logo





خانه تسخير شده

سه شنبه ۵ آبان ۱۳۸۸ - ۲۷ اکتبر ۲۰۰۹

عباس صحرائی

خيلى ازشب نگذشته بود، کف نشيمن خانه مان دراز کشيده بودم، نگاهم خودش را به سقف چسبانده بود وحرارت ملايم روشنائى را ليس مى زد.
افکارم، وامانده ازپرواز، درکاسه سرم مى چرخيد وبى هدف درهزاران پستوى آن وول ميزد ومن درماندگى رادرجانم احساس مى کردم.
درگذشته، معمولن چنين ساعتى، همه درخانه جمع نمى شديم ....

دربيرون جائى براى هم پائى شب وجود نداشت .....بى دل ودماغى همه راچلانده بود ، دلهره ازآينده ، آينده اى بسيار نزديک، فردا ياهمين حالا، روحمان را مى تراشيد.
صداى زنگ در، که درگذشته شادى آمدن ميهمان را به همراه داشت، حالا، مى توانست زنگ وقوع همه چيز باشد....
خشونت جان ها رامى جويد ، تفرقه وعناد کينه را بارورکرده بود. بى مهرى حتى از نزديکان، بى محبتى حتى ازدوستان، بيگانگى رافرياد مى زد. غبارفضا را بلعيده بود، کم نورى حاکم مطلق وعشق ممنوع بود.

سال گذشته، همه تيرهايم براى ادامه تحصيل به سنگ خورده بود، تلاش کاربردى نداشت، معيارها بنيانى تغييرکرده بود، انحصاربيداد مي کرد، وخواسته هاى بسيارى ازسکه افتاده بود. روزها پرسه مى زدم وغروب ها ، همراه با " جا " کردن مرغ ها، به خانه مى خزيدم. نرمى شب زيربار زبرى شبگردان بى صفا ، تراشيده شده بود واز آوند گل ها، جلاى زندگى به گلبرگها نمى رسيد. ترنم همپاى عشق به بند کشيده شده بود.

کف اطاق نشيمن خانه مان، به پشت درازکشيده بودم، دستهايم زيرسرم بود، سقف چيزى براى مشغول کردن نداشت نه بازى نورى و نه تارعنکبوتى. تنها شده بودم. خواهرم گرفتاريهاى خودش را داشت وبرادرم سومين سال دورى ازما را مي گذراند. مدتها بود که کانون گرم وجمعى نداشتيم، مادرم، اغلب بى توجه به من وپدرم با خودش حرف مى زد، ونرم نرم کارهاى خانه را راس وريس مى کرد، گاهى اوقات سرش را بطرف ما مى چرخاند وآهسته چيزى مي گفت که معمولا بى جواب مى ماند، پدرم را نمى دانم ، ولى بيشتراوقات من نمى فهميدم چه مى گويد.

پدرم با دود سيگارى که در فضاى سنگين اطاق به زوربالامى رفت مشغول بود ومن با نگاهم به سقف آويز شده بودم و مغبون به دنبال هيچ ميگشتم .
" تو بالاخره چکارمى خواهى بکنى ؟.."
فهميدم با من است ، گويا مدتى بود که وراندازم ميکرد، به روى خود نياوردم، جوابى نداشتم، چکارمى توانستم بکنم . مى دانستم که بدون واکنش ، ناراحت مى شود ، بلند شدم وراديورا روشن کردم.
" با توام ! "
هم جواب مى خواست وهم خفه کردن راديو را، دومى را فورن اجراکردم .
"...منتظرچه معجزه اى هستى؟ "
به دادگاه کشانده شده بودم ، بايد حرفى مى زدم ....
"...نمى دانم پدر، چه بگويم ؟ چه مى شو دکرد؟ چکار مى توانستم بکنم که نکرده ام؟ ، دلم مى خواهد درس بخوانم، راه نيست، دلم مى خواهد کاربکنم، کارنيست، دلم مى خواهد با دوستانم باشم نيستند...."
و مى خواستم بگويم حتى مجازنيستم با آنکه دوستش دارم ، صحبت کنم ، قدم بزنم ...اما کوتاه آمدم ، خودش همه چيزرامى دانست. مادرم باسينى چاى نجاتم داد، استکان دوم راکه جلوى من گذاشت، بطرف پدرم برگشت ...
" چى شده ؟ "
" هيچى نشده، مى خواهم کمکش کنم که هرزنره، چيزى که مثل خوره به جان جوان ها افتاده، خودش هم که به فکرنيست .."
داشت بى انصافى مى کرد، چطوربه فکرنبودم ....ادامه داد:
"... تقلا و کوشش نکردن، انسان را بى خاصيت مى کند، پوچى مى آورد..."
مادر پا درميانى کرد.
" مى گوئى چه تقلائى بکند؟ "
" چوب بالارفته ، حتمن وباتمام نيروپائين خواهدآمد، لااقل دستش رابالاببردوحائل سرکند، شکستن استخوانهاى دست ، بهترازخردشدن جمجمه است ..."
نگاه پرمکث مادرم، ازپشت عينکى که روى نوک بينى گذاشته بود، تائيد را به همراه داشت . .

شبى که در " کوويته " خسته ازسفرى پرملال، با همراهان صحبت مى کردم، فهميدم که دستها راحائل کرده ام.

کله سحرکه برخواستم تا راهى ناشناخته را آغازکنم، مادررا منتظرديدم، تمام شب را نخوابيده بود. نگاهم را که هنوز نور بيدارى کامل نيافته بود به او دوختم، مى خواستم ذخيره کنم، مى خواستم تمامى آن وجود نازنين را درخودم نگهدارم. به وضوحموج اشکى ناريخته را که پشت کاسه چشمانش متوقف شده بود مي ديدم، وعبورمشخص درد را درچهره اش حس مى کردم. صدايش از وراى بغضى که راه گلويش رابسته بود، گرفته و خش داربگوش مى رسيد....
"...قوى باش، بايد قول بدهى که غرق نشوى ....اقيانوسى پيش رو دارى که کامى کشنده دارد، به دنبال خوبى هايش باش ...."
دلش مى خواست بيشترحرف بزند ، ولى ازبيم ريزش اشک، دستهايش را دور گردنم انداخت وآهسته درگوشم گفت:
" به اميد ديدار "
و ديگرهيچ نگفت ...محبت اين صدا را تا زنده ام درجانم احساس خواهم کرد ....چرا که ديگر ديدارى با اونخواهم داشت.

تا آستانه درفقط پدرهمراهيم کرد. همانطورکه دودستم را دردست داشت، سرتا پايم را کاوش مى کرد، مىخواست مطمئن شود که " ميتوانم ".

زمستان زور آخرش را مى زد، ازخانه که بيرون آمدم، هوا گرگ و ميش بود، سرما تنم را مى لرزاند ، شال گردنم راجلو بخار دهانم گرفتم تا گرما را در خود داشته باشم. طبق قرار، کنار خيابان، به فاسله کوتاهى از کوچه مان منتظرماندم، زوزه بى رمق باد، در کوچه مى پيچيد و من داشتم همه محله را مى بلعيدم. حرکت سايه مادرم، روى ديوار ِ تنها اطاق روشن خانه مان، خاطرات کودکيم را تصويرمى کرد و مرا بياد آغوشى مى انداخت که هميشه پناه گاهم بود. با تکيه بر درخت عريان کنار خيابان منتظر ماندم. گمان مى کردم، همه مى دانند که برنامه ام چيست. هر صدائى نگرانم مى کرد. داشتم مرز تسخيررا مى شکستم ، وجريمه اش مى توانست نقطه پايان همه چيزباشد .... واقعن چوب بالا رفته پائين مى آمد وخردمى کرد....بايستى مى رفتم، درگرد باد کورکننده اى که هر روز دامنه وسيع ترى مى يافت، خودم را گم کرده بود م، چندين سال بود که زندگيم عريان شده بود، تن پوش هميشگى را ازهمه ما گرفته بودند، پوستمان بى واسطه با هر تيغه اى تماس داشت ...

بيشترجوان ها، با خود بيگانه شده بودند، و سر نوشتشان انگيزه هيچ نشستى نبود. نور چراغ هر اتومبيلى، شانسم را به محک مى کشيد وتا موقعى که رد مى شد روال نفس کشيدنم تغيير مى کرد. با هرصدائى در آن خلوت صبحگاهى سردى تيغه کاوش را برگلويم لمس ميکردم واين پا آن پا ميشدم و عصبى و کم حوصله انتظار را تحمل مى کردم. چندين بار تصميم گرفتم که به بهانه ديدن مجدد مادرم، به خانه برگردم تا زهرانتظار را کم کنم، اما بيم داشتم که همه برنامه هايم در هم بريزد. توقف آرام اتومبيلى که از چند مترمانده به من آهسته کرده بود، آ خرين فشار را بر گُرده ام پياده کرد. سوار که شدم، احساس غريبى داشتم، زندگيم را جا گذاشته بودم. داشته هايم همچون کبوتران ازدستم پروازمى کردند تا بربام آشنائى که بامن نمى آمد، فرود آيند. با حرکت اتومبيل ازکوچه باغهاى خاطراتم عبورمى کردم، که درهم وبرهم و بى ترتيب همچون هزاران شهاب درآسمان ذهنم ، خط نورمى کشيد....ومن ميرفتم تاخودم را پيداکنم.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد