شهروند: جشنواره امسال بار مذهبى سنگينى دارد كه پيش از هر چيز ناشى از توجهى است كه به سينماى اسرائيل نشان داده شده است كه خواهى نخواهى بار مذهبى دارد. اگر فيلمهاى سينماگران ايرانى را هم به اين مجموعه اضافه كنيم _ كه آنها هم از همان قاعده خواهى نخواهى پيروى مىكنند _ و توجه كنيم كه حتا فيلم افتتاحيه فستيوال، «خلقت» هم موضوعى مذهبى دارد دليل سنگينى اين بار را درك مىكنيم.
اما فوكوس بر سينماى اسرائيل هم خود باعث جنجال بزرگى در اطراف جشنواره امسال شد. اعتراضها بيش از همه از طرف جناح چپ جامعه يهود تورنتو مطرح شد كه از جشنواره تورنتو ايراد گرفته بود كه فيلمهاى انتخاب شده براى برنامه «شهر به شهر» (City to City) به شكلى يكجانبه از سياستهاى دولت اسرائيل حمايت مىكنند. اين موضوع بخش بزرگى از جامعه يهود نهتنها در تورنتو بلكه در سراسر دنيا را به خشم آورد. بسيارى از هنرمندان و روشنفكران يهودى و غير يهودى به اين جانبدارى اعتراض كردند كه نائومى كلاين، كرن يدايا، و جين فوندا از مشهورترينهاىشان بودند. كرن يدايا، سينماگر مشهور اسرائيلى كار را بهجايى رساند كه دعوت جشنواره براى شركت در نمايش فيلمش «يافا» را رد كرد و به تورنتو نيامد. جالب اينكه همين فيلمساز دعوت جشنواره دياسپورا را پذيرفته و در روز 8 نوامبر امسال براى حضور در اين جشنواره به تورنتو خواهد آمد. اگرچه اين جنجال حادثه مهمى در جشنواره امسال بود اما من قصد ندارم به آن بپردازم و خواننده علاقمند را بهخصوص به مقاله جالبى كه نائومى كلاين در روزنامه گلوب اند ميل (Globe and Mail, Thursday 01 August 9002) بهچاپ رساند رجوع مىدهم. اين را هم اضافه كنم كه اين جانبدارى به معناى عدم حضور فيلمهاى معتبر و مترقى سينماى اسرائيل در جشنواره نبود. اين هفته و هفته آينده به چندتايى از اين فيلمها مثل «چشمان باز»، «عجمى»، «لبنان» )كه جايزه شير طلايى جشنواره ونيز امسال را بهدست آورد(، و «يافا» اشاره خواهم كرد.
خلقت
Creation
جان اميل، بريتانيا، 2009
فيلم، داستان زندگى چارلز داروين، مبتكر نظريه تكامل، است و قرار است به اختلاف ريشهدار علم و مسيحيت در زمينه خلقت موجودات بپردازد. اما آنچه بر پرده مىبينيم تنها بخش كوچكى از زندگى خصوصى داروين است كه مربوط به مرگ زودرس دخترش در سنين كودكى مىشود. بهنظر مىرسد كه سازندگان فيلم بيش از آنكه به طرح موضوع پردردسر تكامل علاقه داشته باشند به فروش فيلم توجه دارند و بههمين دليل نه مىخواهند كليسا را بيازارند و نه علمگرايان را. نتيجه شير بىيال و دمى مىشود كه نه تنها ربطى به مسئله تكامل ندارد بلكه مىتواند داستان زندگى هر خانواده ديگرى كه فرزندشان را از دست مىدهند باشد. حتا اين را هم مىخواهم اضافه كنم كه عمدا يا سهوا بهانه لازم را به دست كليسا مىدهد كه مخالفت داروين با تحليل مسيحيت از خلقت را ناشى از سرخوردگىاش از خدا بهدليل از دست دادن فرزندش قلمداد كند.
