logo





در تاریکی،صدایمان را می برند

پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴ - ۲۱ اوت ۲۰۲۵

فرامرز پارسا

new/faramarz-parsa.jpg
نیمه‌شب بود. باد خنکی در کوچه‌ها می‌پیچید و سکوتی سنگین، همه‌ی محله را در خود فرو برده بود.
ایرج، آرام از کنار دیوار سرک کشید تا مطمئن شود کسی در اطراف نیست. وقتی دو طرف کوچه را نگاه کرد و خیالش راحت شد، ساک دستی‌اش را روی دوشش انداخت.
در همان لحظه، صدایی آرام به گوشش رسید:
ـ هی بچه! داری چیکار می‌کنی؟
ایرج یکه خورد. به‌ آرامی سرش را چرخاند.
ـ با توأم. می‌پرسم داری چیکار می‌کنی؟
وقتی دید مرد، سپاهی نیست و صدایش هم دوستانه است، کمی از ترسش کم شد.
ـ تو کی هستی؟ کلانتر محله‌ای؟
غریبه لبخندی زد.
ـ نه، ولی جرأتت تحسین‌برانگیزه با این سن پایین. حالا بگو ببینم، تو کدوم گروهی؟
ایرج با لحنی جدی جواب داد:
ـ الان مهم نیست کی‌ام. مهم اینه که ضدِ اینام.
مرد غریبه سری تکان داد.
ـ آفرین. همین درسته.
در همان لحظه، نسرین، خواهر ایرج، با عجله از راه رسید:
ـ هنوز اینجایی؟ من تا پارک هم نوشته‌هامو زدم…
چشمش به مرد افتاد.
ـ این کیه، ایرج؟
ایرج گفت:
ـ نمی‌دونم. تا خواستم راهمو بکشم برم، صدایم کرد و شروع کرد به حرف زدن.
غریبه که نگاهش میان آن دو نفر می‌چرخید، گفت:
ـ شما خیلی بچه‌این… پدر و مادر ندارین؟
نسرین با تندی گفت:
ـ از پشت بوته که در نیومدیم!
مرد خندید.
ـ نه، منظورم اینه که نگران‌تون نمی‌شن تا این وقت شب؟
نگاهی به ساعتش انداخت.
ـ نزدیک یکِ شبه.
ایرج گفت:
ـ ما باید بریم. تا دیر نشده باید دیوارهای پایین پُل رو تموم کنیم.
مرد پرسید:
ـ چند سالتونه؟
ایرج گفت:
ـ به سن ما چیکار داری؟
مرد گفت:
ـ شما بگین تا منم بگم.
ایرج گفت:
ـ من شانزده سالمه. نسرین، خواهرم، چهارده سالشه.
مرد گفت:
ـ می‌تونیم یه کم بشینیم؟
نسرین جواب داد:
ـ نه. باید کارمونو تموم کنیم. نیم ساعت دیگه سروکله‌ی اوباش پیدا می‌شه.
مرد آهی کشید و گفت:
ـ باشه. فقط می‌خواستم بگم منم وقتی میام بیرون و شعار می‌دم، چون بیکارم. بیست‌و‌دو سالمه، سربار پدر و مادرمم. اونا به زور خرج خونه رو در میارن. ما که از این دولت چیزی نمی‌خوایم، نه پول، نه کمک. فقط یه کار! ولی اینا با گلوله جوابمون رو می‌دن… ولی شما، شما هنوز بچه‌این…
ایرج با چشمانی پر از خشم گفت:
ـ داداشم هم‌سن تو بود. تو آخرین تظاهرات با تیر زدَنش. دخترعمه‌ام که بیست‌و‌یک سالش بود، یه چشمش رو از دست داد… ما دیگه بچه نیستیم. ما هم مثل بقیه باید از حالا برای فردامون بجنگیم.
نسرین حرف برادرش را برید:
ـ بسه دیگه، خیلی حرف زدیم. یالا، بریم.
مرد گفت:
ـ منم باهاتون میام. سه‌تا بهتر از دوتاست.

—-------------
۲۰۲۵/۸/۲



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد