در سوگ و به یاد یاد مهوش سهرابی
۱۱ مارس ۱۹۵۱- ۱۶ نوامبر ۲۰۲۵
مهوش سهرابی، دوست عزیزم، با دلبستگی تمام به زندگی با بیماری ش می جنگید به .همانگونه که با دنیای بیمار و پر از ترس و التهاب کنونی می جنگید. بیماری کم کم توانش را می گرفت. در حین ناتوانی و با کمک عصا به خیابان می رفت و با هزاران هزار نفر که فریاد اعتراض شان علیه خشونت وحشیانه و نسل کشی صهیونیست ها در غزه بلند بود، همراهی می کرد. تلفنی تماس می گرفت، جروبحث می کرد، تاریخ را شاهد می گرفت و با توانی خستگی ناپذیر افشاگری می کرد.
با او دور را دور در دانشکده حقوق و علوم سیاسی آشنا شدم. رشته او قضائی بود و رشته ی من علوم سیاسی. کمتر همدیگر را می دیدیم، تا درسمان تمام شد و هر کس به دنبال کار و زندگی خودش رفت . بعدها شنیدم که در زندان است. به قول خودش دو سال از عمرش را به خاطر چند جلد کتاب که دوستی به او داده بود و هنوز آنها را نخوانده بود، در زندان گذراند، تا این که انقلاب شد و جمهوری اسلامی به قدرت رسید و با اوجگیری خفقان و هراس، پراکندگی و دوری از دوستان و آشنایان روال عادی زندگی بسیاری از ایرانیان شد..
او زندانی سیاسی دوران پهلوی بود. بعد از رهائی از آن با مشکل های بیشماری دست و پنجه نرم کرد و برای گذران زندگی به کارگری پرداخت. بعد به قول خودش با پدر یگانه دخترش آشنا شد و ازدواج کرد و به کردستان رفت. در آنجا زندگی سخت بود ولی از مردم دهات کردستان و گشاده دستی آن ها با وجود نداری سخن می گفت و از اعتمادی که به نیروهای رزمنده و مبارز نشان می دادند، حکایت می کرد. تا این که بچه دار شد و بین تهران و کردستان در رفت و آمد بود. بعد با احساس خطر دستگیری و از ترس این که این بار به زندان جمهوری اسلامی بیفتد، مهاجرت کرد.
انسانی سپاسگزار بود. از شوهرش، با وجود جدائی از او سپاس فراوان داشت؛ بدون کمک های او و همراهی ش خروجشان از ایران از راه کوه های کردستان به عراق برای او امکان پذیر نبود. سپس پناهنده سوئد شد. و به تحصیل دوباره و کار و تربیت و بزرگ کردن تنها فرزند نازنینش پرداخت. بعد از بازنشستگی به خاطر دختر و نوه های عزیزش مقیم لندن شد.
مهربان بود. نقاشی می کرد، از طبیعت و داده هایش لذت می برد. کنجکاو بود و مسافرت و شناخت مردم خودی و بیگانه و نوع زندگی و فرهنگ آنها را دوست داشت. با آگاهی، از آرمان انسانی ش دفاع می کرد. رنج و درد زیادی متحمل شد. تا روزهای آخر زندگیش امیدش را به بهتر شدن وضع اسف بار جهان کنونی از دست نداد. ولی بیماری سرطان به او مجال زیادی نداد..
اگر چه هیچ چیز نمی تواند*
آن گل تابان را
به ما بازگرداند
اما حسرتی نیست
زیرا ما توانائی هائی خواهیم یافت
در آنچه برایمان به جا مانده
در آن صمیمیت ابتدائی
که بوده و همواره خواهد بود
در آن تسلی دهنده
که از رنج های بشری بیرون می تراود
از آن باوری که به مرگ نگاه می کند
به شکرانه دل انسان
که از زندگی داریم
به شکرانه ی مهربانی و ملاطفت اش
ترس اش، شادی اش
برای ما اکنون
ناچیز ترین گل ها
هنگام که می شکفند
می توانند اندیشه هائی به ما ارزانی دارند
در لایه ای بسیار عمیق تر از اشک ریختن.
روحش شاد و یادش ماندگار باد
ظفردخت خواجه پور
۱۶ نوامبر ۲۰۲۵
* شعر از ویلیام وٌردزوٌرث
ترجمه از نسیم خاکسار