با اينحال نمىتوان انكار كرد كه صرف مطرح شدن مسئله تكامل انواع در جامعه مذهبگرايى مثل آمريكاى شمالى مىتواند تاثير مثبتى داشته باشد. فراموش نكنيم كه در بسيارى مدارس آمريكا تدريس تكامل بهدليل تناقضش با تفسير مسيحيت از خلقت ممنوع است و بههمين دليل همين كه اين موضوع بهشكلى جدى در جامعه مطرح مىشود حركت مثبتى است.
آغوشهاى شكسته
Broken Embraces
پدرو آلمودووار، اسپانيا، 2009
نسبت به چند فيلم اخير آلمودووار، «آغوشهاى شكسته» ساخته ضعيفى بود. او پس از چند تجربه درام در دو فيلم آخرش يعنى «بازگشت» (Volver) و «آغوشهاى شكسته» به سبك پيشينش بازمىگردد. سبكى كه مهمترين عناصرش در هم كردن چندين داستان مختلف و اغلب سوپ اپرايى با چاشنى طنزى كه خاص آلمودووار است. اين سبك را در فيلمهاى دوران اولش _ تا «همه چيز در باره مادرم» (All about My Mother) _ مىتوان ديد. در اين دوران او داستانهاى آبگوشتى را با چنان حرارتى تعريف مىكند كه جدىترين بينندهها را هم به دنبالكردن آنها علاقهمند مىكند.
با «همه چيز درباره مادرم» و «با او حرف بزن» (Talk to Her)، آلمودووار از سبك اوليه فاصله مىگيرد و چارچوب درام را براى فيلمهايش برمىگزيند. تاثير سينماى كيارستمى را هم به خوبى در نحوه داستانپردازى و شكل استفاده از دوربين در اين فيلمها مىتوان ديد. اوج اين دوران فيلم «آموزش بد» (Bad Education) است كه در عين حال محبوبترين فيلم آلمودووار براى من هم هست. بعدتر، با «بازگشت»، به سبك دوران اولش باز مىگردد اگرچه بلوغ فكرى برجستهاى را جايگزين شيطنت خاصى مىكند كه باعث شده بود به او لقب بچه بد سينماى اسپانيا را بدهند.
اما «آغوشهاى شكسته» نه كاملا به آن طنز جذاب دوران اول تعلق دارد و نه به درام دوران دوم بلكه تلفيقى است از اين دو. از سويى داستانهاى تودرتو يادآور دوران اول سينماى آلمودووار است و از سوى ديگر درام از دوران دوم به وام گرفته شده است. شايد اين هم يكى ديگر از تجربههاى بيشمارى باشد كه آلمودووار در آنها سر نترسى دارد اما بىترديد مىتوان گفت كه بهرغم بازىهاى زيبايى كه از بازيگرانش _ و بهخصوص پنهلوپه كروز _ گرفته است تجربه چندان موفقى نيست.
تهران من حراج
My Tehran for Sale
گراناز موسوى، استراليا، 2009
راستش پيش از اينكه به ديدن «تهران من حراج» بروم سطح توقعم را پايين آوردم و خودم را براى ديدن فيلمى نهچندان قابل بحث آماده كردم. و وقتى گراناز موسوى پيش از شروع فيلم به صحنه آمد و با همان شرم مخصوص سينماگران ايرانى همان جمله هميشگى «من چيزى براى گفتن ندارم و فيلم حرف خودش را خواهد زد» را تكرار كرد بيشتر مطمئن شدم كه بهديدن فيلمى آمدهام كه حرفى براى گفتن ندارد. و از آن بالاتر وقتى فيلم با تصوير تكرارى سهتارنوازى آغاز شد ديگر عزمم جزم شد كه دو سه دقيقهاى بيشتر براى اين فيلم وقت نگذارم. اما وقتى صحنه سهتار نوازى به يك ديسكوى زيرزمينى با شلوغىها و موسيقى بلند الكترونيك كات شد بهنظرم رسيد كه بايد فرصت بيشترى به فيلم بدهم. اما چيزى نگذشت كه نظرم درباره فيلم كاملا برگشت و متوجه شدم كه بايد به فيلم و به گراناز موسوى با ديدى متفاوت نگاه كنم. اين اولين فيلم بلند گراناز است و او در همين آغاز راه نشان مىدهد كه سينماگر زبردستى است كه بايد چشمبهراه ساختههاى بعدىاش شد.
«تهران من حراج» داستان نسل جوان امروز ايران است. همانها كه اينروزها خواب استبدادگران را به كابوسى بدل كردهاند. فيلم داستان آشنايى و عشق مرضيه و سامان است. مرضيه دانشجوى جوانى است كه بهدور از پدرى كه از خانه بيرونش كرده و مادرى كه از ترس پدر حتا جرئت گفتگوى تلفنى با او را هم ندارد به تنهايى زندگى مىكند و با خياطى و طراحى لباس روزگار مىگذراند و در تئاتر بازى مىكند و هر از چند گاهى با دوستانش در ديسكويى يا خانهاى جمع مىشوند و مشروبى مىخورند و پكى به علف مىزنند و پسربازى مىكنند. سامان شهروند استراليا است و بهدنبال پول درآوردن دو سه ماهى است كه به ايران آمده است. اين دو در يك برنامه ديسكوى زيرزمينى كه در مزرعهاى خارج از شهر برگزار شده با هم آشنا مىشوند و قرار ازدواج مىگذارند. اما سرنوشت آنطور كه انتظار مىرود با آنها همراهى نمىكند.
مهمتر از داستان ظاهرى فيلم پسزمينه آن است كه روانشناسى اجتماعى نسل جوان ايران است و لايههاى مختلفى كه آنها بايد خود را در آن بپوشانند تا بتوانند زير سلطه استبداد خشن مذهبى دوام آورند. و اين تصويرى كاملا متفاوت با آنچه تا همين اواخر در رسانههاى غرب از ايران ارائه مىدادند به دست مىدهد. نسلى كه از سويى تشنه يادگيرى است و از سويى از ابتدايىترين امكانات شادى و تفريح محروم شده و مجبور است براى دستيابى به چنين امكاناتى به روشهاى ابتكارى عجيبى دست بزند. همين حس خلاقيت بود كه پس از تقلب در انتخابات توانست با چنان مهارتى اخبار جنبش را به جهانيان برساند كه نهتنها حكومتيان را در ايران كه تمام جهانيان را حيرتزده كرد. و باز همين نسل است كه زير فشارهاى طاقتفرساى استبداد مذهبى بهدنبال هر راه فرارى است تا از ايران خارج شود و به غرب بيايد. اين را در همان چند صحنه اول مىبينيم وقتى دوست مرضيه مىگويد مىخواهد او را با مردى آشنا كند كه «سيتىزن» است. و در جواب مرضيه كه مىپرسد سيتىزن چه كشورى، مىگويد چه فرقى مىكند مهم اين است كه از اون سر دنيا آمده است.
گراناز در پيشبرد داستان و عبور دادن كاراكترهايش از گرههاى مختلف داستان توانايى بالايى دارد. از يكى دو مشكل بنيادى كه به آنها اشاره خواهم كرد كه بگذريم ساختار داستان بسيار محكم و بىنقص است. در كنار داستان فيلم، موسيقى پاپ و راك و زيرزمينى ايران استفاده شده است كه به شدت به زيبايى فيلم مىافزايد. ترانههايى از فرامرز اصلانى، محسن نامجو، گروه كيوسك، و يكى دو نفر ديگر كه براى اولين بار در اين فيلم با كارهاىشان آشنا شدم در كنار شعر زيبايى كه به احتمال سروده خود گراناز موسوى بايد باشد اتمسفر خاصى فراهم مىكند كه حتا بيننده ناآشنا با زبان فارسى را هم باخود به محيط ايران امروز رهنمون مىكند.
گفتم كه فيلم يكى دو مشكل بنيادى دارد. يكى از آنها ناصبورى در بيان داستان است و ديگرى شخصى كردن يك مشكل اجتماعى. گراناز موسوى، مثل بسيارى هنرمندان ديگر كه زير سلطه ديكتاتورى دست به آفرينش هنرى مىزنند مىخواهد از فرصت كوتاهى كه براى حرف زدن پيدا كرده حداكثر استفاده را ببرد و بيشترين حرف را بزند. اگرچه اين يك واكنش طبيعى نسبت به سانسور است اما جايى هم هست كه اگر هنرمند خلاقيت هنرىاش را به دست اين حس بسپارد بيشتر ضرر مىكند تا سود. يعنى اينكه مجبور مىشود آنچنان تند و جسته گريخته صحبت كند كه شنونده فرصت درك و هضم مطلب را از دست مىدهد. در «تهران من حراج» هم به اين مشكل بر مىخوريم. گراناز دو داستان را كه مىتوانستند هركدام موضوع فيلم مستقلى باشند يكجا در اين فيلم تعريف مىكند. يكى مسئله سركوب خواستههاى جوانان در ايران و روشهايى كه آنها براى مقابله به كار مىبرند و ديگرى برخورد غيرانسانى و ناپسند كشورهاى پناهندهپذير با آنهايى است كه با هر زحمتى شده از ايران خارج شدهاند با اين اميد كه در غرب به آنچه در ايران نداشتهاند دست پيدا كنند. اين دو موضوع مىتوانند داستان دو فيلم مستقل باشند كه هركدام تاثيرگذارىهاى خودشان را خواهند داشت. اگرچه بهنظر من صحنه پايانى فيلم بسيار قوى و تاثيرگذار است و از بهترين سكانسهاى فيلم بهحساب مىآيد اما بيشتر متعلق به فيلم ديگرى است كه با موضوع نحوه برخورد كشورهاى غربى با پناهندهها مىتوانست ساخته شود.
نكته دوم وارد كردن موضوع اچآىوى مثبت بودن مرضيه است كه باعث مىشود سامان او را در بدترين شرايط روحى تنها بگذارد و او مجبور شود از طريق يك قاچاقچى از ايران خارج شود و به استراليا پناهنده شود. وارد كردن اين موضوع به داستان بهنظر من دو اشكال اساسى دارد. يكى اينكه مشكل مرضيه را يك مشكل خاص شخصى معرفى مىكند. يعنى اينكه بيننده را، بهخصوص اگر با شرايط اجتماعى ايران آشنا نباشد، به اين سو رهنمون مىكند كه دليل شكست مرضيه مسئله بيمارىاش است نه مشكلات اجتماعى ايران. يعنى كه اگر مرضيه اين بيمارى را نداشت آخر و عاقبت خوبى پيدا مىكرد. ممكن است اين فرض در مورد مرضيه درست باشد اما نبايد فراموش كنيم كه در اين فيلم ما با مشكلات يك نسل روبرو هستيم نه يك فرد. نسلى كه مرضيه تنها يك نمونه دستچين شده از آن است. نكته دوم هم بزرگنمايى يك مشكل با هدف جلب همدردى تماشاچى است. يعنى اينكه بياييم مشكل اچآىوى مثبت بودن مرضيه را بر داستان بيافزاييم تا بيننده بيشتر دلش بهحال او بسوزد. اما به نظر من مشكلات اجتماعى جوانان در ايران بهخودى خود آنچنان عظيم هستند كه سمپاتى جهانيان را بهراحتى بهدست مىآورند و براى اين منظور احتياجى به بزرگنمايى نيست. اگر مرضيه بيمار نمىشد و بهدليل ديگرى مجبور مىشد سامان را رها كند و خود بهتنهايى راه استراليا را در پيش بگيرد باز هم بههمين اندازه امروز مىتوانست توجه تماشاچى را به عمق درد جلب كند. اين بزرگنمايى نكردن درس بسيار پرقيمتى است كه ما در بطن همين جنبشى كه در جريان است و از همين نسلى كه در «تهران من حراج» با آن آشنا مىشويم آموختيم. اينكه بىرحمى و قساوت حكومت بهخودى خود آنچنان بزرگ است كه ديگر احتياجى به زياد جلوه دادن تعداد كشتهها و مجروحين نيست.
اميدوارم «تهران من حراج» را بهزودى بر پرده سينماهاى كانادا ببينيم.
shahramtabe@yahoo.ca