logo





بند پستان بند!

جمعه ۲۰ شهريور ۱۳۸۸ - ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۹

نادره افشاری

n-afshari.jpg
یک دکان بقالی را در نظر بگیرید، چهارگوش و مثلا شش در شش... کوچک است؟ او.کی... کمی بزرگتر... ده در ده. چطور است؟ بهتر شد؟ خب... البته اولش خیلی کوچک بود... چهار در چهار... بعد هی ور آمد و ور آمد... و حالا شده است صد و سی متر مربع... خیلی بزرگ است، نه؟ درست اندازه ی همان خانه ی نقلی ای است که توش به دنیا آمد، پشت باغشاه که هم حیاط داشت و هم حوض و هم زیرزمین و... هم پشت بامی که میشد آنجا تابستانها زیر ملافه های خنک لاجورد زده اش چپید و آسمان را تماشا کرد و سالها و سالها به شاهزاده ای فکر کرد که قرار است بیاید و فاتح آن گنج افسانه ای زیر ِ دامنش باشد...
و حالا درست تو شهر مونیخ این شاهزاده پیداش شده است. یک بقالی دارد گنده ی گنده... راستش را بخواهید بیشتر مرد افسانه ای مامان است تا من... چون اصلا قیافه ی خوبی ندارد. هم ته ریش دارد، هم عرقچین سفید گلدوزی شده ای وسط سرش میگذارد که به نظرم کچلی اش پیدا نباشد. تازه شکمش هم گنده است. لابد اگر من هم جای او بودم، و آن همه نان عربی و نخودچی/کشمش را آنجا میچیدم، خب... ناخنکشان میزدم... مخصوصا به تخمه ژاپنیهاش و لابد آنقدر آت و آشغال کوفت میکردم که آخر و عاقبتم همین بشود، که شده، با قدی یک متر و هفتاد سانتیمتر، با وزنی بیش از صد کیلوگرم... و... لعنتی...
چند دفعه با مامان رفتیم آنجا.... مامان کلی راهش را دور میکرد که برود دکان آسید مهدی خرید کند. تا همین چند وقت پیش مشتری ی مغازه ی ترکی ی سر خیابانمان بود و حالا این همه راه را میرود، گاه حتا با مترو که سری به بقالی ی آسید مهدی بزند. مامان از کلمه ی «بقالی» خوشش نمیآید، از «دکان» هم همینطور و من مجبورم بگویم «خواربار فروشی» یا «فروشگاه آسید مهدی» تازه مامان با اینش هم مخالف است.
«خواربار فروشی ی آقای حقیقت طلب»
نه، از این هم بهتر: «سوپرمارکت آقای حقیقت طلب» هرچند که بالای سر در دکانش نوشته اند: «فروشگاه مواد غذایی ی امام زمان»!
حالا مدتی است که این مرد افسانه ای ی رویاهای مامان، گاه زیرچشمی نگاهی به قد و قواره ی من میاندازد و بعد زیر لبی چیزی میگوید که بعدها میفهمم که یعنی خیلی خوشگلم و دلش را به تپش انداخته ام. همان آیه ی معروفِ «فتبارک الله احسن الخالقین» را میگویم.
مامان میگوید: «به این میگویند مرد، هم نجیب است و هم و دست و دلباز...» چون هر وقت به دکانش... ببخشید خواربار فروشی ی امام زمانش میرویم، هرچی آت و آشغال دارد، بار ما میکند که کشیدنشان واقعا اسب گاری میخواهد... گاه هم میگوید:
«همشیره... اگر اجازه بدهید عصر بیاورم منزلتان... البته اگر اجازه داشته باشم؟!»
بعد... بعد... باز زیر چشمی نگاهم میکند و همان «احسن الخالقینش» را تکرار میکند.
بابای بیچاره هم مریض است و بستری و کاری به این کارها ندارد. هی باید برود بیمارستان و شیمی درمانی کند و بعد ِ هر شیمی درمانی یک دیس پلو بخورد، بعد هم بالا بیاورد و بعد بخوابد و خرخرش هوا برود. خب، حالا من میمانم و مامان و این مرد خواربار فروش امام زمانی... تنهای تنهای... سه نفری تک و تنها!
این بار آخری «حقیقت طلب» خیلی اوقاتش تلخ بود. دیگر نگاهم نمیکرد. نمیدانم چه شده بود؟ ولی دیدم چیزی به مامان گفت که بعد که از دکانش آمدیم بیرون، مامان خودش را لوس کرد و کلی تو راه با من دعوا کرد. ولی هیچدامشان نگفتند چه شده است؟!
بعد یک بسته ی کادویی آمد دم در خانه مان که پر بود از پستان بند... بسته ای با یک دوجین کرست در رنگها و مدلهای خیلی خوشگل، با بندهای بیرنگ شیشه ای. تازه سایزش هم درست بود. درست قد سینه های من. مامان که بسته را دید، لبخندی زد که:
«به این میگویند مرد... فقط حرف نمیزند، عمل هم میکند...»
من البته نفهمیدم کدام مرد را میگوید، ولی با کلی دعوا/مرافعه ی مامان، از همین امروز پستان بندهای قبلی را ریخته ام دور – یعنی مامان خودش ریخته شان دور - و مجبورم کرد این تازه ها را به تنم بکشم. بدبختی این که گاه سر شانه هام به خارش میافتند، ولی دست کم دیگر مجبور نیستم قیافه های بغ کرده ی مامان و این سید مهدی ی محبوب ِ مامان را تحمل کنم.
بابای بیچاره هنوز دارد از تکرار شیمی تراپی اش درد میکشد و مامان جفت پاهاش را کرده است توی یک کفش که:
«باید زن این آسید مهدی بشی!»
اگر پسرخاله ی مامان بیاید و کمکم کند، شاید از پس ِ این آسید مهدی و مامان بربیایم. اما انگار این بابا هم دعوت مامان را برای بساط شیرینی خوران رد کرده است. هیچکس نیست به دادم برسد، حتا امام زمان هم روی تابلوی سر در دکان آسید مهدی ی محبوب مامان چندک زده است. وای...

9 ماه سپتامبر 2009 میلادی

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد