![]() |
|
شماره اشتباه
ال.ال، انباخ تونمی خوای بیدار و بلن شی. بهتره بگم نمیخوای بلن شی. نه امروز. انگار خواب نبوده ای. استراحت نکرده ای، دربهترین حالت، چرتی زده ای. کی میتونه سرزنشت کنه؟ تو وضعیت تو، عده کمی با خونسردی می خوابن. گرفتگی عضلات گرفتی، درد گزنده تو ساق پای چپته. وایستادن برات بهترینه، تموم وزنتو بگذار رو پای چپت. این قضیه به این خاطره که بلن شی. بعد سرپا میشی. صدای حرک دیگرون رو میتونی بشنوی. خم شو پائین، به پای متخلف ضربه بزن. به چیز دیگه ئی فکرکن. هرچیز دیگه. ذهنتو ازاون جدا کن. نه، نه اون. تو تموم شب ازاون خودداری، یا واسه این کارتقلاکرده ای. واسه یه میلیون مرتبه، درباره کلید فکرکن. ممکنه پنجاه ونه بار بوده باشه، نه شصت ونه مرتبه. چطورمیتونه اینطورباشه؟چطورمیتونستی یه شماره اشتباه رو به اونا داده باشی؟عصبیت؟ذهن پژمرده؟ تواحمق معمولی نیستی، برخلاف اونچه زنت میگه. روشنی روز بی امان و بدون پشیمونیست. مردم دور اطراف دارن حرکت می کنن. صدای زنگ ربع کلیسارو می شنوی. باید هفت وپانزده دقیقه باشه. نه با اطمینان. نمیتونه این قدر دیرباشه. اما این لعنتی هست. صدای پای صاف و نرم نگهبان رو می شنوی که به این طرف میاد. حالا باید بلن شی، باید با اونا رو به رو شی. با نگهبان کمی غرغر می کنی. اونا امروز کمی ضعف بهت میدن، تموم روز. صورتت رو اصلاح میکنی یا ناراحتت نمی کنه؟ صبحانه چی میخوری؟ چی، گرسنه نیستی؟ نگهبان شروع به گفتن می کنه: « خدانیروتو حفظ کنه. »، ابله چطور تونستی اونقدراحمق بوده باشی؟ تا حدیکه بعدش بی خانه بودی. واسه چی کلید قفل رو به پلیس دادی؟ همه شون یه جور بودن. باید یه جوری اونارو قاطی میکردی. قفلی که همیشه پیش خودت نگا می داشتی. جائی که چکش رو قایم کردی. خون به تنهایی یه هدیه مرده بود. مرده یه کلمه مناسبه. بعدازاین همه وقت، توهنوزنمیتونی اون رو بفهمی. به صورت عادی ساکت ومقدسه. تموم زندانیا میدونن. پیش بینی مثل یه کفن رو اونا پهن شده. تو یه یونیفرم تازه شسته شده گرفتی. میتونی بوی آهاررو احساس کنی. کی اهمیت مید ه؟ تو که نمیدی. به کشیش میگی عصبانی شه . کشیش شانه تکون میده، انگاربگه : « این مراسم تدفینته. »، که البته هست. درباره دیدارکننده ها می پرسی. « هیچکس. هیچ تلفنی؟ »، سرشون رو تکون میدن. اونا می فهمن. آخرین امیدیاس آورت، بااکراه میمیره. درواقع هیچوقت نبوده. وکیلت درباره ت زود تسلیم شد. میدونست جرم رو مرتکب شدی. زنت به سختی به دیدنت اومد. واسه این که دوست داشتی یه باردیگه به دور اطراف بکوبیش. به خاطر گذشته ها. زنت همیشه خیلی راحت وآسیب پذیربود، باورزیدگی ضعیف، اما همیشه در دسترس. یه قربانی درسطح بالا. داربست هام موقع سوارشدن، مثل تو تکون می خورن. اونا میگن این ارزش تعمیرکردن نداره. لغو نزدیک میشه. واسه تو خیلی دیره. توازچشم بند سرباز میزنی. زنت از تو جمعیت نگات میکنه. تو مستقیم نگاش می کنی. خیره نگا کردنت محکوم کننده و غیرقابل توبه ست. زنت فحشت میده، ممکنه کلاغا چشماتو دربیارن. همونجورکه گردنتو میزنن، کلید قفل، شکل جدیدشو با انگشت می گیره. اگه دقت کنی، عدد پنجا و نه دیده میشه... ( ۲ ) رابرت کیبل در مه رانندگی می کنم. نمیتونم به خاطر بیارم چه مدت بوده. نمیدونم این جریان کی شروع شد. چشم گربه ها اونجاست، تو فواصل منظم، به گذشته تلنگر میزنن، من و ماشینم رو تو خط خودم نگا میدارن. کی مه شروع شد؟ من کجابودم؟ درجه چهارم باقی مانده ی مخزن را می خواند: اونجا لامپ هائی به طرف راست هست، ضربه های کم رنگ زرد نشون میده که من توبخش روشن جاده م. تاالان باید این جریان رو تشخیص میدادم، هرجا هست. احساس میکنم جاده آشناست. لباس پوشیده م، رو این حساب، کارمیکرده م. دیداربایه مشتری. جاده خواب آوره و نمیتونم تموم عمر به خاطربیارم چی کارمی کنم. این درست نیست. اونچه می کنم، پایه ایه واسه کسی که منم. اینطور نیست؟ من یه شغل دارم. به این موضوع اطمینان دارم. مگه اینکه این کار رونکنم. این یه مصاحبه بود؟ خوب انجام شد؟ نه،یه مشتری. من اونجا یه کیف دارم- یک کیف لپتاپ. میتونه یه لپتاپ کارباشه، درسته؟ وگرنه، من توفاصله دور کار میکنم و دارم میرم خونه. خونه کجاست؟ آه خدای من، به خاطرنمیارم. من تو این جاده م و آشنا به نظرمیرسه، اما هیچ عوض نمیشه. ادامه و ادامه، همیشه شبیه هم. تاچه فاصله همینطوره، به سختی میتونی جلو رو ببینی؟ هیچ ماشینی نبوده که تو راه دیگه تا این فاصله بره...تاچه فاصله ای؟ نمیتونم ماشین دیگه ای رو به خاطر بیارم. واسه چی به خاطر نمیارم؟ دارم واسه هوا نفس نفس میزنم. عصبی کننده ست. داره کله پام میکنه. میدونم این داستان چیجوری به پایان میرسه. میدونم داره چی اتفاقی میافته. درباره ش شنیده م. این همون وقته، اینطور نیست؟ سفری که مردم درباره ش حرف میزنن، غیرازمن، هیچ چراغی نمیاد. مه پایان ناپذیره. نمیتونم نفس بکشم. نمیتونم دیگه نمیتونم ادامه بدم. چپ، آهسته پائین، رو شانه سفت شده. چراغای خطر روشن. مردم توراهشون به جهنم، چراغای خطرشون رو روشن میکنن؟ یابه هرجاکه این مه منتهی میشه. چیجوری تونستم مرده باشم؟ واسه چی من؟ فکرکنم من هنوزجوونم. میدونم من هنوز جوونم. من یه خونواده دارم؟ توخونه یه کسی رو دارم؟ ازماشین بیرون میام تو پتوی سرما، اجازه میدم به صورت و بازوهای لختم اضافه شه. آستینارو بالامیزنه. من از اون جورآدمائیم که آستینامو بالامیزنم. یه صورتی هست برمیگرده میاد طرف من. منم توخونه یه نفر رو دارم. داشتم. یا هنوز دارم. عصبیت کمی بالا میره، جانشین لرزیدن میشه.لرزیدن رو راحت میکنه. به پوستم احساس زنده بودن میده. میتونم یه صورت ببینم. یه خانوم قشنگه، اما من یه اسم ندارم. هنر پیشه؟ کسی که یه وقتی ملاقاتش کردم؟ مشعوقه؟ همسر؟ حتی دختر. واسه چی نمی شناسم؟ چی اتفاقی واسه م افتاده؟ اگه این، اون سفره، باید یه چرا غ باشه. قدم میزنم و از ماشین دور میشم. این جاده واسه همیشه ادامه داره؟ این تقدیر منه؟ فکر میکنم من یه آدم خوبی بودم. اینجور احساس میکنم که من آدم خوبی بودم. احتمالا من یه آدم خوبیم. این مه چیه؟ یه چراغ می بینم. یه سرو صدا می شنوم. چراغ نزدیک میشه. بهش سلام میکنم... ( ۳ ) ریچارد فولر قصد مجرمانه تو از حضور من نا آگاهی. فقط زندگیتو با خودت ادامه میدی، با روال ظاهری اون. نمیدونی چی منتظرته. درباره چراش، فکر نمیکنی. تو منو نمیبینی. نه این که نامرئی باشم، فقط غیرقابل توجه و غیرعادیست. تو برای حفاظت، یک کت سیاه پوشیدی. ممکنه در مقابل بارون، یاسرما کمکت کنه، اما در موارد دیگه، یه کم. هرروز عادتای خودتو دنبال می کنی. سگ رو به راهپیمائی میبری، سوار ترن ۷.۳۰ میشی و ۶.۰۵ برمیگردی، دوباره باسگ میری قدم زدن. خیلی قابل پیش بینی. حداقل روفوس، با بینی سرد و گوشای شل ولش، قدردونی میکنه. اون به من توجه میکنه، اما به تو نه. اون میدونه من تو جنگلا تو رو دنبال میکنم، صبح و عصر تویه راه و همون دقیقه ی لعنتی راهپیمائی، تو همون ده دقیقه ی مشابه قسمت وسط که از مسیر راه منحرف می شین، مسیر تون رو از بین و زیر درختا تعیین میکنین. دوست داری متفاوت باشی؟ این قضیه یه خوشحالی بهت میده، یه احساس هیجان که با خودت بین درختا باشی، تو حفره های سایه دار؟ با یه پیت حلبی که زیر یه کنده نگاه می داری؟ با تلفن دومت؟ تصور میکنی هیچکس نمیدونه داری چی کارمیکنی؟ روفوس میدونه. منم میدونم. اسرارت بابودن ماامنه؟ توبه چالش کشیده میشی. این قضیه خیلی زود پیش میاد. فیلمنامه شم تمرین و کامل شده. هیچ فرصتی برات باقی نمونده. به مرور همه چی چیده شده، همه چی ارزیابی و براش برنامه ریزی شده. نمیتونی راه برون رفتی داشته باشی. متوجه اشتباهاتت میشی. من وارسیای آخرمو میکنم. دوباره و دوباره چیزا رو سرکشی میکنم. همه چی رو چک میکنم، تا این که سر آخر راضی باشم. امروز همون روزه. از موقعیتم داخل جنگل شدنتو میپام. همون کت سیا، همون سرب قرمز واسه روفوس. راهتو ادامه میدی، توی اعماق. من خودمو به عقب تکیه میدم، استراحت میکنم و یه نفس عمیق می کشم. نه هنوز. امشب که برمی گردی و همه جا تاریکه. لامپای خیابون روشنه، اما اونا تو جائی که ما داریم میریم، نفوذ نمیکنن. روفوس حریص، جلو میدوه. من ازپشت سر شمارو دنبال میکنم. سکوت بی توجه حاکمه. تو پیاده رو پهن رو می پیچی و خودتو دنبال میکنی. کنار همون درخت میایستی و میرسی زیرکنده. میدونم داره چی اتفاقی میفته. تو نمیدونی. پیت حلبی کهنه رو پیدا میکنی. یه ماریجوانا می پیچی و آتش میزنی، یه پک میزنی و و بوی خوش و مزه شو می چشی. اون یکی ازاسرارکوچکته، اما من درباره اون وقرصاو اونائی که میفروشی، همه چی رومیدونم. پا تو محوطه پاکسازی شده میگذارم و تو رو مبهوت می کنم. یه چیزی تو دستم دارم، اونو رو پاهات پرت می کنم. آخرین هدیه ی روفوس. همه چی بسته شد، کاری که تو هیچوقت نمی کنی... به استخر اشاره می کنم و میگم " تو میباس بیشتر مواظب باشی. " تو جامد ونامطئنی. همونی هستی که میباس باشی. خودت این بلا رو سر خودت آوردی. اسلحه رو از جیبم بیرون میارم و ماشه رو که می کشم، می خندم و میگم: " من اینجام که همه چی رو پاک کنم..." نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|