شهروند:از بين آنها كه از حلاج سروده اند يا نوشتهاند كلام فريدالدين عطار نيشابورى برايم از همه دلنشين تر است:
«آن قتيل فى سبيل الله، آن شير بيشه تحقيق ... آن غرقه درياى مواج، حسين بن منصور حلاج. كار او كارى عجب بود ... كه هم در غايت سوز و اشتياق بود و هم در شدت لهب فراق. مست و بىقرار و شوريده روزگار بود و عاشق صادق و پاكباز ... و مرا عجب آيد از كسى كه روا دارد از درختى آواز اناالله برآيد چرا روا نبود كه از حسين اناالحق برآيد؟»
اينكه ما ايرانىها از تاريخ و فرهنگمان اطلاع كمى داريم ادعاى جديدى نيست. پاى بساط مشروب و منقل وافور كه مىنشينيم كلاممان گل مىاندازد كه هنر نزد ايرانيان است و بس، اما وقتى قرار مىشود دهتا شاعر ايرانى را اسم ببريم از فردوسى و حافظ و سعدى و مولوى به سختى آن طرفتر مىتوانيم برويم. گاهى عطار و باباطاهر هم بهيادمان مىآيند و تقريبا هميشه شاملو و فروغ و سپهرى را اصلا بهحساب نمىآوريم. اما اين واقعيت دارد كه ايران فرهنگ غنىاى دارد. نهاينكه بخواهم به رسم معمول عربها را كوچك كنم تا خودمان بزرگ جلوه پيدا كنيم، بلكه برعكس مىخواهم بگويم در كنار فرهنگهاى غنى عرب و هندى ما يكى از تاثيرگذارترينها بر سرنوشت بشريت هستيم. و حسين منصور حلاج يكى از اين بىشمار شخصيتهاى تاريخى است كه پژوهشگرانى مثل لويى ماسينيون رد پاى عقايدشان را تا همين
اواخر در حركتهاى فكرى اروپا و خاورميانه دنبال كردهاند.
حلاج در قرن سوم هجرى و دهم ميلادى زندگى كرد. ايران هنوز زير سلطه خلفاى عباسى بود و بغداد مركز علم و دانش. در جوانى به سفرهاى زيادى رفت. اول بار بعد از سفر حج به هند و از آنجا به چين سفر كرد و از نزديك با هندويسم و بوديسم آشنا شد. همين سفرها و آشنايىها بود كه انديشه حلاج را شكل داد. بعد از همين سفرها بود كه بر همريشه بودن اديان پافشارى كرد. و همين بود كه او را به اين عقيده رساند كه«مذهب مانند قايقى است كه شما را به ساحل نجات مىبرد. وقتى رسيديد بايد كه آن را رها كنيد و بهراه خود برويد». و همين بود كه او را به اوج تعالى فكرىاش رساند تا بىمهاباى فقيهان بگويد اناالحق، من خدا هستم. و باز بگويد نيست اندر جبه من جز خدا! و منظورش فنا شدن جسم فيزيكى و به وحدت رسيدن با كل وجود بود. اما همينبود كه دشمنان زيادى برايش تراشيد و سرش را بر باد داد. مولوى سيصد سال بعد به دفاع او برخاست و اناالحق گفتن او را اينچنين توجيه كرد كه (نقل به مضمون): اينكه بگوييم من بنده خدا هستم شركآميزتر است تا حسين حلاج كه مىگفت من خدا هستم، چرا كه وقتى مىگوييم من بنده خدا هستم در واقع به دو وجود اشاره كردهايم: خودمان (كه بنده هستيم) و خدا. وقتى حلاج مىگويد من خود خدا هستم در واقع هر هستى ديگرى غير از خدا را دارد نفى مىكند و اين عين توحيد است.
اما حلاج فقط همين نبود. او يك سوسياليست انسانگراى بى نظير بود. برعكس فقيهان آن دوران كه نخبه بودن را در دورى گزيدن از مردم تعريف مىكردند حلاج آموزشهاى خود را بهميان مردم برد. و باز همو بود كه از خليفه عباسى بهخاطر سوء استفاده از بردگان بى مهابا انتقاد مىكرد و معتقد بود مقبولترين حج نزد خدا حج درون است. مىگفت آنكه به حج درون مىرود و در عوض پولش را صرف بهبود زندگى ديگران مىكند به پروردگار بسيار نزديكتر از آنى است كه رنج سفر به مكه را برخود مىخرد.
همه اينها با هم سرش را بر باد داد يا به قول حافظ دار را سربلند كرد. گفته مىشود كه خليفه خود مايل به كشتن او نبود. حلاج يازده سال از سالهاى آخر عمرش را در زندان گذراند. او پيروان بسيارى داشت كه نه تنها با فقيهان آنزمان در افتاده بودند بلكه مشروعيت خليفه عباسى را هم زیر سئوال مىبردند. وزير خليفه بالاخره با نيرنگ حكم قتل او را گرفت و پيش از آنكه خليفه پشيمان بشود آنرا به اجرا گذاشت. اما چندان زمانى نگذشت كه آنچه حلاج را به جرم شرك به كشتن داد بهصورت بخش جدايى ناپذيرى از عرفان اسلامى درآمد و سلاطين بعدى به دانشش افتخار مىكردند.
امروز زندگى نامه اين شخصيت برجسته بشرى را سهيل پارسا بار ديگر از زير خروارها كاغذ درآورده و گرد و خاك از آن گرفته و با سبكى نو و قابل درك و پذيرش براى نسل امروز بازگو مىكند. پارسا داستانش را از زندان و در شب آخر زندگى حلاج آغاز مىكند و با فلاشبك به گذشته باز مىگردد تا داستان آمدن او به بغداد و شاگردى جنيد و مخالفت با فقيهان بىخاصيت آنزمان و عاشق شدنش و ديگر حوادث زندگى او را تا اين آخرين شب زندگى تعريف كند. تفسير پارسا از اسطوره حلاج تفسيرى امروزين است. جامعه اى كه حلاج با آن درگير است گويى جامعه امروز ما است و حوادثش همينهايى است كه امروز در ايران مىگذرد. پارسا كمى پا را از اين فراتر گذاشته و با انتخاب لباسهايى كه يادآور شخصيتهاى امروزين هستند اين سفر در زمان را آسانتر كرده است. رئيس زندانبانها با پالتو و چكمهى سياه افسران فاشيست آلمان هيتلرى را به ياد مىآورد.
كاراكترها و نحوه تفكرشان هم همخوانى كاملى با جو فكرى و شخصيتهاى امروزى دارند. رشيد كه در آغاز يكى از مريدان حلاج است در نيمه راه از او جدا مىشود چون معتقد است تنها با مبارزه مسلحانه است كه مىتوان نظام خلافت را بهزانو درآورد. او نمىتواند به منطق حلاج كه مبارزه مسالمتآميز اما تسليم ناپذير را توصيه مىكند گردن بگذارد. جمعى از ياران حلاج را با خود همراه مىكند و بر او خروج مىكنند. همينها هستند كه يك به يك به دست ارتشيان خليفه كشته مىشوند و آنانى كه زنده مىمانند هم به رغم اظهار ندامتشان پيش از حلاج اعدام مىشوند. پارسا با به ميان كشيدن شخصيت رشيد دارد يك بيانيه سياسى مىدهد و به صراحت مبارزه مسلحانه را محكوم به شكست مىشناساند و مبارزه صلحآميز را توصيه مىكند.
