«هر انسانی دیر یا زود داستانی برای خود میسازد و آن را زندگیاش میپندارد»
آیا امروز یک نویسنده میتواند دوباره به شهرتی همانند ماکس فریش دست یابد؟ یک بیوگرافی تازه او را به عنوان نویسندهای نشان میدهد که در امور اجتماعی دخالت میکرد، با اتوموبیل یاگوار رانندگی میکرد و هیچ چیزی را به شانس واگذار نمیکرد. بیوگرافی، بازی؟ اصلاً. اخیراً در روزنامه «زود دویچه سایتونگ» ادعا شد که نویسندگان با کتابهای خود بیشتر ناشران را ثروتمند میکنند. به عنوان مدرک، یاگوار ناشر سورکمپ، زیگفرید آنسِلد را ذکر میکند. اما یاگوار نویسنده سورکمپ، ماکس فریش، را فراموش کرده است. آنها سالهای طلایی دنیای ادبیات بودند، زمانی که یک اثر ادبی هنوز میتوانست درآمد زیادی فراهم کند – بهویژه اگر نسخههای میلیونی چاپ میشد، مانند آثار فریش که (کنار برتولت برشت و هرمان هسه) جزو سه منبع اصلی درآمد خانه نشر سورکمپ بود.
پیشتر، در سال ۲۰۱۱، به مناسبت صدمین سالگرد تولد فریش، جولیان شوت، دانشمند ادبیات سوئیسی و روزنامهنگار، بخش اول بیوگرافی فریش را منتشر کرد. این کتاب تنها سالهای ۱۹۱۱ تا ۱۹۵۴ («بیوگرافی یک صعود») را پوشش میداد، اما خود همین بخش هم ۶۰۰ صفحه بود. بخش دوم که اکنون منتشر شده و سالهای ۱۹۵۵ تا ۱۹۹۱ – نیمه حیاتی زندگی نویسنده – را شامل میشود، ۱۵ سال در انتظار انتشار بود، بخشی به این دلیل که برخی اسناد حیاتی هنوز مسدود بودند، مانند مکاتبات او با معشوقهاش اینگه بورگ باخمان که اکنون منتشر شدهاند. اکنون «بیوگرافی یک نهاد» در ۷۰۰ صفحه در دسترس است. عنوان آن سنگین و جدی به نظر میرسد، اما وقتی نویسندهای سوئیسی توسط صدراعظم آلمان، هلموت اشمیت، دعوت میشود تا بخشی از هیئت رسمی در سفر دولتی به چین باشد، مانند فریش در سال ۱۹۷۵، چنین واژگانی کاملاً مناسب به نظر میرسد.
به طور کلی، فریش بازار کتاب و دنیای ادبیات به زبان آلمانی، برنامههای تئاتر و برنامههای درسی مدارس در نیمه دوم قرن بیستم را به شکلی شکل داد که امروز به شدت شگفتآور است. البته، هموطن ده سال جوانتر او، دورنمات، نیز چنین مسیر موفقی داشت و علاوه بر آن، نمایشنامهنویس بهتری بود. نمایشنامه تمثیلی فریش، «آندورا»، تنها برای دانشآموزان دشوار به نظر نمیرسد. با این حال، رمانهای فریش، «اشتیلر» و «هومو فابر»، جزو معدود کتابهایی هستند که میتوانند حتی خوانندگان نوجوان را نیز جذب کنند.
برخی جملات از آثار فریش هنوز هم طنیناندازند: «من داستانها را مانند لباسها میپوشم» یا: «میتوان همه چیز را گفت، جز زندگی خود را. هر انسانی دیر یا زود داستانی برای خود میسازد و آن را زندگیاش میپندارد.» به گفته آموزگاران سنتی زبان آلمانی، منظور فریش از این جملات، هویت به عنوان چیزی محدودکننده و تعیینکننده است («تو نباید تصویری از خود بسازی»). در مقابل، به نظر میرسد سیاست هویت امروز بر پایه همین تصویر نمایشی استوار است، تا جایی که حتی ضمایر در امضاهای ایمیل اهمیت مییابند: هر چه نمایشیتر، بهتر.
اثر مرجع درباره فریش
اما آیا یک نویسنده، هر چقدر هم کلاسیک باشد، شایسته یک بیوگرافی عظیم ۱۳۰۰ صفحهای است؟ بیوگرافی دو جلدی شوت را نمیتوان به عنوان اثر استاندارد درباره فریش هرگز پشت سر گذاشت، زیرا دقیقاً برخلاف آنچه ظاهر و زیرعنوان آن القا میکند، سوژه خود را زیر حجم عظیم مواد دفن نمیکند.
