برای آن ها که بی رنگی را در رنگ ها، يا رنگ ها را در بی رنگی گم کرده اند يا نکرده اند احتمالاً... برای رنگی ها و بی رنگ ها شايد... برای نمی دانم چرا در اين دقايق که اين شعر نوشته می شود نمی توانم بگويم چه ها و که ها بالاخره... برای همه ی ما که دستکم تا فردا همسرنوشت يکديگريم اصلاً. اينطوری بهتر است و درست تراست و راحت تر هم هست فکر می کنم تاحدودی.
محمد علی اصفهانی
۲۷ آبان ۱۳۸۸
... ... ... ... ...
سبز است و سرخ. سرخ و سبز: بهانه.
انديشه کن به رويش دانه.
از سبز و سرخ و
سرخ و سبز نگو با من
از ريشه ها بگو و جوانه.
٭
با من بگو چه حجمی از اين شوق
آماده است تا که ببالد.
يا اينکه ابر، در وسط آسمان خشک
در ساعت کدام هميشه
دارد خيالِ آن که ببارد.
٭
ای با تو من غريبه ی از دير آشنا!
باکيم نيست:
با من غريبه باش!
اما که رنگ های تو و من
نه سبز ِ سبز بود
نه سرخ ِ سرخ بود
ولی... ای ... کاش!
٭
بی رنگ تر ز هرچه که بی رنگيست
امشب منم نشسته به راهت.
می بينی ام؟ نه!
(نيست گناهت!)
٭
من هيچ وقت، هيچ نبودم
جز هيچ ِ خويش؛ ولی باز
تا هيچ وقتِ هيچ
از هيچ ِ خويش می کنم آغاز.
٭
من را بشوی
من را بشوی در نفس صبح ای ستاره ی آخر!
شايد
در لحظه ی دميدن خورشيد
باورکنند قوم، مرا
باور.
٭
(از هيچ ِ خويش تا همه ی ما
راهی گشوده نيست
راهی گشودنيست ولی اما!)
٭
(وقتی گشوده شد اين راهِ راهْ راه
راهِ گشوده را
ما با هميم سراسر
آنگاه!)
٭
ما باهميم ـ سرخ، وَ يا سبز ـ
(بی رنگی اند اين رنگ ها
در آفتاب روشن فردا)
٭
ای همرهان گمشده در هيچ
(هيچ ِ خويش)
امشب (بنابر اين)
تا صبحدم، به پيش!
۲۷ آبان ۱۳۸۸
http://www.ghoghnoos.org