همين طور است نقش زن در اجتماع از ديدگاه پارسا. دو زن اصلى كه در زندگى حلاج بسيار تاثيرگذارند همسر او و دختر خليفه هستند. كاراكترهاى زن در تفسير پارسا از حلاج شخصيتهايى قوى، با اعتماد به نفس، و تصميم گيرنده هستند. همسر حلاج تفسير خودش از زندگى را دارد كه در بسيارى موارد با تفكر حلاج در تناقض است. دختر خليفه ـ كه سخنگوى او نيز هست ـ در پنهان نوشته هاى حلاج را خوانده و شيفته افكار او است. هموست كه اعدام حلاج را به عقب مىاندازد و تمام تلاشش را مىكند تا او مورد بخشش پدر قرار بگيرد. اين زنهاى قدرتمند و تاثيرگذار مسلماً شخصيتهاى تاريخى نيستند، بلكه زاده جهانبينى پارسا و عواملى هستند كه سفر زمانى اسطوره حلاج را آسانتر مىكنند. ايننحوه تفسير پارسا از تاريخ مرا به ياد بيضايى و شخصيتهاى زنش مىاندازد، بخصوص زن فردوسى در «ديباچه نوين شاهنامه» كه تعبيرى امروزين از تاريخ است. در واقع آن روزى كه پارسا تصميم گرفت حلاج را به ما معرفى كند يكى از اولين سئوالهايى كه به ذهنش رسيد اين بود كه اگر حلاج امروز زنده بود و بين ما زندگى مىكرد چگونه آدمى بود و در برابر مشكلات امروز چه نقشى بازى مىكرد؟
استفاده از بازيگرانى از نژادهاى مختلف براى بازى شخصيتهاى ايرانى و عرب نقطه عطف زيباى ديگرى بود كه در اين اجرا به چشم مىخورد و به اين حماسه چهرهاى جهانى مىبخشيد. پديدهاى كه با واقعيتهاى امروز جهان بسيار سازگار است. من بخصوص بازى پيتر فاربريج به نقش حلاج را دوست داشتم. آن حركتهاى دست موقع حرف زدن كه بيشتر خاص فرهنگ ايرانيان است و آن شورى كه در بيان انديشههايش و تلاشى كه براى قانع كردن دوستان و به ريشخند كشيدن دشمنانش مىكرد و حتا پشتش كه اغلب بهجلو خم بود بسيار هنرمندانه بود.
بخشى از اجرا كه آنرا نپسنديدم اولين جايى بود كه حلاج براى اولين بار به مفهوم اناالحق مىرسيد و آن را براى ديگران بازگو مىكرد. شلوغى اين صحنه و بخصوص حركتهاى تند بدن حلاج و حرف زدنهاى بى مخاطبش او را به فردى كه از فرط سختىهاى زندان به ماليخوليا دچار شده و به هذيان افتاده شبيه مىكرد. همين شلوغى به نحوى بر سراسر نمايش سايه افكنده كه به روشن كردن بخشى از شخصيت حلاج كه انقلابى و زير بار نرو هست كمك مىكند، اما بخش ديگرى از شخصيت او را كه انسانى درونگرا و متفكر هست زير سايه مىبرد. فراموش نكنيم كه همان حلاجى كه در برابر نابرابرىها سر تا پا خروش بود وقتهايى هم مثل يك مرتاض هندى در سكوت و تفكر مىگذراند. از جمله اينكه گفتهاند در يكى از سه سفر حجش چندين ماه رو به كعبه نشست و هيچ كلامى از دهانش خارج نشد.
مشكل ديگرى هم كه در اجراى پارسا ديدم ترجمه اناالحق به I am the truth بود. اگرچه حق به لحاظ لغوى معادل truth در انگليسى است اما در اسلام و عرفان اسلامى اشاره به خدا دارد (در ادبيات عرفان اسلامى، حق يكى از اسامى نود و نه گانه خدا است) و چون در انگليسى معادلى كه بتواند اين معناى دوپهلو را برساند نداريم بهتر اين است كه آن را مستقيماً I am God ترجمه كنيم. اين جلوى گيج شدن بسيارى بينندگان غير ايرانى، و حتا ايرانيانى كه لزوما با كنايههاى عرفانى آشنا نيستند را مىگيرد.
پارسا نهتنها با حلاج كه با برداشتهاى ديگرى كه از داستانها و اسطورههاى ايرانى كرده است نهتنها علاقهاش به فرهنگ مادر كه تسلطش بر اين فرهنگ را هم به اثبات رسانده است. خدا براىمان نگهش دارد.
shahramtabe@yahoo.ca