شوت بدون اینکه حتی یکبار به سبک «کلید چشمی» خجالتآور بیفتد، جزئیات گویا و فراوانی از زندگی نویسندهای ارائه میدهد که با دنبال کردن مسیر حرفهای او، میتوان نیمه دوم قرن بیستم را در مقیاس کوچک تجربه کرد. فریش خصوصی، که به شکلی مانیک نسبت به انسنزبرگر حسادت داشت و در همین حال، تانکرد دورست را از دوستدخترش جدا میکرد، به همان اندازه دیده میشود که فریش سیاسی، شهروندی با گرایشهای سوسیالدموکرات در سوئیس، که آنقدر مشکوک بود که سرویسهای اطلاعاتی دههها او را به سبک استازی زیر نظر داشتند. شوت همچنین به نقدهای کوچک علیه بیوگرافیهای باخمان اشاره میکند، که فریش را عامل اصلی مشکلات رابطه او با نویسنده میدانستند. شوت خود نیز یک تقدیسکننده نیست و به عنوان مثال با نگاه انتقادی اشاره میکند که فریش «درک نکرد که یک بازمانده مانند چلن هرگز نمیتواند میان سیاسی و خصوصی تمایز قائل شود.»
تفسیر آثار
یکی از جذابیتهای بیوگرافی شوت، تفسیرهای محتاطانه و دقیق آثار فریش است که خواننده را ترغیب میکند دوباره و با دیدی نو به فریش بازگردد. مانند داستان ۱۹۷۹ او «ظهور انسان در هولوسن» (Der Mensch erscheint im Holozän). این اثر در زمان خود توسط منتقدان ادبی زبان آلمانی رد شد – تا حدی به این دلیل که پس از انتشار مونتاک، تصور میشد که فقط باید «خودزندگینامهسازی»های فریش را بپذیرند. شوت استدلال میکند که این خوانش گمراهکننده است و نه تنها به بازتاب آن در آمریکا اشاره میکند، جایی که نیویورک تایمز بوک ریویو این داستان را مهمترین روایت سال نامید.
حتی در فضای زبان آلمانی هم منتقدی هوشمند وجود داشت، یعنی راینالد گوتس در مرکور. نویسنده ۲۵ ساله آن زمان پس از رمان روانپزشکی خود «دیوانه» علاقهای خاص به شخصیت اصلی داشت که همانند آقای تنها گایزر، در جهان دچار گمراهی شود، کسی که پس از بارشهای چند روزه در ولیه اونسِرونه در تیچینو (جایی که فریش از ۱۹۶۴ خانهای روستایی بازسازیشده داشت) با یک فاجعه طبیعی مواجه میشود. در واقع، فاجعهای شخصی در انتظار او بود – دمانس تا کاملترین گمراهی.
گوتس در ۱۹۷۹ نوشت: «پیری یک فاجعه طبیعی است. فاجعه پیری بر انسان مانند تحول طبیعی رخ میدهد: تدریجی، غیرقابل توقف و ویرانگر.» شوت با او همنظر است و با کنایه به مخاطب امروز اضافه میکند: «اما اگر فریش عنوان اولیه «آب و هوا» را حفظ کرده بود، امروز احتمالاً نه تنها چند نفر مطلع، بلکه بسیاری «هولوسن» را پیشدرآمدی برای آنچه امروز «داستان آب و هوا» مینامند، میدیدند».
هنوز چند جای خالی باقی است. برخی جنبهها هنوز به اندازه کافی روایت و توضیح داده نشدهاند – حتی توسط شوت – از جمله اینکه چرا مکس فریش و دورنمات بهطور همزمان، دو نویسنده سوئیسی (متولد ۱۹۱۱ و ۱۹۲۱)، توانستند پس از ۱۹۴۵ چنین جایگاه برجستهای در عرصه جهانی ادبیات کسب کنند. آیا دلیل آن این بود که آنها به زبان آلمانی مینوشتند اما شهروند آلمان نبودند؟ بررسی مقایسهای رقابت و مکمل بودن این دو دیوسکوروس در بازتاب بینالمللی، میتواند موضوع یک بیوگرافی دوتایی جذاب باشد.
در مورد عنوان «بیوگرافی. یک بازی»، در پایان کتاب شوت میخوانیم که فریش، که در سال ۱۹۹۰ مبتلا به سرطان روده شده بود، چگونه با دستورالعملهای سختگیرانه، مراسم خاکسپاری خود را برنامهریزی کرد. بر این اساس، او متنی کوتاه برای مراسم یادبود خود نوشت تا آخرین همراه زندگیاش، کارین پیلیود، آن را بخواند. شوت گزارش میدهد: «فریش او را به تمرین متن در حضور خودش وادار کرد.» و زمانی که همکار نویسنده، ولفگانگ هیلدزهایمر، از این موضوع مطلع شد، پرسید آیا بهتر نبود مراسم یادبود در سالن تئاتر برگزار میشد.
ضمناً، ماکس فریش بیمار در سال ۱۹۹۱ یاگوار خود را به ولکر شلوندورف هدیه داد، کارگردانی که پیشتر رمان «هومو فابر» را فیلم کرده بود.
منبع:
جولیان شوت، ماکس فریش: بیوگرافی یک نهاد، ۱۹۵۵–۱۹۹۱. سورکمپ، ۷۰۶ صفحه، ۳۸ یورو.
به نقل از بخش فرهنگ و ادبیات سایت ولت (Welt)