logo





باوجود راه، افغانستان در بن بست است!؟(*)

شنبه ۹ آبان ۱۳۸۸ - ۳۱ اکتبر ۲۰۰۹

ابوالحسن بنی صدر

banisadr.jpg
انقلاب اسلامی 1357 در ایران که بر آن بود تا با انقلاب-در-اسلام راه را بر مردمسالاری و حقوق انسان باز کند، طولی نکشید که جنبش مردم افغانستان را به دنبال آورد. آن زمان، ارزیابی من این بود که دو ابر قدرت وارد مرحله انقباض شده اند. انقلاب ایران و مقاومت مردم افغانستان گویای ورود آمریکا و شوروی، به مثابه دو ابرقدرت، به مرحله نخست انقباض و سپس انحلال بود. زمان، حق را به این ارزیابی داد. بنابر این، از دید من هیچ جای شگفتی نیست که پس از فروپاشی ابرقدرت شوروی، نخست در ایران و اینک در افغانستان و عراق، امریکا نیز صفت «تنها ابر قدرت» را از دست داده است و می دهد. از این مقدمه می خواهم این نتیجه را بگیرم که غرب برای موفقیت در افغانستان ناچار است به رایزنی با گروه های مردمسالار در جوامع مسلمان منطقه بپردازد. حل صلح آمیز بحران افغانستان نیازمند همفکری میان صاحبنظران مسلمان و غرب است.

هنوز گروگانگیری و سرکوبگری سیاسی و شروع جنگ از سوی عراق، ایران را به بیراهه استبداد نکشانده بود که سفیر اتحاد جماهیر شوروی سابق به دیدار آقای خمینی رفت. در آن روزها آقای خمینی، به یمن انقلاب بزرگ ملت ایران، نقش یک رهبر دینی و سیاسی محبوب در میان ملت های مسلمان را به دست آورده بود. آن روزها موج انقلاب اسلامی به رهبری آقای خمینی آنقدر قوی بود که مردم در افغانستان نیز شعار می دادند الله اکبر خمینی رهبر. اما بحران بزرگ گروگانگیری، انقلاب اسلامی و بلکه همه ایران را گروگان رابطه ستیز با آمریکا و بلوک غرب کرد. سپس کودتای خرداد 60 بر ضد دموکراسی در ایران رخ داد و رژیم حاکم بر ایران که پیشتر به علت ماجراجویی، خود را در دام رابطه قوای دوران جنگ سرد انداخته بود، به خاطر حفظ روابط خود با شوروی، سیاستش به ناچار به سوی رضایت به قربانی شدن افغانستان چرخانید. روسها موضع آقای خمینی را چراغ سبزی برای تجاوز نظامی به افغانستان تلقی و قوای خود را وارد افغانستان کردند(1). رژیم ایران این سیاست را، در آنچه به آسیای میانه مربوط می شود نیز، تا امروز ادامه داده است. بدین قرار انقلابی که در بهار خود، مردم افغانستان و ملتهای دیگر را به توحید مساعی برای باز یافت استقلال و آزادی می خواند، جای خود را به ضد انقلابی سپرد که شعارش مرگ بر این و آن است و تا امروز، از عوامل محرومیت ملتهای منطقه از استقلال و آزادی است.

افغانستان از سی سال پیش تاکنون همچنان در آتش جنگ می سوزد و قوای 100 هزار نفری ناتو نیز در این سرزمین درمانده است. مساله جنگ و خشونت کم بود، با انتخابات مساله دار اخیر نگاهداشتن همین نظم سیاسی ناقص فعلی را مشکل کرده است. با نگاهی فراگیر می بینیم افغانستان، غیر از جنگ، دست کم گرفتار هفت مشکل بزرگ است که در رابطه با یکدیگر، آتشی شده اند و به جان هستی افغانها افتاده اند:

1. این کشور در محاصره روابط قوای متضاد منطقه ای و جهانی است. در اطراف افغانستان قدرتهائی هستند که این کشور از پس هیچیک از آنها بر نمی آید و همه آنها نیز در افغانستان هدفهائی را تعقیب می کنند که ضد یکدیگرند:

هند و پاکستان هر دو می خواهند افغانستان تحت نفوذ آنها باشد. پاکستان بر ضد هند و هند بر ضد پاکستان می خواهند از افغانستان سود جویند. ایران که با افغانستان در تاریخ و فرهنگ و دین و زبان، بیشتر از دیگر همسایه ها اشتراک دارد، نه تنها در تعارض با غرب، بلکه در تعارض با کشورهای همسایه و نیز کشورهایی چون عربستان و امارات، حضور هریک از این کشورها را تهدیدی متوجه خود می بیند. در شمال، به رغم «مستقل» شدن کشورهای آسیای میانه، هنوز روسیه است که همه جا سلطه گرانه حضور دارد. در شرق، چین اسباب حضور خود را در صحنه جهانی، به مثابه ابر قدرت آماده می کند و بناگزیر، هدفی متضاد با هدفهای قدرتهای دیگر را در افغانستان تعقیب می کند. امریکا و انگلستان و دیگر کشورهای اروپائی نیز نیروی نظامی در این کشور دارند و لاجرم هدفشان با هدفهای همسایگان افغانستان ناسازگار است. تا آنجا که ناتو هنوز نتوانسته است حتی ارتش و سازمان اطلاعاتی پاکستان را به بستن کامل مرزها بر روی طالبان متقاعد کند.

2. قوای امریکا پس از آنکه طالبان را ساقط کردند، با ورود قوای کشورهای عضو ناتو به افغانستان، نه با مردم افغانستان که با جنگ سالاران رابطه برقرار کردند. برقرار نکردن رابطه با مردم افغانستان همراه شد با حمله های نظامی - هوایی که قربانیان آنها اکثراً مردم غیر نظامی بودند. در عمل تا به امروز، فرماندهی قوای امریکا به جای آنکه از این اصل پیروی کند که هر بار که احتمال وجود عناصر طالبان در میان مردم پدید می آید، از اقدام نظامی که سبب کشته شدن مردم شود می باید پرهیز کرد به منظور یکسره کردن کار از اصل حمله هوایی و زمینی ولو سبب قتل مردم شود پیروی کرده است. در نتیجه، در نظر مردم افغانستان، اندک اندک این تصور شکل گرفته است که قوای ناتو حامی جنگ سالاران و بی اعتناء به حیات آنهایند و از همین رو، این نیروها به تدریج عامل ضد دموکراسی در افغانستان تلقی شده اند.

3. تا کودتای «کمونیست ها» در سال 1357، بر افغانستان، پشتونها – که حدود 45 درصد جمعیت این کشور هستند - حکومت می کردند. هرگاه طالبان حاکمیت خود را بر سراسر افغانستان مستقر می کردند، باز پشتونها حکومتشان تدوام می یافت. آیا اگر امریکا و متحدانش در ناتو به جای مداخله نظامی، پاکستان را ناگزیر می کردند مرزهای خود را بر روی طالبان ببندد و از هرگونه کمک و بلکه فرماندهی قوای طالبان باز ایستد، طالبان می توانستند بر افغانستان مسلط شوند؟ بعید بنظر می رسد. چراکه به قول خانم بی نظیر بوتو، طالبان را پاکستان ساخت با پول عربستان و یاری انگلستان. طالبان هم برای همسایگان افغانستان قابل تحمل نبودند و هم برای اقوام افغانی. به هر رو، تحولات حاصل از سه دهه جنگ، سلطه یک قوم را بر اقوام دیگر ساکن این سرزمین کهن ناممکن ساخته است. این واقعیت را پشتون ها هنوز نپذیرفته اند. متاسفانه اقوام دیگر هم که همگی زخم جنگ بر تن دارند، هنوز حاضر به قبول این واقعیت نیستند که برای زندگی مشترک، در صلح، می باید از قالبهای سخت قومی خویشتن را آزاد کنند که ساخته خشونتند و از رهگذر خشونت برجایند و نیروهای محرکه آنها را به زور ویرانگر بدل می کنند و این زور در تخریب بکار می رود. در تخریب در درون هر قوم و در تخریب قومها دیگر را.

4. افغانستان یک جامعه دینی است. حضور باورها و مناسک دینی همه جا پررنگ است. متاسفانه همچون بسیاری از جامعه های مسلمان دیگر، در اینجا نیز زورمداری و نیز اطاعت از زور که به شکل اعتیادآمیزی در همه زوایای روح و روان افراد نفوذ کرده است ریشه در بیان دینی دارد. خشونت عجبیی به نام عملیات انتحاری نیز مستقیما از این فضای دینی سیراب می شود. هرچند در این کشور هم اختلافهای دینی و مرامی وجود دارد، ولی این اختلافات را به خصوص در افغانستان نمی باید به اختلاف میان دین باوران و ملحدان، یا شیعه و سنی، و بنیادگرا و میانه رو، فروکاست. چرا که این اختلافها دست کم در خاک این کشور خود همگی از رابطه کلی تر انسان با دین و رابطه انسان با قدرت مایه می گیرند. توضیح این که در افغانستان و بسیاری از جامعه های مسلمان، همچنان انسان برای دین تصور می رود و نه دین برای انسان. و دین آشکارا زبان و بیان قدرت/سلطه تصور می شود و نه زبان و بیان آزادی. در نتیجه، نزاع در افغانستان نزاع میان فرقه ها نیست، بلکه بر سر اصل قدرتِ مشروع و قدرتِ نامشروع است. بیان دینی نیز ابزار توجیه قدرتمداری است. هرگاه در جامعه افغان این تصور همگانی می شد که قدرت، دین را هم نامشروع می سازد، نزاع فوراً بی محل می شد. دین اسلام در افغانستان تا زمانی که به مثابه بیان آزادی و در خدمت انسان، فهم همگانی نشود در خدمت بنیادگرایان و هراس افکنان است. شریعت بریده از قرآن و از حقوقی که قرآن یک به یک برشمرده است، تکلیف محور گشته است. این «شریعت» است که انواع بیان های قدرت گشته و در نظر پاره ی از رهبران دینی، خشونت گرائی را جایگزین خشونت زدائی کرده است. و اکثریت بسیار بزرگی از مردم را نیز به اطاعت از قدرت معتاد کرده است. از آنجا که اسلام گرفتار این از خود بیگانگی شده است، بازگرداندن آن به بیان آزادی، شرط اصلی رهایی جامعه افغان از مصیبتهای فعلی است.

آیا امریکا و متحدانش به این امر مهم توجه کرده اند؟ خیر!. زیرا در کشورهای خود نیز به این امر توجه ندارند. پس نیروهای ناتو تا زمانی که پارادایم قدرت بر روابط میان انسانها در جامعه های خود آنها تغییر نکرده، چگونه می توانند در افغانستان فرصتی برای بازنگری در باره دین و رابطه اش با انسان، به وجود آورند؟ شاید از همین جاست که در افغانستان حتی پروژه های حقوق بشری نیز که علی الاصول باید سازگار با اسلام آزادی باشند، هر جا که معلوم شود از سوی غرب حمایت می شوند به تدریج در اذهان عمومی مشروعیت خود را از دست می دهند.

5. فقر اقتصادی و ضعف فرهنگ سیاسی و زندگی در ناامنی به بی قدری حیات منجر شده است. غفلت از حقوق و کرامت انسان، به خصوص منزلت نازل زن، مشکلات اجتماعی را پیچیده تر کرده است. هرچند با توجه به کمکهای مالی کشورهای ثروتمند دنیا، توجه به فقر اقتصادی بیشتر بوده است، اما خود این کمکها نیز در فضای فعلی، فرصتی برای فسادهای بزرگ در روابط اجتماعی شده است. پولی شدن روزافزون روابط اجتماعی به بیشتر شدن فضاهای خشونت آمیز و جنایت ساز منجر شده است. طبق گزارشها نرخ جرائم خشونت بار مثل قتل و تجاوز در بسیاری از مناطق کشور روبه افزایش است.

6. فساد مالی و اداری موجب کم شدن فزاینده اعتماد مردم به اداره کنندگان شده است، و عدم همکاری میان مردم و دولت به ویژه در امور مربوط به امنیت ملی اگر نگوییم استقرار صلح در این کشور را به طور کلی از میان برده باشد، دست کم بسیار کم کرده است. و چون جنگ و ناامنی، منبع درآمد بزرگ است، نه جنگ سالاران و نه عناصر فاسد در دستگاه دولت سودی در پایان یافتن آن نمی بینند. اینست که کم نیستند مأموران نظامی و انتظامی و اداری، که خود را نه در خدمت پایان دادن به جنگ بلکه در خدمت ادامه آن می بینند. پس تا این معضل باقی است، حتی پروژه گسترش روزافزون نیروهای امنیتی و پلیس و ارتش افغانستان نیز می تواند در جهت عکس عمل کند و به جای آنکه حافظ صلح و امنیت باشد به دامنه خشونت و جنگ در جامعه بیفزاید.

7. جنگ و ناامنی در افغانستان با تولید و تجارت مواد مخدر گره خورده است. افغانستان اگر نه مهمترین، دست کم یکی از مهمترین مراکز تولید و صدور مواد مخدر جهان شده است. هرچند آن چه به تولید کنندگان می رسد در مقایسه به آنچه به مافیاها و مأموران و بسا مقاماتی در دولت افغانستان و مافیاهای نظامی – مالی در پاکستان و ایران و آسیای میانه می رسد، ناچیز است، در عمل به دلیل فقر اقتصادی و عدم وجود امکانات کشاورزی معمولی و بازار طبیعی، کشت خشخاش تنها بدیل زندگی مردم در آن مناطق شده است. برای نمونه، همین الان برای نیروهای ناتو در جنوب دشوار است که مزارع کشت خشخاش را از بین ببرند، نه به دلایل نظامی و لجستیکی، بلکه به این دلیل که اگر این کار را بکنند، مردمی را که هیچ راه معیشت مناسب دیگری در اختیار ندارند به طالبان نزدیکتر کرده و با خود دشمن تر.

این مسائل و مسائل خاص هر منطقه از این کشور از شمال تا جنوب آن، مجموعه بغرنجی را به وجود آورده اند و به نظر نمی رسد که راه حل نظامی و یا سیاسی از بالا و از طریق استراتژیستهای بریده از مردم افغان داشته باشند. بنابراین پرسش از حالا این است که چگونه می توان در افغانستان از طریق خود مردم صلح ایجاد کرد؟ آیا با توجه به مذهبی بودن این جامعه، می توان از راه پیشنهاد اسلام به مثابه بیان آزادی، جامعه افغانی را آماده شرکت در تحول از جنگ به صلح و بنای جامعه مردم سالار کرد؟ پاسخ من به این پرسش آری است. اما به نظر می رسد نه دولتهای همسایه و نه قدرتهای منطقه ای و فرامنطقه ای که دارای قوای نظامی در افغانستانند، موافق پیشنهاد این اسلام نیستند. بر فرض هم که موافق باشند، با توجه به سابقه شان، پیشنهاد آن از سوی هیچیک از آنها، برای عموم مردم افغان قابل درک نیست. بنابراین بعید است مردم را به تغییر اوضاع برانگیزاند. همین جا یادآور شوم این پیشنهاد امری ذهنی نیست و اصول راهنمای آن به تفصیل در حوزه سامانه های سیاسی، قضایی و اقتصادی توسط مسلمانان استوار بر اصول استقلال و آزادی تدوین شده است. چه بسا سازمان ملل متحد بتواند با الهام از این پیشنهادها در قلمروهای مختلف اقتصادی، قضائی و حقوق انسان فعال شود و به خصوص در زمینه دفاع از حقوق و منزلت زن و نیز در زمینه طرحهایی برای توسعه پایدار اقتصادی و سیاسی، رهنمودهای این اسلام را بکار برد به ترتیبی که جامعه افغانی فطرت مستقل و آزاد خود را باز یابد و آماده شرکت در تغییر سرنوشت خویش شود. یادآور می شوم این اسلام یکبار در سالهای پیش از انقلاب به جامعه ایران ارائه شد و باعث انقلاب بزرگ 57 شد. اگر در ایران استبداد سیاسی با استمداد از جنگ و کودتا بازسازی نشده بود، ما چه بسا الان وضع دیگری داشتیم .ایران مستقل و آزاد می توانست الگوی سیاست معنوی، به تعبیر میشل فوکو، باشد. در عین حال، کاربرد این رهنمودها در بهار انقلاب ایران تجربه سخت ارزشمندی است برای مردم افغانستان و اگر مردم افغان در تماس با هم فرهنگان خویش در خط استقلال و آزادی ایران طلایه دار این تحول بزرگ شوند چه بسا ما شاهد طلیعه صلح برای این کشور و برای همه مسلمانها و بسا مردم سراسر جهان باشیم.

اما عمل به این رهنمودها، ملازمه دارد به فرصت عمل به مردم افغانستان دادن در اداره امور خویش. این سخن که مردم افغانستان آمادگی مردم سالاری را ندارند زیرا فرهنگ مردم سالاری را نجسته اند، پس می باید دولت مقتدری سرنوشت مردم آن را در دست بگیرد، هم بی اعتنائی به تجربه است و هم نادیده گرفتن ترکیب قومی و فرهنگی این کشور. مغایر تجربه تاریخی است زیرا افغانستان همواره دارای دولت استبدادی بوده است، و حضور قدرتهای خارجی و مداخله آنها در امور داخلی این کشور نیز به کودتای سازمانی کمونیستی و یک دولت استبدادی دیگر انجامید. ولی با این وجود از آن کودتا تا امروز در جنگ است. ترکیب قومی و دینی و... جامعه افغانی نیز با اینگونه حکومت ناسازگار است. افزون بر این، بی سواد را سواد می آموزند و نمی گویند چون بی سواد است می باید جهل او را بیشتر کرد. مردم سالاری نیاز به مشارکت روزافزون افغان ها در اداره امور خویش در بعدهای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و فرهنگی دارد. از آنجا که در افغانستان، زنان به مثابه نیمی از پیکره جامعه از عرصه زندگی جمعی غایب اند، به ویژه کار را می باید از آزادی و استقلال زن شروع کرد. در جامعه افغان باید روند انحطاط آمیز تبدیل زنان را به یک شیئ جنسی مخفی شده در گوشه خانه، متوقف کرد. برخوردار کردن زنان و دختران افغان از کرامت و منزلت و حقوق خویش به عنوان یک انسان برابر با انسانهای دیگر، راهی برای شروع یک افغانستان مستقل و آزاد است اگرچه همزمان باید قبول کرد که جدی گرفتن حقوق و آزادی زن، برای مردان در جامعه مردسالار و جنگ زده ای مثل افغانستان خود یک جهاد تمام عیار است. باز باید تکرار کرد که این راه حل را بدون پیشنهاد اسلام آزادی نمی توان اصلا طرح کرد.

راه حلهای بعدی که می توان پیشنهاد کرد، عبارتند از:

1. نخست می باید یک موازنه منفی میان دولتهای دخیل در افغانستان برقرار کرد. توسعه هرچه بیشتر قلمرو استقلال دولت و مردم افغانستان، هدف اول است. امریکا و ناتو می باید بتوانند با دولتهای دیگر که هر یک نیز گروه های دست نشانده خاص خویش را در این کشور دارا هستند، به توافق بر سر عدم مداخلات سلطه گرایانه در سرنوشت ملت افغانستان و همکاری مشترک برای صلح در این کشور برسند. باید کوشید این دیسکورس غالب را که منافع ملی این یا آن کشور آسیائی یا اروپایی در افغانستان تعریف می شود تغییر داد و به جای آن از حقوق ملی مردم افغانستان که چون حقوق اند در سازگاری با حقوق ملی دیگر کشورهاست، استفاده کرد. به ترتیبی که افغانها از این حس که کشورشان اشغال شده است خارج شوند و به تدریج افغانستان، به عنوان یک کشور بی طرف در قلب آسیا شناخته شود و این موقعیت از سوی همگان رعایت شود.

2. پایه گذاری دولت مردم سالار نیازمند چند چیز است:

الف – تقویت اقتصاد افغانستان به ترتیبی است که بودجه دولت با برداشت از تولید داخلی تأمین شود. وضعیت تاسف انگیز کشورهای نفت خیز به جویندگان راه حل برای افغانستان بدون نفت می گوید که این کشور فرصت آن را دارد که اقتصادی را بسازد که دولت را تابع ملت کند و نه به عکس.

ب-تقویت روشهای حکومتداری مبتنی بر قانون. دولت افغانستان ضعیف است و قوت نمی گیرد مگر به حل مسئله رابطه قومها با یکدیگر. در اذهان عمومی مردم افغانستان و به علت ضعف تاریخی در فرایند دولت سازی به نظر می رسد رابطه قومها به رابطه ملتها تبدیل شده است و هر قومی خود را یک ملت مستقل می پندارد. بنابراین راه حل دولت فدرال را می توان پیشنهاد کرد. اما هرگاه قرار بر این شود که در هر منطقه فدرال، باز جنگ سالاران حکومت یابند، مسائل افغانستان حل نمی شوند و جنگ و فقر و فساد و آسیب های اجتماعی دائمی می شوند. علاوه بر آنکه در جهان امروز، امر جدیدی واقع شده است و آن این که منطقه های ثروتمند طالب جدائی می شوند. خوشبختانه در حال حاضر افغانستان با این مشکل روبرو نیست. در عوض با مشکل دیگری روبرو است: پشتون ها در پاکستان نیز اقامت دارند، تاجیک ها در تاجیکستان هم زندگی می کنند و ازبک ها در ازبکستان نیز هستند. با اینهمه، افغانستان، یک کشور مانده است. هرگاه به سلطه جنگ سالاران پایان داده شود و هریک از اقوام در اداره امور خویش شرکت پیدا کند، قدم اول برداشته شده است. قدم دوم، تقویت وجدان ملی از راه ایجاد رابطه میان اقوام بر پاسداشت همزمان سه حق است: حق مشارکت برابر در اداره امور کشور، حق اختلاف (هر قوم حق دارد فرهنگ و زبان و دین خود را داشته باشد) و حق صلح یا عدم سلطه قومی بر قوم دیگر. صرفنظر از ناسازگاری شریعت و حقوق بشر در قانون اساسی فعلی افغانستان، این متن با اندک بازنگری هایی در جهت فدرالیته شدن، به ویژه لزوم جدایی از رژیم متمرکز ریاستی کنونی، به عنوان یک میثاق ملی حقوقمدار و موزون می تواند مبنای خوبی برای این تغییر باشد. چون خود در ایران تجربه کرده ام، می دانم که دموکراتیزه کردن دولت مرکزی و دستگاههای اداری محلی، راه حل موفقی است. توضیح این که در سلسله مراتب اداری و نظامی، دست کم هر مسئولیتی می باید با اختیار همراه باشد.

3. مردمی که 30 سال در جنگ بوده اند، با افزودن بر قوای مسلح امریکا و رساندن قوای نظامی و انتظامی افغانستان به 400 هزار تن و با این استراتژی که باید جنگ را افغانی کرد، از جنگ بیرون نمی آیند. روند جنگ را با روند صلح می باید جانشین کرد. به خصوص مبارزه با مرامهای مبلغ انتحار - که گزارش می شود جوانهای زیادی در افغانستان و پاکستان هم اکنون در لیست انتظار برای اقدام به عمل انتحاری به سر می برند - با افزایش سرباز راه به جایی نمی برد. توضیح این که تدابیر بالا را می باید با تدبیرها در مقیاس جهان همراه کرد. بدین ترتیب که:

1. به حالت جنگ با اسلام و دنیای مسلمان می باید پایان بخشید. ظهور دولت آقای اوباما در آمریکا با ایده صلح جهانی و چند جانیه گرایی از این جهت نوید بخش است. اما در غرب، همچنان ایدئولوژی ها و احزاب و گروه های قدرتمندی هستند که نیاز به دشمن دارند. آنها گاه نبض رسانه ای غرب را نیز به دست می گیرند. از این رو، این گروه ها نقش اول را در تبلیغ اسلام به مثابه آئین خشونت دارند. وضعیت به خصوص از یازده سپتامبر به این سو به گونه ای پیش رفته است که به نظر می رسد بسیاری از دستگاه های تبلیغاتی و سیاسی غرب، تنها بر روی گروه های خشونت طلب و «اسلام آئین خشونت است» باز اند تا بر روی مسلمانان صلح طلب و آزادیخواه. فضای اسلام هراسی تا جایی پیش رفته است که حتی پاپ هم در این کارزار وارد می شود (ماجرای جعل از قول الخوری در باره اسلام بمثابه خشونت گرائی). بنابراین غرب و به ویژه مخازن فکری آن می باید باب گفتگو با دنیای اسلام و خصوص اسلام به مثابه بیان آزادی را باز کند. اسلام به مثابه بیان آزادی حضور دارد و نمایندگانش زنده اند. نباید آنها را سانسور کرد. اگر راهی برای مبارزه با پدیده انتحاری ها باشد از رهگذر همین اسلام است که مرکز ایدئولوژی مرگ آفرین آن را مورد هجوم مستقیم قرار می دهد. زیرا اسلام آزادی، فلسفه زندگی است و جان انسان در آن بالاترین ارزش است و هرگز قائل به برتری دین بر جان نیست.

2. تروریسم وقتی از میان می رود که نقش سیاسی خود را در جامعه های غرب از دست بدهد. استفاده از جنگ علیه تروریسم، تروریسم به مثابه استراتژی انتخابات در جامعه های غرب و استفاده های اقتصادی از این موضوع و یا تبلیغ این مرام که با توسل به زور می شود راه حل برای جامعه های دربند استبداد پیدا کرد، باید رها شود.

3. از دید بسیاری از مسلمانان، همچنان این سخن آقای بوش که "ما در جنگ صلیبی هستیم"، بیانگر وضعیت موجود است. چرا؟ زیرا از دید آنها فلسطین همچنان صحنه اصلی این جنگ است. اما علاوه بر آن، نزاعها در قلمروهای زندگانی مسلمان ها، به خصوص وضعیت مهاجران مسلمان در غرب، جریان دارند. چگونه می توان مسئله تروریسم را از این منازعات جدا کرد؟

راه حلهای پیشنهادی بالا به گونه ای هستند که هرگاه یکچند از آنها نیز بکار گرفته شوند، باز به کار گشودن گره کور جنگ و بحران مشروعیت در افغانستان خواهند آمد. افغانستان هنوز می تواند دریچه ای بر تحقق صلح جهانی باشد به شرطی که ما مردم افغان را عامل اصلی تغییر سرنوشت خویش دانسته و صادقانه به تک تک این مردم به ویژه نسل جوان آن که بیش از هفتاد درصد جامعه را تشکیل می دهند کمک کنیم باور به اسلام به مثابه بیان آزادی در این جامعه را همگانی کنند. مردم افغانستان آموزه های فراوانی در بطن فرهنگ قدیم دینی و ملی خود برای بازیافتن این اسلام سراغ دارند. از مکتب عاشقی مولوی بلخی تا عقلگرایی ابن سینا و ابوریحان بیرونی تا حماسه فردوسی خراسانی و یکتاپرستی شاعرانه و زلال پیر هرات خواجه عبدالله انصاری. افغانستان نیاز به جنبش نسل جوان خویش دارد. برای تحقق افغانستانی پیشرفته و صلح آمیز، نسل جوان افغان می باید دوران رکود و رخوت و بی تفاوتی نسبت به گفتمان و فرهنگ آزادی و حقوق مداری را پشت سرگذارد و مسئولیت خویشتن را در بنای جامعه ای مستقل و آزاد و فارغ از روابط زورمدارانه و خشونت آمیز بر عهده گیرد. برانگیختن وجدان عمومی افغانها نسبت به ارزش صلح و رعایت حقوق و کرامت انسان نیاز به جنبشی در سطح جوانان دارد زیرا گذار از وجدانهای خشونت زده ای که در طول بیش از سه دهه جنگ به زورمداری عادت کرده اند، کاری است که از عهده جوانان بر می آید. چرا که جوان است که نگاهش به فردای افغانستان معطوف است و برای تضمین این فردا، او نیازمند یافتن افقی نو برای زیستن در وطن خویش است و می باید از این اوضاع خشونت بار عبور کرده و محیط اجتماعی و نیز محیط زیست را با رشد خود در استقلال و آزادی سازگار کند. برای شروع لازم است در سطح جوانان، جریان اندیشه از راه بحثهای آزاد در باره قانونمداری، بنیادگرایی، دین و دموکراسی، دین و حقوق انسان، دین و آزادی برقرار شود. فضای نسبتا آزاد رسانه ای در افغانستان، بر خلاف ایران، یک فرصت بزرگ برای این کار است. این کار موجب تحکیم همبستگی می شود و آنها می توانند، با شرکت در رهبری سازمان سیاسی خود، دیگر رهبران سیاسی کشور را هم ناگزیر کنند که به صلح و قانونمداری روی آورند. در این زمینه، جوانان افغان می توانند با جنبش جوانان ایرانی به شکلی آرمانی پیوند یابند و این فرهنگ شریکان، دست در دست هم به سلطه آئین های خشونت که در این دو سرزمین به هم پیوسته ریشه دوانیده اند، پایان دهند.
_______________________
(*) – کوتاه شده این نوشته، از جمله در کریستین ساینس مونیتور و نیویورک تایمز و هرالد تریبون انتشار یافته است.
1 – تحولات سیاسی جهاد افغانستان، نوشته دکتر ش.ن. حق شناس، جلد اول از صفحه 132 ببعد. کتاب در سال 1365 در آلمان غربی چاپ شده است.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد