان را بر سازوكارهای تحمیل خارجی می بندند. بنابراین، چپ زیست محیطی وقتی به خط سیاسی موثر تبدیل می شود كه بحران طبیعت را در متن اقتصاد سیاسی صورت بندی كند، نقش دولت و قهر طبقاتی را مركزی ببیند، و دموكراسی توده ای را با برنامه ریزی، تمركز سازمان یافته، و سازماندهی لازم برای تغییر توازن قوا و دفاع از دستاوردها پیوند بزند.
به این ترتیب، اختلاف اصلی بر سر دوست داشتن طبیعت یا مخالفت با سرمایه داری نیست، بر سر شكل سیاست است.
اگر محیط زیست به اقتصاد سیاسی گره نخورد، به اخلاق گرایی و نسخه های فردی سقوط می كند. اگر به مسئله دولت و قهر طبقاتی گره نخورد، به اصلاحات سبز قابل جذب فروكاسته می شود. و اگر به سازمان و تمركز لازم برای مقیاس گیری گره نخورد، در سطح كنش های پراكنده متوقف می ماند.
در نتیجه، پرسش راهبردی این است كه چگونه می توان مبارزه زیست محیطی را با مبارزه طبقاتی در محل كار و محله پیوند زد، چگونه مطالبات زیست محیطی را به برنامه حداقل و اتحاد عمل وصل كرد، و چگونه از دل این پیوند، ظرفیت اجتماعی برای تحمیل تغییر و دفاع از آن ساخته می شود. از اینجا به بعد، بحث به طور طبیعی وارد سطح سازمانی و طبقاتی می شود، چون بدون روشن شدن این حلقه ها، چپ زیست محیطی در حد یك نقد درست باقی می ماند، نه یك خط سیاسی موثر.
افقی گرایی در قامت فلسفۀ سیاسی عام
در بسیاری از صورت بندی های رایج، چپ غربی بیش از آنكه یك جغرافیا باشد، نام یك چرخش نظری است، چرخشی كه مركز ثقل سیاست را از اقتصاد سیاسی و دولت به سمت فرهنگ، گفتمان، سوژه، و عرصه های روزمره منتقل می كند. این جابه جایی در شكل ملایمش می تواند حساسیت به سلطه فرهنگی، نژادپرستی، جنسیت، و سازوكارهای هژمونی را تقویت كند. اما وقتی این چرخش به جای تكمیل تحلیل طبقاتی، جانشین آن شود، نتیجه آن است كه تضاد اصلی از سطح مناسبات تولید و مالكیت و قهر، به سطح بازنمایی، اخلاق، و سیاست های هویتی رانده می شود.
در این حالت، بحران به جای آنكه به عنوان بحران بازتولید سرمایه و بحران سلطه طبقاتی فهم شود، به صورت بحران معنا، بحران اعتماد، یا بحران فرهنگ صورت بندی می گردد، و بنابراین راه حل نیز بیشتر در قلمرو اصلاح زبان، اصلاح هنجارها، و بازسازی مناسبات میان فرد و جمع جست وجو می شود، نه در تغییر توازن قوا در برابر سرمایه و دولت.
از دل همین افق نظری، نوعی بدگمانی ساختاری نسبت به حزب، رهبری، برنامه، و سازمان منسجم شكل می گیرد. سازمان سیاسی اغلب با سلطه، اقتدارگرایی، یا مصادره جنبش یكی گرفته می شود و در برابر آن، افقی گرایی به عنوان شكل مطلوب سیاست عرضه می گردد.
افقی گرایی در مقام یك اصل، بر مشاركت برابر، ضد سلسله مراتب بودن، و تصمیم گیری جمعی تاكید می كند. اما مشكل از آنجا آغاز می شود كه افقی گرایی از یك تاكتیك یا شكل سازماندهی در لحظه های خاص، به یك فلسفه سیاسی عام تبدیل شود.
در این صورت، به جای آنكه پرسیده شود چگونه می توان از مشاركت توده ای به تمركز ارادی برای اقدام سراسری رسید، خودِ تمركز از صورت مسئله حذف می شود.
نتیجه عملی، پراكندگی نیرو، دشواری در تداوم، و ناتوانی در عبور از سطح ابتكارهای محلی پراكنده است.
اینجا باید تفاوت میان دموكراسی درون سازمان و نفی سازمان را روشن كرد. دموكراسی درون سازمان، به معنای پاسخگو بودن رهبری، بحث آزاد درون جمع، و مشاركت آگاهانه اعضا در تعیین خط مشی است. اما نفی سازمان، یعنی محروم كردن جنبش از ابزارهایی كه بدون آنها تغییر توازن قوا ممكن نیست، ابزارهایی مانند تقسیم كار، آموزش كادر، حافظه سازمانی، برنامه حداقل، و ظرفیت اقدام هماهنگ در برابر دشمن طبقاتی كه هم سازمان دارد، هم منابع دارد، هم دستگاه قهر دارد.
وقتی این ابزارها كنار گذاشته شوند، افقی گرایی ناخواسته یك عدم تقارن را تثبیت می كند، از یك سو سرمایه و دولت با تمركز، انضباط، و قهر عمل می كنند، و از سوی دیگر، نیروهای مردمی به شبكه های پراكنده و كوتاه نفس محدود می مانند.
از منظر سازمانی، افقی گرایی اغلب با یك شكل از كنشگری كوتاه مدت و كمپینی سازگارتر است تا با سازماندهی پایدار.
گردهمایی، اشغال میدان، یا مجمع محلی می تواند لحظه های مهمی از بسیج و آگاهی بسازد، اما وقتی به سطح برنامه و تداوم می رسیم، مسئله های سخت پیدا می شود، چه كسی مذاكره می كند، چه كسی تصمیم را اجرا می كند، چه كسی منابع را مدیریت می كند، و چه كسی در برابر سركوب پاسخ می دهد. اگر پاسخ اینها همیشه به تعویق بیفتد یا با امید به خود تنظیم شوندگی حل شود، در عمل یا یك رهبری غیر رسمی و غیر پاسخگو شكل می گیرد، یا جنبش فرسایش پیدا می كند و در برابر فشار، پراكنده می شود. در هر دو حالت، آنچه از دست می رود، همان حلقه ای است كه مبارزه روزمره را به قدرت پیوند می زند.
در نتیجه، نقد ماركسیست لنینیستی به این گرایش، نفی مشاركت یا نفی دموكراسی نیست. نقد بر سر این است كه سیاست بدون تمركز و سازمان، در بهترین حالت به اخلاق و خودیاری و اعتراض های مقطعی محدود می شود و در بدترین حالت، توسط نیروهای سازمان یافته تر جذب یا خنثی می گردد. «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» ، به معنای دقیق كلمه، از همین جا آغاز می شود، اینكه در برابر دولت و سرمایه، چه شكل سازمانی می تواند هم مشاركت توده ای را حفظ كند، هم تمركز لازم برای تغییر توازن قوا را بسازد، و هم بتواند از دستاوردها در برابر قهر و عقب نشینی دفاع كند.
از اینجا یك پرسش طبیعی پیش می آید. این جابه جایی كانون تحلیل، از اقتصاد سیاسی و دولت و سازمان به سمت فرهنگ، گفتمان، تجربه زیسته، و شكل های افقی كنشگری، صرفا محصول یك انتخاب نظری فردی نیست.
این جابه جایی در متن یك دگرگونی گسترده تر شكل گرفته كه در چند دهه گذشته، دستور كار و زبان بخش هایی از چپ را بازتعریف كرده است. برای فهم این دگرگونی، لازم است یك حلقه میانی را روشن كنیم، حلقه ای كه هم توضیح می دهد چرا سیاست از حوزه قدرت و سازمان به حوزه های پراكنده تر منتقل شد، و هم نشان می دهد چگونه همزمان زمینه برای شكل های متفاوت چپ روی و راست روی فراهم آمد. این همان نقطه ای است كه بحث به چپ نو به عنوان یك مكانیسم تغییر در دستور كار چپ وارد می شود.
چپ نو را می شود به عنوان یك چرخش در دستور كار چپ فهمید، چرخشی از سیاست طبقاتی كلاسیك و مساله قدرت به سمت مجموعه ای از مبارزات پراكنده تر كه حول آزادی های فردی، حقوق، فرهنگ، و سبك زندگی صورت بندی می شوند. این چرخش در برهه ای تاریخی توانست مسائل واقعی و سركوب شده ای را وارد صحنه كند و نگاه چپ را از قالب های خشك بیرون بكشد. اما وقتی این چرخش به جای تكمیل اقتصاد سیاسی، جانشین آن شود، یك نتیجه روش شناختی پیدا می كند، تضاد طبقاتی از محور تحلیل به یكی از موضوعات در كنار موضوعات دیگر تنزل پیدا می كند و سوژه از طبقه به تركیب های سیال و ناهمگون بدل می شود. در چنین وضعی، سیاست به جای سازماندهی در نقطۀ تولید ارزش و درگیری با دولت و قهر طبقاتی، به حوزه های قابل دسترس تر، فرهنگ، رسانه، نهادهای مدنی، و كنشگری كوتاه مدت و كمپینی منتقل می شود.
از اینجا، دو لغزش محتمل است. در یك سو، راست روی به شكل سازگاری با نظم موجود از طریق اصلاحات نرم، پروژه های فرهنگی، و مدیریت بحران در قالب جامعۀ مدنی پدیدار می شود. در سوی دیگر، چپ روی به شكل نفی سازمان، نفی مرحله بندی، و افقی گرایی ناب ظاهر می گردد، گویی سیاست می تواند بدون تمركز و بدون ابزارهای پایدار قدرت پیش برود. نقطه مشترك هر دو لغزش این است كه «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» » ضعیف می شود، چون پیوند میان اقتصاد سیاسی، دولت، و سازمان از هم گسسته است. به همین دلیل، چپ نو در این مقاله نه به عنوان یك برچسب، بلكه به عنوان یك مكانیسم جابه جایی كانون تحلیل مطرح می شود، مكانیسمی كه فهم آن برای توضیح صورت های امروزین چپ روی و راست روی ضروری است.
در سطح نظری، مسئله اصلی به حذف اقتصاد سیاسی و جایگزینی آن با مفاهیمی برمی گردد كه «واقعیت مادی» را به حاشیه می برند. وقتی تضاد طبقاتی به یك عامل در كنار عوامل دیگر تنزل پیدا كند، وقتی دولت به مثابه شكل متراكم قدرت طبقاتی فهم نشود، و وقتی امپریالیسم از یك رابطه مادی سلطه به یك شعار اخلاقی یا یك موضوع ثانوی تقلیل یابد، «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» از درون خالی می شود. نتیجه آن است كه متن ها و نسخه ها از توصیف پدیده ها فراتر نمی روند، فقر را می بینند، بحران را می بینند، تبعیض را می بینند، اما نمی توانند نشان دهند این پدیده ها از كدام سازوكار انباشت، از كدام ائتلاف طبقاتی، و از كدام شكل قهر و كنترل تولید می شود. در این وضعیت، «اخلاق» و «گفتمان» جای علت را می گیرد و راه حل هم طبیعی است كه به آموزش، آگاهی بخشی، خودیاری، یا اصلاحات نرم منتقل شود. این همان مسیر راست روی است، راست روی ای كه گاهی با زبان چپ پنهان می شود.
اما همین ضعف نظری می تواند به چپ روی هم منتهی شود. وقتی تحلیل مشخص ضعیف باشد، سیاست ناچار به شعار پناه می برد. شعار، جایگزین تشخیص نیروها و وظایف مرحله ای می شود. در این حالت، شكل های رادیكال بیان و نفی مطلق، به عنوان جانشین تحلیل عرضه می گردد. نتیجه آن است كه نه فقط امكان سیاستگذاری طبقاتی از دست می رود، بلكه امكان ساختن اتحاد عمل هم تضعیف می شود، چون بدون تعیین محورهای مادی تضاد، اتحاد فقط در سطح شعار ممكن است و در عمل فرو می ریزد.
در سطح سازمانی، ساز و کار بنیادی روشن است. تضعیف حزب و اتحادیه، یا به هر دلیل تاریخی و سیاسی، به معنای از دست رفتن ابزار انباشت نیرو است. وقتی ابزار انباشت نیرو ضعیف شود، سیاست یا به سمت شكل های كوتاه مدت و كمپینی و شبكه ای می رود، یا به سمت افقی گرایی ناب. در هر دو حالت، مسئله تمركز برای اقدام سراسری حل نمی شود.
شبكه های كوتاه مدت می توانند موج بسازند، اما حافظه سازمانی و كادر و تقسیم كار پایدار تولید نمی كنند. افقی گرایی ناب می تواند مشاركت را بالا ببرد، اما در برابر سازمان یافتگی سرمایه و دولت، عدم تقارن را تثبیت می كند. نتیجه این است كه عمل سیاسی یا در سطح مدیریت بحران متوقف می شود، یا در سطح اعتراض های موجی و فرسایشی.
در سطح طبقاتی، زمینه عینی این تحولات را باید در پراكندگی كار و دگرگونی شكل های استثمار دید. وقتی كار ناامن، غیر رسمی، پلتفرمی، و مهاجرتی رشد می كند، سازماندهی كلاسیك دشوارتر می شود و هزینۀ مبارزه بالا می رود.
اگر در چنین شرایطی سازمان سیاسی و اتحادیه نتوانند اشكال تازه سازماندهی را بسازند، سیاست به طور خودكار به حوزه های آسان تر منتقل می شود، به محله، به رسانه، به فرهنگ، به كنشگری اخلاقی. این انتقال، اغلب به عنوان یك انتخاب آگاهانه صورت بندی می شود، اما در واقع پاسخ به یك خلأ سازمانی است. از همین جاست كه سوژۀ سیاسی از طبقه به مردم یا جامعه تبدیل می شود و تضاد طبقاتی در زبان همبستگی عام حل می گردد.
در سطح سیاسی بین المللی، فشار امپریالیسم، تحریم، جنگ، و نقش دولت پیرامونی، هم بحران را تشدید می كند و هم فضای سیاسی را شكل می دهد. حذف این سطح از تحلیل، یا به خوش خیالی دربارۀ امكان رفاه و اصلاحات در شرایط وابستگی می انجامد، یا به اخلاق گرایی دربارۀ جنگ و تحریم، یا به شعارهای كلی بدون تشخیص منافع طبقاتی داخلی و خارجی. در هر سه حالت، «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» » غایب است.
در حالی كه در پیرامون، بدون فهم رابطه میان ساختار داخلی انباشت و فشار خارجی، نه می توان برنامه حداقل نوشت، نه می توان اتحاد عمل ساخت، و نه می توان وظایف مرحله ای را تعیین كرد.
این چهار سطح به هم گره خورده اند و همدیگر را تقویت می كنند. ضعف نظری، به ضعف سازمانی مشروعیت می دهد. ضعف سازمانی، سیاست را به حوزه های پراكنده و كم خطر منتقل می كند. پراكندگی طبقاتی، این انتقال را طبیعی جلوه می دهد. و فشارهای بین المللی، هم بحران را تندتر می كند و هم توهم های رفاهی یا افقی را تشدید می سازد. نتیجه نهایی، بازتولید همزمان چپ روی و راست روی است، راست روی در قالب مدیریت بحران و اخلاق گرایی و رفاه گرایی بی ابزار، چپ روی در قالب نفی سازمان و نفی مرحله بندی و رادیكالیسم بی تاكتیك.
بديل در اين بحث نه آرزوست و نه فهرست شعار. بديل يعنی بازگرداندن پيوند گسسته ميان اقتصاد سياسی، دولت و قهر طبقاتی، و سازمان. يعنی«تحليل مشخص از شرايط مشخص»، چه نيروی طبقاتی حاكم است، بحران چگونه توليد می شود، و كدام گره های كليدی بايد هدف گرفته شود. يعنی سازماندهی پايدار و سراسری، نه فقط كنشگری كوتاه مدت و كمپينی و نه شبكه های پراكنده، بلكه ساختن تشكل های ماندگار در محل كار و محله و پيوند دادن آنها در اتحاد عمل، و يعنی جبهه واحد، به معنای شكل دادن به جبهه ای پاسخگو كه بتواند نيروهای پراكنده را حول برنامه حداقل جمع كند، مبارزه روزمره را به تغيير توازن قوا وصل كند، و در برابر فشار، قهر، و عقب نشينی از دستاوردها دفاع كند. در شرايط انسداد اقتصادی و سياسی و پراكندگی چپ در ايران، نقطۀ قوت چپ می تواند همين جا فعال شود، توان پيوند دادن رنج روزمره به تحليل ريشه ای، و پيوند دادن تحليل به سازمان. «تحليل مشخص از شرايط مشخص» اگر از قالب شعار بيرون بيايد، می تواند زبان مشترك چپ برای خروج از پراكندگی باشد، زبانی كه همزمان سه چيز را روشن می كند، كانون های اصلی انباشت و سلطه كجاست، دولت چگونه به عنوان شكل متراكم قدرت طبقاتی عمل می كند، و فشارهای بيرونی چگونه درون همين سازوكار جا می گيرد. در اين افق، جبهۀ واحد نه يك آرزوی اخلاقی و نه جمع كردن صوری نيروهاست، بلكه شكل سياسی همين پيوند است، راهی برای اينكه اختلاف ها عمل را متوقف نكنند، و عمل هم بی برنامه و بی جهت پراكنده نماند. جبهۀ
واحد وقتی معنا پيدا می كند كه حول برنامه حداقل و اتحاد عمل، مطالبات فوری و مبارزه روزمره را به تغيير توازن قوا گره بزند، و امكان دفاع از دستاوردها را در برابر فشار، قهر، و عقب نشينی فراهم كند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد