....هدف بعدی، استفاده از خون و ادرار و مدفوع ميليون ها کارگر متخصص و غير متخصص و میليون ها آواره ای است که مثل سيل، از همه طرف به سوی شرکت سرازير شده اند. فقط ، اشکال اين شيوه، در آن است که بايد به شکل بسيار سری عمل شود!
اعمال شيوه ی سری در مورد کارگران متخصص و غير متخصص، چندان مشکل نيست، مشکل اصلی، آوارگان هستند و بازگرداندنشان به محل های پيشبينی شده و ساختن شهرک هايی برای اسکان دادن آنها و فروشگاه هائی که بتوانند ارزاق خود را از آن جا خريداری کنند!
متخصصين شرکت، دست به کار برنامه ريزی دو پروژه می شوند:
پروژه ی خون.
پروژه ی ادرار و مدفوع.
پروژه ی " خون" را، از نظر زمانی، پروژه ی نزديک می نامند که امکان اجرای آن در زمان حال ميسر است و پروژه ی " ادرار و مدفوع " را، پروژه ی دور می نامند و اجرای آن را به بعد از جشن بزرگ موکول می کنند.
برنامه ريزی پروژه ی " خون " به پايان می رسد و وارد زمان بندی های اجرائی آن می شوند که باز، زنگ خطر به صدا در می آيد. اين بار، به صدا در آمدن زنگ خطر، نه از طرف شرکت، بلکه از طرف مقام عالی است که وضعيت را قرمز اعلام می کند و به تبع آن، مسئولان بالای شرکت های " آسمانی. زمينی. دريائی " و مسئول شاخه ی تنش کش و نماينده ی مخصوصی از شرکت پدر، درون زير دريائی يی جمع می شوند تا پيرامون مشکل پيش آمده به مشورت بپردازند.
مشکل پيش آمده، کتابی است به نام " آوارگان جهان بيدار شويد ". درآن کتاب، نويسنده به قصه ای فولکوريک استناد کرده است. قصه، ظاهرا، قصه ای است قديمی، اما محتوای آن، اشاره به پروژه ی " ادرار و مدفوع " ی دارد که شرکت، هنوز وارد برنامه ريزی مقدماتی آن هم نشده است، در حالی که محتوای سمبليک آن قصه ی به ظاهر قديمی، خبر از اجرای پيشرفته ی آن پروژه می دهد! خلاصه ای از آن قصه را می خوانيم:
يکی بود، يکی نبود. توی آن بود و نبود، يک دهکده ای بود که هر روز صبح، پيش از طلوع آفتاب، پروانه های سياه و بزرگی ازآسمان دهکده پائين می آمدند و پس از آنکه روی زمين می نشستند و همه جا را گرد و خاک فرا می گرفت، از درون شکم ها شان، سفيد پوش های مهربانی بيرون می آمدند و به مردم، بسته های غذا و نوشابه می دادند و به درون شکم پروانه های سياه باز می گشتند و پروانه های سياه به پرواز در می آمدند و در آسمان دهکده ناپديد می شدند تا عصر همان روز که دوباره پيدايشان می شد و مردم ظرف هايی را که محتوی ادرار و مدفوعشان بود، به آنها پس می دادند و پروانه های سياه ، دو باره در آسمان دهکده ناپديد می شدند.
به اين ترتيب، زندگی مردم دهکده، با گرفتن غذا و نوشابه به هنگام صبح و پس دادن ادرار و مدفوع، به هنگام عصر سپری می شد. کودکانشان به هنگام بازی و بزرگانشان به هنگام جشن، می خنديدند و می رقصيدند و می خواندند:
زندگی اينه.
زندگی اونه.
زندگی مثل يک بيابونه.
توش پر از جنگه.
توش پر از خونه.
گهتو بدی، جنس ها ارزونه.
گهتو ندی، جنس ها گرونه.
يک شب، " شبحی" در ميدان دهکده ظاهر می شود و با سر و صدا، مردم را به سوی خودش می خواند و تا صبح با آنها در باره ی اين که " زندگی چيست "، صحبت می کند و بعد هم ناپديد می شود. صبح آن شب که سفيد پوش های مهربان، برای دادن غذا به دهکده می آيند و حال مردم را غير عادی می بينند، علت را می پرسند و چون از آمدن " شبح " با خبر می شوند، برای چند روزی، يکی از پروانه های سياه، به همراه سفيد پوش هايش در ميدان دهکده می ماند.، اما از شبح خبری نمی شود و ظاهرا زندگی مردم دهکده به همان روال سابق بر می گردد. بعد از مدتی، سفيد پوش ها، متوجه می شوند که اشتهای بعضی از مردم دهکده کم شده است و کسانی هم که با همان اشتهای سابق غذا می خورند، مدفوع و ادرارشان، رنگ و بوی گذشته را ندارد و علاوه بر آن، عده ای گوشه گير شده اند و عده ای هم به هنگام گرفتن غذا و دادن مدفوع و ادرارشان، با سفيد پوش ها درگير می شوند. حتی چند نفر از آنها به سفيد پوش ها حمله می کنند و وقتی سفيد پوش ها می خواهند آنها را دستگير کنند، به پشت بام فرار می کنند و پس از چند بار که فرياد می زنند " زندگی اين نيست! "، خودشان را از بالا به زير می اندازند و و در دم، جان می سپارند.
سفيد پوش ها مردم را در ميدان دهکده جمع می کنند و به آنها می گويند که آن افرادی که دست به خودکشی زده اند، به بيماری مرموزی دچار شده بوده اند. بعد هم، عده ای از مردم دهکده را با خودشان می برند و به مردم می گويند که کسی حق ندارد بدون اجازه ی آنها، از دهکده خارج شود، چون اين بيماری مسری است و ممکن است که به دهکده های ديگر هم سرايت کرده باشد. بعد از مدتی، خبر می رسد که سر و کله ی اشباح، در دهکده های ديگر هم پيدا شده است و ....
دليل اعلام وضعيت قرمز، از طرف مقام عالی و جمع شدن مسئولان بالای شرکت در درون زير دريائی، پيدا کردن پاسخ اين سؤال است که چطور و از چه طريقی، پروژه ی صد در صد سری " ادرار و مدفوع " ای که قرار بوده است در آينده های دوری به وسيله ی شرکت به اجراء درآيد، وارد محتوای قصه ای شده است که ظاهرا، قصه ای است فولکوريک و مربوط به گذشته های بسيار دور؟!
طبيعی است که اولين جوابی که در ذهن حاضران در جلسه ظاهر شود، اين باشد که در اصالت قديمی بودن قصه شک کنند. و با توجه به " شبح " نجات دهنده ای که در آن آمده است، بگويند که کار، کار دشمنان تاريخی شرکت، يعنی همان "عناصر حاضر و غايب" است که به طريقی از چگونگی پروژه های شرکت با خبر شده اند و با استفاده از قالبی سمبوليک – برای فرار از سانسور!- خواسته اند اذهان عمومی را عليه شرکت و بر له خودشان تهييج کنند!
اما، واقعيت پيچيده تر از آن است، چون مأموران بخش "تنش کش" شرکت، قبلا، از طريق اطلاعات مندرج در کتاب، راجع به مکان و زمان قصه، برای تحقيق رفته بودند به مکانی که در شناسنامه ی قصه، زادگاه آن معرفی شده بود. مکان، دهکده ای بود پرت افتاده، محصور ميان کوه های سر به فلک کشيده که فقط با يک جاده ی مالرو، به طول هزار کيلومتر، با شهری کوچک ارتباط داشت. دهکده ای متروک که بيشتر سکنه ی آن را پيرمردان و پيرزنان و کودکان تشکيل می دادند و جوانان، به مرور برای يافتن کار، به شهر کوچ کرده بودند. مأموران پس از گفتگو با مردم دهکده، دريافته بودند که نه تنها همه ی کودکان دهکده، قصه را از حفظ هستند، بلکه پيرمردان و پيرزنان هم آن را با شوق زايدالوصفی تعريف می کنند. ميان آنها، پيرزنی بوده است صد و پنجاه ساله که می گفته است، آن قصه را در کودکی، از زبان مادر بزرگش شنيده است.
اگرچه مأموران، با همين اطلاعات و با توجه به بی سواد بودن همه ی ساکنان دهکده، مجاب شده بودند که قصه، قصه ای جديد و ساختگی نيست، بلکه از گذشته های دوری آمده است و سينه به سينه نقل شده است تا به زمان حاضر رسيده است، اما باز هم برای اطمينان بيشتر، چند نفر از کودکان و بزرگ سالان را با وسايل دروغ سنجی که به همراه برده بودند، آزمايش کرده بودند و آن آزمايش هم، نه تنها قديمی بودن قصه را تأييد کرده بود، بلکه با محاسبه ی مختصات روان تاريخی ته نشين شده ی قصه در حافظه ی پيرزن، مطمئن شده بودند که که تاريخ پيدايش آن قصه بر می گردد به حدود ده هزار سال پيش. ولی، سؤال اين بود که اگر قصه متعلق به ده هزار سال پيش است، پس چرا دارد از پروژه ی سری ای پرده بر می دارد که قرار است شرکت، در ده سال آينده، آن را به مرحله ی عمل در آورد؟!
نماينده ی شرکت پدر می گويد:
"...فرض کنيد که ما، در حفاری های باستانشناسی مان، به الواحی بر خورده باشيم که مربوط به ده هزار سال پيش باشد و روی همان الواح، مشخصات سفينه ای حک و نقاشی شده باشد که در زمان حاضر، به طور سری، مشغول فراهم ساختن مقدمات توليد آن هستيم که مثلا، در ده سال آينده، آن را برای رسيدن به اهداف خاصی راهی فضای بی کران کنيم. در چنان حالتی، از خودمان سؤال نمی کنيم که طرحی که به کمک چنين تکنولوژی پيشرفته ای تهيه شده است و قرار است در ده سال آينده از آن بهره برداری شود، چگونه می تواند روی الواح گلينی حک شده باشد که متعلق به ده هزار سال پيش است؟!
اگرچه، شرکت بايک برنامه ی ضربتی، همه ی ساکنان دهکده را برای انجام آزمايش های ويژه ای، به " ناکجا " ، منتقل کرده بود، اما وحشت از افشا شدن احتمالی پروژه هايش که يکی از پيامدهای چاپ آن قصه ی مرموز بود، همچون بختکی روی جلسه خسبيده بود. ساعت ها بود که نمايندگان شرکت، درون آن کوسه ی آهنين نشسته بودند و بر سر و کله ی همديگر می کوبيدند تا شايد به پاسخ سؤالی که هر لحظه پيچيده تر می شد، دست پيدا کنند که بازهم زنگ خطر به صدادرمی آید!
" باز چه خبرشده است؟!"
یکی از متخصصین شرکت کشف کرده است که اگرچه پروژه "خون و مدفوع" می تواند از طریق فرایندهای بیوشیمیائی که در داخل بدن افراد مصرف کننده موادی غذائی مورد آزمایش انجام می شود، می تواند تا حدودی آن ماده گازی شکل خطرناک استخراج شده از خاک قبرستان های قدیمی را خنثی و کم ضرر کند ، اما از طریق سایر فرایندهای بیوشیمیائی که همزمان در داخل بدن همان افراد انجام می شود، ترکیبات خطرناک دیگری تولید می شود! ترکیباتی که نمی شود آن را به سادگی به عنوان مولکولهای بیوشیمیائی تعرف کرد! چرا که آن ترکیبات، همزمان ،از خود قابلیت های مواد "عالی" و حتی کنش و واکنش هائی نظیربرخی از موجودات زنده را به نمایش می گذارند! موجوداتی که .....
داستان ادامه دارد......
توضیح:
الف : برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت موجود است، مراجعه کنيد.
ب: مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج– رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.