11 ـ سرکشی های زمین ، ابرهای آسمان
به میانگاهِ سینهام میروم ، كلید را بر میدارم .
دلهره ندارم .
كلید را میچرخانم .
باغ ، توفان زده . غروب ، تفته .
پاره های جان اینجاست ، یادِ یاران همه جا .
این است دیروز ، امروز .
از فردا هم بی خبر نیستم .
---------
گفته بودم غروبِ دریا کناران را با شما خواهم پیمود و مهر سیه چشمان را بی شما در کنار خواهم گرفت اما با این سرِ سر ، به هوا و این تنِ از زمین رها و با این پاره پاره ها چه کنم .
همین امروز هم ، سر ، به هوایی از زمین رها یک گردونه از این پاره پاره ها بارِ باد صبا کرده ، نشانیم را برگلبرگ های گل سرخ نشانده ، نفسِ اقاقی ها را به پیشبازش دوانده ، نردبانی هم به بنفشه های ایوانم تکیه داده تا از آن بالا بروم و آسمان را با رنگِ عشق نقاشی کنم . دوچرخه ای هم به درخت گردو تکیه داده تا به پروازش در آورم و ماه را به خوابِ بادکنک ها ببرم .
می دانید ؟ گردونه را رُفتم و روبیدم ، پاره پاره ها را با نفس اقاقی ها در آمیختم و به هرچه دیوار بود آویختم . خانه ، خانه شد و عشق صاحبخانه . گلبرگ ها را به میانگاهِ سینه ام رها کردم ، برگی هم برای گیسوانم جدا . رسیدِ گردونه را به زنگولۀ دوچرخه بستم و یک گلِ سرخ هم به چراغش پیوستم . گفتم به همانجا برو که از آنجا آمده ای .
---------
وقتی کودک بودم با دخترک هم کویِ آلمانیم آدا ، نوبتی ، دو ترکه با دوچرخه به مدرسه می رفتیم . به مدرسۀ بهشت آیین می رفتیم . فکر می کنم از همان وقت دوچرخه یاد گرفت پرواز کند . میس ایدین رئیس مدرسۀ بهشت آیین در اصفهان بود و خواهرش در یزد . در این مدرسه برای جشن فارغ التحصیل های دیپلم نطق کرده بودم و برایم کف زده بودند . آن شب ، مادر زیبایم مرا هم به زیبایی خویش آراسته ، موهایم را لغزیدن آموخته ، لابلایش گل دوخته ، دامنِ براق تافته یزدیم را بالای زانوانم افروخته بود . کفش های لیژ دارم پاهای کوچکم را کشیده تر نشان می داد . رئیس فرهنگ آن شب آنجا بود برایم آفرین نامه فرستاد . پنجم ابتدایی بودم .
صبح روز بعد نتوانستم از بستر برخیزم . وقتی برخاستم که دیگر آن کفش ها که فقط یک بار آن شب پوشیده بودمشان و همیشه کنار تختم تماشایشان می کردم ، به پایم نمی رفت و دوچرخه هم پرواز نمی کرد . گفتند نظر زده شده ام . به نام حاضرین و غایبین تخم مرغ شکستند .
---------
« شما باز هم فعالیت می کنید ؟ »
نگاهش کردم .
« این دفعه اعلام کنید که این آخرین برنامه است . »
او را هم نگاه کردم .
« این کمک ها را که جمع می کنید بیایید بدهیم به ....... »
او را هم بی شک و تردید نگاه کردم و کیسۀ خلیفه را سخت چسبیدم .
« فکر می کنید تا کی می خواهید این برنامه ها را ادامه دهید ؟ »
و او را هم نگاه کردم .
« مردم خسته اند . دوست ندارند زور که نیست . »
چشم هایم را بستم تا گرد و خاکِ این خشم و خروش از زبانِ مردم ، به چشمم نرود و مرا بر مردمی که با زبانِ مهر و قهرشان الفتی دیرینه دارم و هر دو را دوست می دارم نشوراند . به آهستگی از برش گذشتم و این زبان آوری را هم عجب نیست که سنگی ست که گوهر شکند . اما از آنهمه درشتی های زهر آمیز و اینهمه چشم تنگی های قهر انگیز یکدم بر دلم آمد مبادا هراس از این است که عمر برنامه گزار دیر پاید و گورش در گورستانِ زبان درازان بر نیاید . که گفتم بسوزانندم تا غبارم در چشمی و برقدمی نشیند .
« ما خیلی متشکریم که این برنامه های فرهنگی را برگزار می کنید » .
او را هم به حیرت نگاه کردم و سپاسم را که گرم تر از اشک هایم بود به رخسارش
ریختم . با دو پسر دبیرستانیش آمده بود ، در کنار همسرش . این دو جوان برومند را به
خردی ، در سال های نخستینِ مهاجرتم خواندن و نوشتن فارسی آموخته بودم و پدر و مادر هوشیارشان آن آموزشِ نخستین را با ایثار مهر و باورشان پاسداری کرده آن روز به همراه فرزندانشان به پشتیبانی زبان وفرهنگ ایران و قدر شناسی از تلاش و کوشش دانشمندانشان حضور داشتند . اگر در چشم های صاف و روشن اینگونه جوانان پیچ و خم نیست ، زیرا که تعداد اینگونه خانواده ها کم نیست .
--------
عزیزم ، چطوری ؟ خوبی ؟ امید وارم که همیشه شاد و خرم باشی . امروز که این نامه را می نوشتم نقشۀ جغرافیا راباز کردم . نمی دانستم این قدر به هم نزدیکیم ! از اینجا تا آنجا که تو هستی چند وجب بیشتر نیست ! اگر دستت را دراز کنی می توانی دستم را بگیری !
نامه هایت روی میز پراکنده است . مدتی ست این کبوتر ها میان ما پرواز می کنند و درد دوری را از قاره ای به قاره ای دیگر می برند . شاید در آن روز های شاد و روشن که به بیشه های دور پرواز کردند ، به گونه ای این درد را احساس می کردم که همیشه از کاغذ قایق و هواپیما می ساختم !
آنجا نردبانی از پر طاووس گذاشته ام ، اگر آن را برداری و به رنگین کمانِ گل ها تکیه دهی ، می توانی از آن بالا بروی و آسمان نیلوفری را با رنگ عشق رنگ کنی !
آفتاب گل های نیلوفر را به خواب برده است . زنجره ها روز را به همبستری گل ها می خوانند . نارون ها با چتر های باز زیر باران آفتاب ایستاده اند . آفتاب از چتر آنها به جام رنگارنگ گل ها می ریزد ، و شبنم ها را پروانه می کند ! همه جا سبز است . سبزه ها از دامن دشت خود را به آغوش آبی آسمان می اندازند . بوته های گل سرخ بر اسب های چوبی سوارند ! درخت های اقاقیا دست هم را گرفته اند و از سینۀ کبکها بالا می روند ! راه باریکی تا پای لک لک ها پیچ و تاب می خورد و تا کنار تپه های سبز سینه خیز پیش می رود . راه تب دارد ! برگ های اقاقیا آن را باد می زنند ! به آن درخت گردو دوچرخه ای تکیه داده ام ، تا اگر هوس کردی ، ماه را برداری و به خواب بادکنک ها ببری !
جواب نامه ات اینجا تمام شد .
کاغذ را ، تا دادم ، که آن را در پاکت بگذارم دیدم پاکت کوچک است و نامه در آن جا
نمی گیرد ! ابر های آسمانش را بر داشتم و آن ها را در پاکت دیگری گذاشتم . باز هم پاکت کوچک بود . باز هم نامه در آن جا نمی گرفت ! گفتم نا همواری ها را هموار کنم. مداد پاک کن را بر داشتم و به جان سرکشی های زمین افتادم ! می خواستم درختهای اقاقیا را در بستر ابر ها بخوابانم که یادم آمد نشانیت را گم کرده ام ! گفتند : « آن را گل های سرخ می دانند . نشانی او را از آنها باید گرفت ! » دوان دوان کنار بوته های گل سرخ رفتم .از گلی چند گلبرگ چیدم و آنها را پشت پاکت چسباندم . یکی از دکمه های پیراهنم را باز کردم و نامه ها را از آنجا به صندوق انداختم ... اگر رسیده اند مرا بی خبر مگذار .
روشن ، سپتامبر 2002 – تهران ، ایران
--------
یارم ، خوش نوشتارم ، خوب گفتارم
نامه ات پاد زهرِ زهری بود که می رفت مسمومم کند . پنجره را گشودم و گونه های افروخته و لب های سوخته ام را به نسیمی که اقاقی ها را بوسیده بود سپردم . تشنه بودم . تُنگِ آب پر از آفتاب بود . سر کشیدم و از نردبان بالا رفتم . رنگ عشق را می شناختم . آسمان را با رنگ عشق نقاشی کردم . پرنده ای پرواز می کرد گفت بیا با هم پرواز کنیم و رنگین کمان را دُور آسمان بچرخانیم . گفتم برنامه دارم می خواهم رنگین کمان را به آنجا ببرم . یادم آمد که دوچرخه را هم به درخت گردو تکیه داده ای و می توانم ماه را هم بر سینۀ آن بنشانم و به برنامه ببرم . سبدِ سبزم در بازویم بود . گفته بودی همیشه سبز بمانیم من هم برای ستاره چینی سبد سبز خریدم . پرنده گفت کمکت می کنم . ستاره ها را چید و در سبد انداخت . آنها را هم به برنامه بردم و یکی یک ستاره به همه دادم . بعضی ها دوست ندارند ماه و ستاره داشته باشند اتاقشان همیشه تاریک است اگر حواسم نباشد ستاره ها را له می کنند و ماه را به قعر چاه می اندازند . تیغ تیزشان در لابلای پنبه نهفته است و نقل قول اقوالشان بلای سرِ خفته .
پرنده گفت می روم چشم هایشان را در می آورم و در همان چاه می اندازم تا کور شود هر آنکه نتواند دید . گفتم چشم کور نکن . فکر کردی هر که چشم دارد می بیند ؟ بیا کمک کن رسید ها را بنویسیم . نوکِ براقش را به یراقش کشید گفت تا برنامۀ د یگر . وقتی پرکشید نشانی ها در هم ریختند . کاش کسی خواندن می دانست و آنها را مرتب می کرد . کاش کسی هم نوشتن می توانست نشانیِ پرنده را بر کمانِ رنگینِ آسمان می نوشت .
عزیز من ، گرفتاری یک تا دوتا نیست من باید هوای همه را داشته باشم حتا پرنده .
پیر ما گفت تو کار خودت را درست انجام بده کاری هم به کار پرنده و چرنده نداشته باش .
با محبت هایم ، منیر
ونکوور ، اکتبر 2002
تنظیم : ونکوور ، 28 سپتامبر 2008
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد